eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.8هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
👌شکستن دل و اجابت دعا🤲 💥علی نقی، كاسب مؤمن و خیری بود كه هیچ گاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمی كردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می شد.🔸 💥یك عمر جلسات مذهبی در خانه ها و تكیه ها به راه انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود. 💥آنهایی كه حسودی شان می شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می گشتند تا نمكی به زخمش بپاشند؛ آخر بعضی ها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ 💥پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند. علی نقی راه پدر را ادامه داده بود اماالان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود. 💥به خاطر همین همسایه كینه توز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ در زد. علی نقی آمد دم در. مردك به او یك گونی داد و گفت: 💥«حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید». 💥علی نقی در گونی را باز كرد، 11 تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون. قهقهه مردك و صدای گریه علینقی قاطی شد. 💥 كنار در نشست و🤲 دستانش به دعا بلند و گفت «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابتتان كنم! اگر به من فرزندی بدهی، نذر می كنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ📖 قرآن و دینت كنم». خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، 11 فرزند به علی نقی داد كه یکی از آنها ...👇👇👇 ❇️حاج آقامحسن قرائتی حفظه الله است.
🌸"وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ📖 🌸به مناسبت سالروز 🌸شهیده_صدیقه_پروانه 🌸تاریخ تولد : ۱۸ /۱۲/ ۱۳۲۸ 🌸تاریخ شهادت : ۵ /۹/ ۱۳۵۷ 🌸تاریخ انتشار : ۵ /۹/ ۱۴۰۰ 🌸مزار شهید : گلزار شهدای امامزاده عبدالله 🌸))پنجم_آذر است و دقیقا هفتاد و هفت روز دیگر تا سالگرد مانده. 🌸))هوس می‌کنم کمی در آن سال ها بچرخم، در روز های پرشور . اینبار منبع سر و صدای انقلابیون در بود. مثل امروز در این ساعات در مسیر گرگان همین حال و هوا غالب بود. درست هفتاد و هفت روز تا بیست و دو بهمن مانده بود. فضا شدیداً متشنج بود. سربازان از هر طرف تیراندازی میکردند، آواز گلوله ها و شعارهای در هم آمیخته بود. 🌸))تظاهرات تا آخرشب به همان شور قبل ادامه داشت. بیش از صد نفر شده بودند و دقیقا چهارده نفر به ضرب گلوله شدند. از بین این چهارده نفر همانی بود که به هوایش به آن سالها رفتم، البته تاریخ پنج آذر هم بهانه خوبی بود برای یاد کردن از اوودیگرشهیدان 🌸))به وقت پنجم آذر هزار و سیصد و پنجاه و هفت صدیقه پروانه‌وار و با فراغ بال به سوی پروردگار خویش پرواز کرد. شاد_ویادش_ گرامیباد 🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❪اگر نمازتان را محافظت نکنید؛ حتی میلیاردها قطره اشک هم برای اباعبدالله بریزید؛ در آخرت شما را نجات نمی‌دهد..!❫ ،رضوان الله علیه🍀 ✅نمازاول وقت را به نیت ظهور بخوانیم ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 عَسَى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ بسا چیزی را خوش نمی‌دارید و آن برای شما خوب است، وبسا چیزی را دوست می‌دارید و آن برای شما بد است 📗سوره ربقره، آیه 216 ┅❅🌼❅┅ ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093 ‌‎‌‎
