7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در لگد کوب حوادث جان دیگر یافتم
چون غبار از زیر پای کاروان برخاستم...
جانا، حضرت آقا🌱
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ڪسی کہ
از دنیا با وضو بمیرد
#شهیــــد است ...
#نماز_اول_وقت
التماس دعا سردار دلها
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 توصیه جالب یکی از شهدای دفاع مقدس به حجتالاسلام علیاکبری؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا اونایی که رسیدن بهت، چجوری دوست داشتن؟
خودت یادمون بده✨
یه کانال شهدایی که خیلی
جالب خاطره های شهدا رو میگه🥺❣️!
https://eitaa.com/havasemoon_bashe
تازه میدونی همه خاطره ها
با حواسمون باشه... شروع میشه🧐!''''
https://eitaa.com/havasemoon_bashe
فوق متفاوت بودنه🤯
من که تا حالا ندیده بودم یه کانال!😯
اینقدر خاص خاطره شهدا رو بگه🙃🌱
https://eitaa.com/havasemoon_bashe
تا نیای ببینی
باور نمیکنی😉😍
هدایت شده از حواسمون باشه... شهدایی
حواسمون باشه...
قبل خواب وضو بگیریم و بخوابیم😴
#شب_بخیر
امام زمان (عج) :
با هیچ چیز مثل نماز
بینی شیطان به خاک مالیده نمی شود
پس نماز را به پا دار
و بینی شیطان را به خاک بمال
#بحارالانوار
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله✋❤️
زلال اشک ودعایی،سلام اربابم
سلالة النجبایی،سلام اربابم
سپیده سرنزده روبروی کرببلا
به گریه گفت گدایی،سلام اربابم
#صبحم_بنامتان☀️🌹
.
فاطمه دو یا سه سالش بود که آقاجواد برایش پارچه سفید گلدار خرید، گفت: خانم این چادر را برای دخترمان بدوز، بگذار بهمرور با چادر سر کردن آشنا شود، از آن به بعد هر وقت پدر و دختر میخواستند از خانه بیرون بروند، آقا جواد میگفت: نمیخواهی بابا را خوشحال کنی؟ بعد فاطمه میدوید و چادر سر میکرد و میدوید جلوی بابا و میگفت: بابا خوشگل شدم؟ باباش قربانصدقهاش میرفت که خوشگل بودی، خوشگلتر شدی عزیزم، فاطمه ذوق میکرد.
یک روز چادرش را شُسته بودم و آماده نبود، گفتم: امروز بدون چادر برو، فاطمه نگران شد، گفت: بابا ناراحت میشود، بالاخره هم آقاجواد صبر کرد تا چادر خشک شود و بعد بروند بیرون.
وقتی آقاجواد نماز میخواند، دخترم پشت سر بابایش سجّاده پهن میکرد و همان چادر را سَر میکرد و به بابایش اقتدا میکرد و هر کاری بابایش میکرد، او هم انجام میداد.
🌷شهید جواد محمدی
روزدخترانباباییمبارک❤️❤️❤️❤️
#حجاب
#روز_دختر
#دهه_کرامت
همیشه لباس کهنه میپوشید. سرآخر اسمش پای لیست دانشآموزان کم
بضاعت رفت.
مدیر مدرسه داییاش بود.
همان روز عصبانی به خانه خواهرش
رفت. مادر عباس بابایی، برادرش
را پای کمد برد و ردیف لباسها و کفشهای نو را نشانش داد. گفت عباس
میگوید دلش را ندارد پیش دوستان
نیازمندش اینها را بپوشد
امیر سرافراز
#شھیدعباس_بابایۍ♥