خواهرمنگذاربهاسمآزادیِزن
باتوودیگرخواهرانم
همانندشیٔرفتارکنند..
#شھیدمفقودالاثرعلےرضاملازاده🥀
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
شھـادت ...
همیناستدیگر . . !
بہناگہ،پنجرھا؎بازمیشود
بہسمتبھشت . .
مھمتویۍڪہچقدر
ازدلبستگۍها؎اینطرفِپنجرھ
دلڪَنـدھا؎! ...💔🚶🏽♂
#شہیدانہ🥀
<<به نام خدا>>
🔸من می خواهم در آینده شهید بشوم. چون...
🔸معلم که خنده اش گرفته بود، پرید وسط حرف مهدی و
🔹گفت: «ببین مهدی جان! موضوع انشاء این بود که در آینده می خواهید چه کاره بشین. باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی.
🔹مثلاً، پدر خودت چه کاره ست؟
❣آقا اجازه! شهید شده...
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
چشمهایی_که_نمیدیدند! 😔
✨ما یک گردان بودیم که مأموریت داشتیم یک گردان تانک عراقی را منهدم کنیم. تانکهای عراقی با جاده اهواز _ خرمشهر حدود ۵ کیلومتر فاصله داشتند. رفتیم آنها را دور زدیم ورسیدیم به نزدیکیشان. آنها کاملاً پیدا بودند. افسرها و نیروهای عراقی که روی تانکها قرار داشتند، وقتی منور میزدند به وضوح پیدا بودند ما همینطور به ستون میآمدیم و ۴۰۰_۳۰۰ متر بیشتر با عراقیها فاصله نداشتیم. اصلاً انگار خدا کورشان کرده بود که ما را نبینند. ما قشنگ رفتیم پشت سرشان و دور زدیم و بعد عملیات را شروع کردیم.
♦️عملیات که شروع شد چندتا از تانکها را که کار خدا بود، منهدم کردیم و بقیه فرار کردند. همینطور پیش میرفتیم. بعد از ۱۰ کیلومتر یک کانال آب بود که ما مأموریت داشتیم آنجا را بگیریم. در جاده خاکیای میرفتیم که دو ایفا عراقی و یک جیپ آمدند و از وسط ما عبور کردند! اصلاً باورشان نمیشد که ما اینقدر پیشروی کرده باشیم. از وسط ما که رد شدند فکر کردند که نیروهای خودشان هستند که بچهها با آر.پی.جی و تیربار آنها را زدند. جیپشان فرار کرد؛ ولی ۲ ایفا را بچهها با مدد الهی زدند.
✍راوی: رزمنده دلاور رضا ساده وند
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
❣بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت؟!‼️
⚘هر دو جوان با آرزوهای بزرگ
⚘هر دو در ابتدای بیست سالگی
⚘هردو بسیجی
⚘هر دو عاشق رهبر و وطن
⚘هردو مدافع ولایت و امنیت
⚘هر دو مدافع حرم جمهوری اسلامی ایران
⚘هر دو به شهادت رسیدند توسط داعشی های وطنی
⚘هر دو غریب مثل ارباب بی سر
⚘این شباهتها تصادفی نیست؛ راه یکی،
⚘ هدف یکی، امام یکی، عشق یکی، مکتب یکی...
⚘شهید_محمد_حسین_حدادیان
⚘شهید_ارمان_علی_وردی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
#ما_ملت_امام_حسینیم
#باما ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
•°💚🌿•°
میگن وسط یه عملیات ،
یھو دیدن حاج قاسم دارن میرن ..!
گفتن : حاجی کجا میری؟
ماموریت داریم ..
حاج قاسم فرمودن :
ماموریتی مھمتر از نماز نداریم ..!(:
- حواست باشه پیرو حاج قاسم بودن به این نیست که هر شب ساعت یک و بیست میزنی ساعت به وقت حاج قاسم !
ببین حاج قاسم چیکار کرد که حاج قاسم شد !
بدون نماز به هیچ جا نمیرسی ..!(:
#نمازاول وقت📿✨📿
『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
🌴🌷#نخل _ سوخته🌷🌴 🔰<<خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی>> ✍*#قسمت: دهم* وقتی حرف هایش تم
🕊️
#نخل _ سوخته
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹
#قسمت: یازدهم
▪️شجاعتی که حسین و چند نفر از بچههای اطلاعات عملیات در والفجر ۳ از خودشان نشان دادند فراموش شدنی نیست.
- عملیات ناموفق بود و لشگر منطقه را خالی کرده بود. فقط بچههای اطلاعات که حدود هشت نفر میشدند در شیار گاوی بالای تکبیران مستقر بودند. وقتی عراق پاتک کرد، نوک حمله خود را به سمت شیار گاوی قرار داد. حسین این هشت نفر را در خطی به طول هفتصد متر چید و در مقابل دشمن ایستاد.
- می دانست که اگر این خط سقوط کند مهران در خطر میافتد. این هشت نفر طوری مقابل دشمن ایستادند که عراقیها فکرکردند شیارگاوی پر از نیروست.(سردار سلیمانی)
◽آن روز حسین صبح زود برای غسل از مقر خارج شده بود. رفته بود توی رودخانه شیار گاوی و در آب سرد آن غسل کرده بود. بعد هم از فرصت استفاده کرده و به شناسایی رفته بود. حدود ساعت نه و ده صبح بود که دیدم با عجله دارد می آید.