🌷عاشقان رابرسرخودحکم نیست هرچه فرمان توباشدآن کنند...🌷 برگرفته از کتاب نخل سوخته🌴🥀 قسمت بیستم👇👇 🕊🌷🕊
🕊️ * _ سوخته* 🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹 : بیستم ▪️توی یکی از عملیات‌ها زخمی شده بود وقتی می‌خواستیم از بیمارستان مرخصش کنیم، دکترها گفتند به دلیل جراحات شدیدی که دارد، باید استراحت مطلق داشته باشد. اصلاً از جایش تکان نخورد. محل استراحتش را طوری تعیین کنید که به دستشویی نزدیک باشد. خانه بابا این وضعیت را نداشت، خانه خواهرمان را انتخاب کردیم. - خودم هم به خاطر رابطهٔ بسیار صمیمی و نزدیکی که با او داشتم کنارش ماندم. شب موقع خوابیدن گفتم: من همین جا هستم اگر نصف شب خواستی دستشویی بروی، حتماً بیدارم کن تا کمکت کنم. خودت می دانی دکترها گفته اند اصلاً نباید از جایت تکان بخوری. - قبول کرد و هر دو خوابیدیم. - نیمه های شب بود. به طور اتفاقی بیدار شدم. توی رختخوابش نبود. با عجله از جا پریدم. دیدم همینطور به حالت درازکش و به قول کرمانی‌ها خز خز خودش را روی زمین تا پای پله ها کشیده و می خواهد به دستشویی برود. - موقعی که او را دیدم تقلّا می کرد تا پله ها را رد کند. - با ناراحتی گفتم: حسین مگر من تاکید نکردم، اگر کاری داشتی حتماً بیدارم کن. - گفت: آخر دلم نمی خواست مزاحمت بشوم. - گفتم: برای چی من خودم سفارش کردم. - گفت: دوست ندارم موجبات ناراحتی دیگران را فراهم کنم. من مجروح نشده ام که وبال گردن بقیه باشم. «محمد هادی یوسف الهی» ▪️در بین بچه‌های جبهه حسین از جمله افرادی بود که وضع مالی خانواده‌اش نسبتاً خوب بود. در واقع می‌شود گفت او تمام آسایش پشت جبهه را رها کرده و به جنگ آمده بود. در جبهه و در بین بچه ها خیلی ساده می گشت. یک دست پیراهن و شلوار کره‌ای داشت که همیشه همان لباس را به تن می‌کرد. اما در پشت جبهه به سر و وضع خودش می رسید. شاید به این خاطر که می‌خواست وقتی به عنوان یک رزمنده به میان مردم می آید ظاهر مرتبی داشته باشد. زمانی که من در عملیات والفجر چهار مجروح شدم و به کرمان آمدم، مدتی را به عنوان مرخصی استعلاجی در شهر ماندیم. یک روز توی خیابان شهاب سه راه ادیب می‌رفتم که دیدم یک نفر صدا می‌کند. نگاهی به اطراف انداختم اما شخص آشنایی ندیدم. خواستم راه بیفتم که دوباره شنیدم یک نفر صدامی زند: مرتضی مرتضی. - برگشتم، دیدم جوانی با سر و وضع خیلی مرتب و شیک از داخل یک پیکان سدری رنگ به من اشاره می کند. نگاهش کردم. نشناختم. گفتم این بنده خدا با من چه کار دارد. جلوتر رفتم که مثلاً بگویم اشتباه گرفته ای، دیدم ای بابا حسین است. یک شلوار سفید و یک پیراهن خوش رنگ به تن داشت و یک عینک دودی به چشمش زده بود. - گفتم: حسین خودتی؟ - گفت: پس توقع داشتی کی باشم. - گفتم: آخر مثل اینکه خیلی به خودت می‌رسی. - گفت: چه کار کنیم، مگر اشکالی دارد؟ - گفتم: نه اما آنجا توی جبهه آنقدر خاکی و اینجا توی شهر اینطوری. - خندید و گفت: بندهٔ خدا. آنجا هم ما همینطوری هستیم ولی شماها متوجه نیستید. «مرتضی حاج باقری» ▪️رابطهٔ حسین با نیروهای زیر دستش رابطه ای صمیمی و دوستانه بود و در مورد فرماندهان مافوقش بسیار مطیع و حرف شنو. و علاوه بر همهٔ این‌ها فردی بود خیلی خونسرد و آرام. شاید بشود گفت کسی پیدا نمی‌شود که عصبانیت او را دیده باشد. - در عملیات والفجر چهار قرار بود ما روی ارتفاعات برویم و آنجا سردار سلیمانی بچه‌های اطلاعات را توجیه کند. ما نیم ساعتی دیر رسیدیم. سردار که در این زمینه ها بسیار حساسند، خیلی ناراحت شده بودند. وقتی رسیدیم و ایشان با تندی و ناراحتی به حسین گفتند« چرا دیر آمدید؟ - خب من با اخلاق ایشان آشنایی نداشتم به همین خاطر از برخورد شان ناراحت شدم. اما حسین با همان حالت همیشگی اش که یک لبخند در گوشه لبش بود خیلی خونسرد گفت: معذرت می خواهیم جاده بسته بود و ماشین گیر نیامد. - ما وقتی حالت حسین را دیدیم ناراحتی خودمان را فراموش کردیم. این برایمان جالب بود که حسین بدون کوچکترین دلخوری برخورد ما فوقش را می‌پذیرم و اصلاً دلگیر نمی‌شود! «تاجعلی آقا مولایی» ▪️مدتی بود که حسین تصمیم گرفته بود تا سلمانی کردن را یاد بگیرد. یک بار آمد و به بچه‌ها گفت: هر کس می خواهد سرش را اصلاح کند بیاید، من تازه کارم می خواهم یاد بگیرم. - آن روز تعدادی از بچه‌ها، من جمله خود من آمدیم و او سرمان را اصلاح کرد و خب کارش هم بد نبود. از آن به بعد دیگر حسین همیشه یک قیچی و شانه همراهش بود. از اینکه می توانست کاری برای بچه ها بکند خیلی لذت می برد. هر وقت فرصتی پیش می آمد و کسی به او مراجعه می‌کرد با ذوق و شوق تمام سرش را اصلاح می کرد. - حتی زمانی که من مجروح شده بودم و به خاطر جانبازی در آسایشگاه بستری بودم به ملاقاتم می آمد و موهای سرم را کوتاه می‌کرد. «تاجعلی آقا مولایی» ▪️یادم است یک بار موهای زیادی دورش جمع شده بود. بعد از اینکه سر مرا اصلاح کرد، خواستم موها را جمع کنم اما نگذاشت ناراحت شد. - گفتم لااقل بگذار موهای سر خودم 👇👇👇
راکه ریخته است، جمع کنم. - گفت: نه نمی‌شود. خودم باید این کار رو انجام بدهم. - و آخر هم نگذاشت. دلش می خواست زحمتی که می کشید خالصانه باشد و تمام و کمال خودش انجام بدهد. «علی میراحمدی» ▪️شهید یوسف الهی همیشه سعی داشت تا آنجا که امکان دارد بچه‌ها را در زمینه‌های مختلف کارآزموده کند و از هر فرصتی برای این کار استفاده می‌کرد. یکی از مسائلی که ایشان خیلی روی آن تاکید داشت، رانندگی بود. - یادم است زمانی که در جزیرهٔ مینو بودیم من تازه رانندگی یاد گرفته بودم. آن روز قرار بود تعدادی از بچه‌ها، من جمله حسین به مشهد بروند. مقر اطلاعات در جزیره بود. به خاطر همین می‌بایست یک نفر، آن‌ها را به شهر برساند. من تازه از مرخصی آمده بودم. - حسین رفت پیش شهید راجی و از او خواست تا مرا برای رساندن بچه ها بفرستد. خیلی تعجب کردم. چون همان موقع چند نفر راننده در مقر بودند که مشهد هم نمی خواستند بروند، ولی با این حال حسین مرا انتخاب کرد. خودش هم تا رسیدن به مقصد کنار دستم نشست. آنجا بود که متوجه منظورش شدم. در طول مسیر نکات مختلف رانندگی را به من گوشزد کرد و چون برای اولین بار بود که خارج از محدوده همیشگی رانندگی می کردم باعث شد، ترسم بریزد و اعتماد به نفس پیدا کنم. - شاید بشود گفت این یکی از روش‌های آموزشی او بود. سعی می کرد بچه‌ها روی پای خودشان بایستند و در عین حال دائم نیروهای کارآمدتری برای جبهه ساخته شود. «علی میر احمدی» این داستان ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب: «نخل سوخته» ✍🏻نویسنده: به قلم مهدی فراهانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا