eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.8هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹بوی عطرعجیبی داشت🌹 شهید که شدتوی وصیت نامه اش نوشته بود: به خدا قسم هیچ وقت به خودم عطرنزدم هروقت خواستم معطربشم ازته دل می گفتم السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام😭 ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 حرف زدن با امام زمان علیه السلام 🔵 مرحوم آیت الله میلانی میفرمودند: هر روز بنشینید یک مقدار با امام زمان درد و دل کنید. خوب نیست شیعه‌ روزش شب شود و شب‌اش روز شود و اصلاً به یاد او نباشد. بنشینید چند دقیقه ولو آدم حال‌ هم‌ نداشته باشد، مثلاً از مفاتیح دعایی بخواند، با همین زبان خودمان سلام و علیکی با آقا کند. با حضرت درد و دلی کند. 🔹آیت الله بهجت می فرمود: بین دهان تا گوش شما کمتر از یک وجب است. قبل از اینکه حرف از دهان خودتان به گوش خودتان برسد، به گوش حضرت رسیده است. او نزدیک است، درد و دل‌ها را می‌شنود با او حرف بزنید و ارتباط برقرار کنید. 🔸در زمان حضرت امام هادی علیه السلام شخصی نامه‌ای نوشت از یکی از شهرهای دور نامه‌ای نوشت که آقا من دور از شما هستم. گاهی حاجاتی دارم، مشکلاتی دارم، به هر حال چه کنم؟ 🌹حضرت در جواب ایشان نوشتند: «إِنْ کَانَتْ لَکَ حَاجَةٌ فَحَرِّکْ شَفَتَیْک‏» لبت را حرکت بده، حرف بزن، بگو. ما از شما دور نیستیم.😔 📚 کشف المحجة لثمرة المهجة ج۱ ص۲۱۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حمله تروریستی در حرم شاهچراغ شیراز 🔹ساعت ۱۷:۴۵ امروز ۳ فرد مسلح وارد صحن حرم شاهچراغ شیراز شده و به سمت زائران تیراندازی کرده‌اند. گفته می‌شود ۲ نفر از تروریست‌ها دستگیر و تلاش برای دستگیری نفر سوم ادامه دارد. 🔹 تاکنون دستکم ۱۳ نفر شهید و ۱۰ نفر زخمی شده‌اند. یک زن و ۲ کودک هم در بین قربانیان هستند. @Farsna
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷عاشقان رابرسرخودحکم نیست هرچه فرمان توباشدآن کنند...🌷 برگرفته از کتاب نخل سوخته🌴🥀 قسمت هفتم👇👇 🕊🌷🕊
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
🕊️ *#نخل _ سوخته* 🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹 #قسمت:ششم🥀🕊 - گفتم: حمی
🕊️ _ سوخته 🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹 : هفتم - دیدم اصرار فایده ای ندارد مثل اینکه واقعاً مجبورم. هر دو راه افتادیم. شب عجیبی بود هوا مهتابی بود و نور ماه منطقه را روشن کرده بود. گهگاه صدای انفجاری سکوت شب را می‌شکست. - حسین زیر لب چیز‌هایی زمزمه می‌کرد و بی‌خیال و آرام قدم برمی داشت. رفتار او نیز به من آرامش خاصی می داد. - به پای دکل رسیدیم. نگاهی به بالا انداختم. دکل همینطور بالا رفته بود و اتاقک آن در دل آسمان گم شده بود. ستونی فلزی با ارتفاعی به اندازهٔ یک ساختمان بیست طبقه بدون هیچ حفاظی مقابلم قد کشیده بود، و امشب می‌بایست من از آن بالا بروم. کاری که هر شب بچه‌های اطلاعات می‌کردند. - نگاهی به حسین انداختم. همچنان آرام و مصمم منتظر من بود. اضطراب را از چهره ام می خواند. لبخندی زد و گفت: نگران نباش من هم پشت سرت می آیم. - بسم اللّه گفتم و میله‌ها را در دستانم محکم فشردم و پایم را روی پله‌های دکل گذاشتم. نور ماه زیر پایم را روشن می‌کرد. هر چه بالاتر می رفتم همه چیز روی زمین کوچک تر می شد. خیلی با احتیاط و آرام پیش می‌رفتیم. نگاهی به بالا انداختم، هنوز خیلی مانده بود که به اتاقک برسیم. اما زیر پا همه چیز کوچک شده بود. لحظه‌ای مکث کردم دیدم دیگر نمی‌توانم بالاتر بروم، تا همین جا هم خیلی از زمین دور شده بودیم. این افکار باعث شده بود احساس خستگی زیادی بکنم. پاهایم شروع به لرزیدن کردند. - حسین که دید توقفم طولانی شده پرسید: چیه؟ چرا نمی روی بالا؟ - گفتم: نمی‌توانم خسته شده ام. - گفت: برو چیزی دیگر نمانده. پایین را نگاه نکن، من پشت سرت هستم. - گفتم: حسین پاهایم دارند می لرزند. نمی‌توانم بروم. - گفت: خیلی خب همانطور که هستی صبر کن. - و بعد سعی کرد تا چند پله بالاتر بیاید. - گفتم: کجا می‌آیی؟ - گفت: صبر کن. - خودش را بالا کشید. دستهایش را دو طرف من گذاشت و گفت: حالا بنشین روی شانه های من. - گفتم: برای چی؟ - گفت: خب بنشین خستگی در کن. - گفتم: آخر اینطور که نمی شود؟ - گفت: چاره ای نیست. بنشین کمی که خستگی آن رفع شد دوباره ادامه می‌دهیم. - چاره ای نبود. آنقدر خسته و ضعیف بودم که نمی‌توانستم ادامه بدهم، کار دیگری هم نمی شد کرد. آرام روی شانه‌های حسین نشستم. این کار هم برایم سخت بود. اینکه او بایستد و من روی شانه‌هایش بنشینم. در واقع حسین با این کارش هم باعث شد خستگی ام رفع شود و هم روحیه ام تغییر کند. - لحظه ای بعد دوباره بالا رفتن را آغاز کردیم. دیگر زانوهایم نمی لرزید، انگار یک انرژی ناشناخته به تن من تزریق شده بود. وقتی به بالای دکل رسیدیم نفس عمیقی کشیدم و گوشه ای نشستم. نگاهی به اطراف انداختم. همه چیز به شکل غرور انگیزی زیر پایم کوچک شده بود. - باد خنکی که آن بالا می‌وزید به تن عرق کرده ام می خورد و حسابی سردم شده بود. می دانستم که باید صبر کنم تا هوا روشن شود و بعد تمام روز را آنجا بمانم. - به حسین گفتم: خب حالا آمدیم بالا، صبح که هوا روشن شد چیکار کنیم. - گفت: چی کار می خواهی بکنی. - گفتم: بالاخره یکسری امکانات این جا لازم داریم. - گفت: هرچی می خواهی من می روم برایت می آورم. تو اصلاً لازم نیست از جایت تکان بخوری. همین جا بنشین و دیده‌بانی کن. شب هم خودم می آورمت پایین. - آن شب و روز بعد حسین چندین بار از دکل شصت متری بالا و پایین رفت. یک بار برایم پتو آورد. یکبار صبحانه، یک بار ناهار و چندین بار دیگر به بهانه های مختلف آمد و رفت. - رفتار او باعث شده بود که روحیه ام کاملاً عوض شود. شب با تاریک شدن هوا آمد دنبالم و گفت: برویم. - این بار خودش اول رفت و بعد من پشت سرش. مخصوصاً پایین تر از من حرکت می‌کرد تا بتواند مواظبم باشد و بالاخره مرا پایین آورد. بارها شنیده بودم که چقدر نسبت به نیروهایش احساس مسئولیت دارد. ولی هیچ گاه آنگونه حالت پدرانه اش را حس نکرده بودم. با کار آن شب حسین، هم توانستم منطقه را آنطور که باید ببینم و هم روحیه ام تغییر کرد. - هیچ وقت نمی‌توانم لحظه ای را که روی شانه‌هایش نشسته بودم فراموش کنم.(مهدی شفازند) ▪️قبل از عملیات والفجر یک بود. زمان عملیات نزدیک می شد و هنوز معبرها آماده نشده بود. فاصلهٔ ما با عراقی‌ها در بعضی نقاط هفتاد متر و در بعضی جاها حتی کمتر از پنجاه متر بود، و این باعث می‌شد بچه‌های اطلاعات نتوانند معبر باز کنند و دشمن را خوب شناسایی کنند. خیلی نگران بودم. حسین یوسف الهی را دیدم و با او از نگرانی خودم صحبت کردم. راحت و قاطع گفت: ناراحت نباشید فردا شب ما این مشکل را حل می‌کنیم. - شب بعد بچه های اطلاعات طبق معمول برای شناسایی رفته بودند آنقدر نگران بودم که نمی‌توانستم صبر کنم آنها از منطقه برگردند. تصمیم گرفتم با علیرضا رزم‌حسینی جلو بروم تا به محض اینکه برگشتند، از اوضاع و احوال باخبر شوم. دوتایی به خط رفتیم. 👇👇👇
-گفتم همین جا می‌مانم تا بچه ها از شناسایی برگردند و با آن ها صحبت کنم ببینم چه کرده اند. - یک ساعتی نگذشته بود که دیدم حسین آمد. با همان خنده همیشگی که حتی در سخت‌ترین شرایط از لبش دور نمی‌شد. تا رسید، گفت: دیدید. من همان دیشب به شما گفتم که این قضیه را حل می کنم. - با بی صبری گفتم: خب چی شد؟ بگو ببینم چه کردید؟ - خیلی خسته بود. نشست روی زمین و شروع کرد به تعریف کردن. - گفت: امشب یک چیز عجیبی اتفاق افتاد. - موقع شناسایی وقتی وارد میدان مین شدیم به معبر عراقی ها بر خوردیم. هنوز چیزی نگذشته بود که سر و کله خودشان هم پیدا شد. آنقدر به ما نزدیک بودند که دیدیم هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم. همگی روی زمین خوابیدیم و آیه و جعلنا را خواندیم. این داستان ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب: «نخل سوخته» ✍🏻نویسنده: به قلم مهدی فراهانی
4_5971782864058976062.mp3
10.53M
💞مناجات باامام زمان❤️ 🌾 احمدصدرایی🎤 حال شهدای به خون غلتیده ی حادثه ی تروریستی شاهچراخ😭😭 ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا