eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.8هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷دو ماهی می‌‌شد كه در اطراف پاسگاه سميه _ منطقه‌ی فكه _ مستقر شده بوديم. هر روز از طلوع تا غروب خورشيد، زمين منطقه را جست‌وجو می‌كرديم، ولی حتی يك شهيد هم نيافته بوديم. برایمان خيلی سخت بود. در آن هوای گرم با امكانات محدود و هزار مشكل ديگر، فقط روز را به شب می‌رسانديم. روزهای آخر همه نااميد بودند و من از همه بيشتر. دو سال بود كه در آتش حضور در گروه تفحص می‌سوختم و پس از التماس بسيار توانسته بودم جزو اين گروه شوم، ولی آمدنم بی‌فايده بود. اول فكر می‌كردم آن موقع‌ها سنم كم بوده و نتوانسته‌ام در جبهه‌های جنگ حضور داشته باشم اما حالا جبران مافات می‌كنم ولی‌.... 🌷روز عيد غديرخم بود، طبق روال هر روز، وسايل كارمان را برداشتيم و سوار تويوتا وانت شديم و راه افتاديم. وقتی به منطقه‌ی مورد نظر رسيديم، همه پياده شديم، ولی حاج صارمی _ مسئول اكيپ تفحص لشكر ۳۱ عاشورا مستقر در منطقه‌ی فكه _ پياده نشد. وقتی با تعجب نگاهش كرديم، گفت: «من ديگر نمی‌توانم كار كنم؛ چرا بايد دو ماه كار كنيم و حتی يك شهيد هم پيدا نشود. من از همه شكايت دارم. چرا خدا كمكمان نمی‌كند. مگر اين بچه‌ها به عشق امام حسين (ع) و حضرت زهرا (س) نيامده‌اند؟ چرا.... 🌷بيل مكانيكی شروع به كار كرد و ما هم چهار چشمی پاكت بيل را می‌پاييديم تا شايد نشانی از يك شهيد بيابيم. دستگاه سومين بيل را پر از خاك كرد كه همه با مشاهده‌ی جمجمه‌ی يك شهيد در داخل پاكت بيل فرياد سر داديم. فرياد يا زهرا (س) دشت فكه را پر كرد. پريديم تو گودال و شروع كرديم به جست‌وجو. بدن شهيد زير خاك بود. آن را درآورديم. اولين بار بود كه با پيكر يك شهيد روبه‌رو می‌شدم. حالتی داشتم كه وصف‌ناپذير است. به اميد يافتن پلاك يا نشان هويتی از جنازه، تمام آن قسمت را زير و رو كرديم، اما هيچ چيز نيافتيم. خوشحاليمان ناتمام ماند.... 🌷همه در دل دعا می‌كرديم كه پس از نااميدی دو ماهه، خداوند دلمان را شاد كند. كمی آن‌سوتر، جنازه‌ی دو شهيد ديگر را پيدا كرديم. دومی دارای پلاك و كارت شناسايی بود و سومی بدون هيچ نام و نشانی. صارمی كه خوشحالی می‌نمود، خاك‌های اطراف را الك می‌كرد تا شايد پلاكش را پيدا كند. تلاشش بی‌نتيجه بود. از يك طرف خوشحال بوديم كه عيديمان را گرفته‌ايم و از طرف ديگر دو شهيد بی‌نام و نشان خوشحالی و آرامش را از دل‌هايمان می‌زدود. چاره‌ای نبود. بايد با همان وضع می‌ساختيم. پيكر شهيدان را برداشتيم و برگشتيم به مقر. هيچ‌كدام روی پاهايمان بند نبوديم. قرار شد نمازمان را بخوانيم و پس از صرف ناهار برگرديم به منطقه‌ی تفحص. 🌷عصر راه افتاديم. از توی ماشين كه پياده شديم، ذكر دعا روی لب‌هايمان بود. آرام راه افتاديم تا محل كشف پيكرها. انگار داشتيم روی زمين پر از تيغ راه می‌رفتيم. دل توی دلمان نبود. يكی از بچه‌ها كه جلوتر از همه بود، فرياد كشيد: «پلاك… پلاك را پيدا كردم.» دويد و شيرجه رفت روی خاكی كه آن‌قدر آن را الك كرده بوديم، نرم نرم بود. برخاست. زنجير يك پلاك لای انگشتانش بود. شروع كرديم به جست‌وجو. چهار دست و پا روی زمين از اين سو به آن سو می‌رفتيم و چشم‌هايمان زمين را می‌كاويد تا اين‌كه پلاك شهيد را پيدا كرديم. هوا تاريك شده بود و ما هم‌چنان چشم به زمين داشتيم. هنوز از سومين شهيد نشانی برای شناسايی نيافته بوديم و دلمان نمی‌خواست برگرديم به مقر. 🌷گريه‌ام گرفته بود. در دل گفتم: «يا علی! عيد‌مان را دادی ولی چرا ناقص....» صدای صارمی از كنار تويوتا وانت درآمد كه اعلام می‌كند كار را تعطيل كنيم. بيل‌های دستيمان را برداشتيم و راه افتاديم طرف ماشين. اصلاً دلمان نمی‌خواست از آن‌جا برويم. برگشتيم و ولو شديم توی چادر. هوا گرم بود، يك‌دفعه فرياد عموحسن از بيرون چادر بلند شد: «مژده بدهيد.....» آمد و جلوی در چادر ايستاد و پيروزمندانه دست به كمر زد. نگاهش كرديم كه يك پلاك را بالا آورد و جلوی صورت گرفت. برخاستيم و كشيده شديم طرفش. يكی پرسيد: «چيه عمو حسن؟ از كجا آورديش؟» عمو حسن از ته دل خنديد و گفت: «مال آن شهيد مفقود است. لای استخوان‌های جمجمه‌اش بود....» بچه‌ها خنديدند و من در دل گفتم: «ممنونم آقا! عيديمان كامل شد.» راوی: گروه تفحص لشکر ۳۱ عاشورا 📚 كتاب "كرامات شهدا"، صفحه ۱۳۳ شهدا همراه باشید👇👇 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093