-تا رسید گفت: علیرضا فکر کنم عراقی ها میخواهند حمله کنند.
- گفتم: چرا؟
- گفت: وقتی رفته بودم شناسایی، دیدم آن پایین دارند معبر باز می کنند احتمالاً خیلی زیاد می خواهند بیایند جلو.
- گفتم: خب حالا باید چیکار کنیم.
- گفت: هیچی جلویشان را میگیرم.
- گفتم: چطوری؟ با همین چند نفر؟
- گفت: آنها که تعداد ما را نمی دانند.(علیرضا رزم حسینی)
◽مدتی نگذشته بود که سریع بچهها را خبر کرد و گفت که لشکر زرهی عراق دارد می آید.
- طول خط زیاد بود و نفرات کم. سعی کردیم با همین تعداد هر طور شده تمام خط را پوشش دهیم. سلاح هایمان هم فقط کلاش و آر پی جی بود.
- وقتی درگیری شروع شد هر کس با هر چه می توانست شلیک می کرد. خود حسین بالای سنگر ایستاده بود و آر پی جی می زد. اصلاً انگار نه انگار که از هر طرف گلوله می بارد.
- حدود سه ساعت در حالی که خنده از لبانش دور نمی شد. روی سنگر ایستاده بود و شلیک می کرد آنقدر بی خیال و راحت بود که به نظر می رسید چشم و گوشش از کار افتاده است و اصلاً متوجه اطرافش نیست.(محمد علی یوسف الهی)
- بالاخره بچهها آنقدر مقاومت کردند تا بعد از دو تا سه ساعت نیروهای کمکی رسیدند. و عراقیها را مجبور به عقب نشینی کردند.
- آن روز اگر حسین و نیروهایش چنین رشادتی از خود نشان نمیدادند قطعاً مهران سقوط می کرد و دوباره به دست عراقی ها می افتاد.( سردار سلیمانی)
- یکی از بچههای بسیار مخلص واحد اطلاعات عملیات شهید امیری بود. در واقع او در همان جوّ معنوی که حسین در واحد به وجود آورده بود رشد کرد و ساخته شد.
- قبل از عملیات والفجر سه، امیری روی یکی از محورها کار میکرد. هر شب وقتی که برای شناسایی از خط خود خارج میشد پیش از آنکه وارد میدان مین بشود، میرفت داخل یک گودال که از قبل در نظر گرفته بود، می نشست و دعای توسل می خواند. و بعد از خواندن دعا تازه وارد میدان مین می شد دنبال کار شناسایی می رفت!(سردار سلیمانی)
- در یکی از همین شب هایی که امیری برای شناسایی رفته بود، نزدیک خط عراقی ها مجروح شد و نتوانست خودش را عقب بکشد. موقعیت خطرناکی بود. به خاطر فاصلهٔ بسیار کمش با دشمن، بچه ها نمی توانستند بروند و او را بیاورند. از طرفی مجروحیتش شدید بود و هر لحظه حالش وخیم تر می شد. بچهها همه نگران بودند. هر کس به فکر راه چاره ای می گشت. در این میان حال حسین از همه بدتر بود. مثل اسپند روی آتش بیقراری میکرد. واقعاً حالت مادری را داشت که فرزندش در مقابل چشمان نگرانش دست و پا میزند و با مرگ دست و پنجه نرم میکند معلوم بود که واقعاً فشار زیادی را متحمل میشود.
- امیری بین همه بچه ها محبوب بود. همه او را از صمیم قلب دوست داشتند. شجاعت و اخلاص و ایمانش را همه می شناختند. و حالا یک چنین دوست عزیز و برادری صمیمی نزدیک دشمن روی زمین افتاده بود و داشت کم کم جان می داد.
- حسین میخواست که هر طور شده جلو برود و او را بیاورد. اما این کار امکان نداشت.
- فرمانده لشکر هم چنین اجازه ای نمیداد. چون همه به خوبی میدانستند که آوردن امیری به قیمت شهادت تعداد زیادی از بچه ها تمام خواهد شد. به همین خاطر علیرغم همه تلاش هایی که حسین کرد با رفتنش موافقت نشد.
- آن شب امیری بین ما و عراقیها ماند تا عاقبت مقابل چشمان گریان بچه ها به شهادت رسید. روز بعد در واحد اطلاعات و عملیات عزای عمومی بود. واقعاً روز غم انگیزی بود. همه ناراحت بودند و چشم ها همه خیس اشک بود. و حال حسین در این میان دیگر نگفتنی است. (علیرضا رزم حسینی)
◽وقتی بالاخره جسد شهید امیری را آوردیم حسین به من گفت آماده شو با هم برویم اهواز. پیکر شهید امیری را پشت لندکروز گذاشتیم و به طرف اهواز حرکت کردیم. بین راه حسین ساکت و غمگین نشسته بود و رانندگی میکرد. او که همیشه در سفرها با حرف و شوخیهای شیرینش راه را کوتاه میکرد، این بار چشم به جاده دوخته بود و کلمه ای نمی گفت.👇👇