#خاطرات_شهدا
یک روز در خانه بودم و به سرم زد ڪه با مسئول ثبت نام ڪه تقریبا شصت ساله بود٬ با بے سیم تماس بگیرم. من لو رفته بودم و فهمیده بود ایرانے هستم و دیگر نمیشد با مدارک جعلے هم ڪارے ڪرد. با بے سیم به شماره موبایلش زنگ زدم. پارچه اے روے بے سیم گذاشتم تا صدایم تغییر ڪند و مرا نشناسد. یڪے دوبار زنگ زدم اما فایده اے نداشت. بے سیم آنتن نمیداد و خش خش میڪرد. او هم گوشے را قطع میڪرد. دفعهٔ سوم موفق شدم با او صحبت ڪنم. گفتم:« سلام.» گفت:«سلام٬ بفرمایید.» نم دانم از ڪجا به فڪرم افتاد و گفتم:« بنده خدایے را جایت فرستادم براے ثبت نام. ثبت نامش ڪردید؟»
اول گفت شما؟ اما خودش یڪدفعه حرف را عوض ڪرد و گفت:« حاجآقا شمایید!؟»
من هم ڪه منتظر چنین لحظه اے بودم گفتم:« بله.»
گفت:« حاج آقا فامیلے اش چیست؟» گفتم:«مرتضے عطایی.»
گفت:« حاج آقا شما این را فرستاده اید؟! نگفته بود از طرف شماست. من فڪر ڪردم خودش همین طورے آمده است. زحمت بڪشید و بگویید امشب بیاید. من حتما ڪارش را راه میاندازم.»
#شهید_مرتضی_عطائی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#محرم🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم🖤
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093