🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸
💚از #مجنون پرسیدند:
وِصآل را دوست داری یا فِراق را..!؟
گفت: فِرآق را
چونکه در فِراق، #امید وصآل هست
در وصآل، بیم فِراق..!
#
#دلتنگکربلاء❤️•°
🌹@shahid_aref_64🌹
🌿🌾🌿
#نیایش_شبانگاهی
خداجان!!! شکرت که هنوز میتونم صدای قلبمو بشنوم💓
شکرت که هربار با ندایی درونی حضورت رو بیادم میاری.
جانانم!!! شکرت بابت چشم هایی که همیشه درست ترین راه هارو نشونم داده👀
شکرت بابت تنهایی ای که تمام عمر با من همراه بوده و جز تو کسی راهی به خلوتش نداشت😍
خدایا شکرت که هرلحظه از زندگی بهم یادآور میشی تا #لبخند بزنم،ببخشم و بگذرم از هر غمی👌
خدایا شکرت بابت این دلتنگی😔
بابت اشک هایی که هنوز از گونه هام میچکه و دستی جز تو توان پاک کردن اون رو نداره.😢
خدایا شکرت بابت پاهایی که ایستادن رو یادش دادی🙏
قلبی که #امید رو در دلش انداختی و صبری که ساعات بیقراری رو تاب بیاره. . .☘️
#شبــتون_منــور_بهــ_نگاهــ_پــر_مهــر_شــهــدا🌷
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_یازدهم
💠 احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم که با دستی پر از #خون سینهاش را گرفته بود و از درد روی زمین پا میکشید.
سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش #وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بیرحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش میکنم!»
💠 از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر بوی خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، #نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!»
هنوز باورم نمیشد #عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم میکرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.
💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد :«نازنین چرا نمیفهمی بهخاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید #دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن!»
نیروهای امنیتی #سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه همپیالههای خودش به شانهام مانده بود، یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر #عاشقانههایش باورم نمیشد و او از اشکهایم #پشیمانیام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازهای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!»
💠 دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید. در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که بیدریغ به ما #محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر #قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!»
💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازهای روی صندلی مانده که نگاهش را پردهای از اشک گرفت و بیهیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از #ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت.
موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از #درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید :«اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!»
💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک #دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند.
سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست.
💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر #زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریههایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش #مادرم را تمنا میکرد.
همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای #نذر مادر ماند و من تمام این #اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
💠 سالها بود #خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر #مبارزه برای همین آزادی، در چاه بیانتهایی گرفتار شده بودم که دیگر #امید رهایی نبود...
#ادامه_دارد
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
✅امام خامنه ای حفظه الله تعالی:
امام زمان میآید انجام میدهد، یعنی چه!؟
امروز تکلیف شما چیست؟
شما امروز باید چه بکنی؟
شما باید زمینه را آماده کنی، تا آن بزرگوار بتواند بیاید و در آن زمینه آماده، اقدام فرماید.
از صفر که نمیشود شروع کرد
جامعهای میتواند پذیرای مهدی موعود ارواحنافداه باشد که در آن آمادگی و قابلیت باشد، والّا مثل انبیا و اولیای طول تاریخ میشود.
چه علّتی داشت که بسیاری از انبیای بزرگ اولوالعزم آمدند و نتوانستند دنیا را از بدیها پاک و پیراسته کنند؟ چرا؟ چون زمینهها آماده نبود.
۱۳۷۶/۰۹/۲۵
💐⃟🌺჻ᭂ࿐
💠 بزرگترین سرمایه برای ساختن آینده، #امید و اعتماد به نفْس است که امروز در جهان اسلام بویژه در کشورهای این منطقه موج میزند .. همه وظیفه داریم این سرمایه را حفظ کنیم و افزایش دهیم. ۱۴۰۱/۴/۱۴
☀️#امام_خامنهای(مدظلهالعالی)
#لبیک_یا_خامنه_ای
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
⚘به کانال شهید عارف محمدحسین یوسف الهے خوش آمدید:↙️
@shahid_aref_64
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
⚘️کانال شهیدعارف یوسف الهے↶
🆔@shahid_aref_64
❤️🔥#ماشاءالله ولاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم
♻️ یک گام پزشکی در حد موشک هایپرسونیک!!!
☝️☝️☝️
🔰 لحظه بینا شدن بانوی شیرازی بعد از ۴۲ سال در یک عمل جراحی پیچیده و ۶ ساعته. ۱۲ هزار نابینای مطلق در آستانه بینایی !!!
☝️☝️☝️
🔹 یک تکنولوژی فوق پیشرفته توسط متخصصان ایرانی/خدا قوت!
#ایران_قوی
#پیشرفت_ایران
#امید
❤️🔥خبرهای خوب وناب رو نشر بدید