4_5859495324971704575.mp3
5.36M
🎤•|سیدرضانریمانۍ|•
🔊شور_کِیمیشِهیِکیاَزاینشَبایِهشَب
باشَمنَجَفیِهشَبکَربَلا..؛😭💔•~
↓
#انشاءاللهاربعینپیادهکربلا
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#محرم🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم🖤
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
#خاطرات_شهدا
یک روز در خانه بودم و به سرم زد ڪه با مسئول ثبت نام ڪه تقریبا شصت ساله بود٬ با بے سیم تماس بگیرم. من لو رفته بودم و فهمیده بود ایرانے هستم و دیگر نمیشد با مدارک جعلے هم ڪارے ڪرد. با بے سیم به شماره موبایلش زنگ زدم. پارچه اے روے بے سیم گذاشتم تا صدایم تغییر ڪند و مرا نشناسد. یڪے دوبار زنگ زدم اما فایده اے نداشت. بے سیم آنتن نمیداد و خش خش میڪرد. او هم گوشے را قطع میڪرد. دفعهٔ سوم موفق شدم با او صحبت ڪنم. گفتم:« سلام.» گفت:«سلام٬ بفرمایید.» نم دانم از ڪجا به فڪرم افتاد و گفتم:« بنده خدایے را جایت فرستادم براے ثبت نام. ثبت نامش ڪردید؟»
اول گفت شما؟ اما خودش یڪدفعه حرف را عوض ڪرد و گفت:« حاجآقا شمایید!؟»
من هم ڪه منتظر چنین لحظه اے بودم گفتم:« بله.»
گفت:« حاج آقا فامیلے اش چیست؟» گفتم:«مرتضے عطایی.»
گفت:« حاج آقا شما این را فرستاده اید؟! نگفته بود از طرف شماست. من فڪر ڪردم خودش همین طورے آمده است. زحمت بڪشید و بگویید امشب بیاید. من حتما ڪارش را راه میاندازم.»
#شهید_مرتضی_عطائی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#محرم🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم🖤
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🌹 #دوستان_شهدا 🌹
💢"ان شالله هم زیارت هم شهادت..."
🌷نوشته بود من برنمیگردم مگر با زیارت حسین(ع) یا شهادت!
خوابش را دیدم. با خنده گفت مادر دست چپم و دوتا از دندان هایم را در حرم امام حسین جا گذاشتم!
روز بعد رفتم معراج شهدا. با اصرار پیکرش را دیدم، دست چپش قطع شده، زیر لبخند زیبایش هم جای دو دندان خالی بود!
#شهید_احمد_اژدری
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهدا_هویت_جاویدان_تاریخ
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مستند «افسانه آیات شیطانی»
❌ سلمان رشدی چه نوشت که باعث دستور امامخمینی(ره) برای مرگش شد؟!
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#محرم🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم🖤
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
✅ شاید ندونین ولی حکم امام(ره) شامل نویسنده، ناشر و تمام دستاندرکاران و مطلعین از مهملات اون جزوه زرد (آیات شیطانی) بود.
🔻مثلا هیتوشی ایگاریشی مترجم این لاطائلات به ژاپنی، سال ۱۹۹۱ در دفتر کارش با ضربات چاقو به درک واصل شد.
بله در ژاپن هم باغیرت داریم.
انسان۴۵.mp3
11.79M
#انسان_شناسی ۴۵
#آیتالله_جوادی_آملی
#استاد_شجاعی
💥گاهی آدمیزاد در لباس ایمان، کفری در اعماق وجودش دارد، که تا زمانش نرسید، آنرا ظاهر نمیسازد!
یک اتفاق لازم است که ؛
این کفر را از اعماق وجود کسی، حرکت داده، و به سطح ظهور برساند!
✖️ ریشهی این کفرها، که در هرکدام از ما ممکن است وجود داشته باشد، کدام است؟
✖️اتفاقی که سبب بروز آنها میشود، کدام است؟
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#محرم🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم🖤
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
❤️ رسول اکرم (ص) :
هر که صادقانه از خدا شهادت را
مسألت کند خداوند او را به جایگاه
شهیدان میرساند حتّی اگر در بستر
خود بمیرد.
#شنبه های نبوی❤️
『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐 #هنوزسالم_است #قسمت_دهم آموزش ها از فردا شروع می شد. محمد
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐
#هنوز_سالم_است
#قسمت_یازدهم
توی عملیات بعدی، یک ترکش حسابی دوباره پای محمد رضا را از کار انداخت ،
این بار زخم عمیق تر بود.🤦♀😱
با هواپیما ✈️ به شیراز و « بیمارستان نمازی » منتقل شد.
مسئول تعاون سپاه آمد 🧔 تا نشانی و شماره تلفن بگیرد . اما شماره نداد؛
فکر مادرش را می کرد که اگر بفهمد،
چگونه این همه راه را بدون پدر بیاید.😔
بعد از عمل و چند رو استراحت،
به بیمارستان« آیت اللّه گلپایگانی » قم منتقل شد.
این با گوشی را برداشت و زنگ زدخانه ی همسایه.
گفته بود :« یک زخم کوچک برداشتم ام ، 🙄 حالا هم خوبم و در بیمارستان هستم .»
می دانست که الآن سراسیمه راه می افتند . به سختی روی ویلچر نشست و رفت توی حیاط.
مادر که آمد ، محمد رضا سلام کرد و گفت:« با کسی کار دارید ؟! »
مادر با دلی نگران و حالی آشفته گفت : « سلام! بله! پسرم زخمی شده و این جا بستری است .»😳
محمد رضا فهمید که مادر او را نشناخته است.😔 گفت : « مادر ! اگر پسرتان را ببینید ، او را می شناسید ؟»😁
مادر با تعجب گفت : « خُب معلوم است ، پسرم است ، چرا نشناسم ؟»😘
محمد رضا بغض کرد 😢؛ نه به خاطر خودش ؛ به خاطر مادر که مظلوم بود .😔 اما خندید و گفت : « مامان ! محمد رضا هستم دیگر . دیدی و نشناختی ؟»😁
مادر مبهوت مانده بود . این جوان لاغر و نحیف که صورتش از ضعف ، زرد شده بود و گونه هایش بیرون زده بود ، محمد رضا بود ؟!😔😞
بیشتر که دقت کرد ، اشک از چشمانش جاری شد. محمد رضا شوخی می کرد تا مادر را بخنداند . مادر هم آب دهانش را سخت فرو می داد و به زور می خندید تا محمد رضا راضی شود.😢
محمد رضا چند روز دیگر در بیمارستان ماند و دوباره و سه باره پایش را عمل کردند. مرخص که شد راهی تهران شد تا برای بار چهارم پایش را عمل کنند . آنقدر رفت و آمد تا دکتر حرف آخر را زد :
-دیگر این پا فایده ای ندارد و باید قطع شود .😳😱
درد زیادی کشیده بود . این چند ماه که اسیر زخم پایش شده بود مدام بین قم و تهران و بیمارستان ها رفته بود و آمده بود .درد را قورت داده بود تا مادر غصه نخورد ؛ اما حالا مانده بود که برای قطع پایش چه به مادر بگوید😲
بالاخره نشست کنار مادر و گفت : « مامان ! یک چیز بگویم ناراحت نمی شوی ؟»😐
مادر گفت :« تا چه چیزی باشد .»
« راستش درباره ی پای بد قلق است . 😅 هر کارش می کنند خوب نمی شود . دیروز دکتر می گفت که درمان ندارد ؛ یعنی زخمش خطری شده و باید قطع بشود .»😢😔
حال مادر دگرگون شد . چشمان مضطرب🥺 مادر را دید ، خندید و گفت ؛« مادر من ! خدا پای سالم را به من امانت داده بود ، حالا هم دلش می خواهد پس بگیرد . تازه! این پا دیگر پا بشو نیست ، و به درد نمی خورد .»😐
ادامه دارد....
او رود جنون بود که دریا می شد
با بیرق آفتاب بر پا می شد
پرواز اگر نبود، معلوم نبود
این مرد چگونه در زمین جا می شد.
🌷مجموعه داستان زندگانی سراسر شنیدنی جانبازشهیدسیدمنوچهرمدق به روایت همسر بزرگوارایشون تقدیم نگاه سبز شما عزیزان وهمراهان میشود🙏🌷.......
قسمت سی ویکم👇👇