eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.8هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
24.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"❁" 🔺 🔺 راه پٌر از گِل و لَجن شد!! می بینم که در دو طرف راه تا چشم کار می کند،جانورانی هستند که بدن آنها به شکل انسان و صورتهایشان به شکل بوزینه است!!! وحشت وجودم را فرا گرفته،این چه سرزمینی ست؟؟! هادی فریاد زد: مبادا از راه خارج شوی که تا گردن در لَجن فرو می روی!!! شمادعوت شدید •✾•🌿..🌺..🌿•✾• @shahid_aref_64
رمانــ🍃 : خریدعروسے با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ... - شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ... مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای ... دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ... بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ... بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ... برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ... یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ... ... شمادعوت شدید •✾•🌿..🌺..🌿•✾• @shahid_aref_64
الله الرحمن الرحیم رمان عاشقانه مذهبی ? ? فردای همان روز با ذوق رفتم نمازخانه و کیفم را صف اول گذاشتم. جواب را نوشته بودم. خواستم بنشینم که دیدم یک سوسک نسبتا بزرگ روبرویم ایستاده! زنده بود اما حرکت نمیکرد. من و بغل دستی هایم با دیدنش عقب پریدیم، کم کم تمام بچه ها ماجرا را فهمیدند و هیچکس حاضر نشد در صفها بنشیند. خانم پناهی-معلم پرورشی مان- هم ترسیده بود. حاج آقا که سرجایش نشسته بود، متوجه ماجرا شد. نگاهی به ما که ترسیده بودیم انداخت و سرش را تکان داد و بلند شد. روبه من که از همه جلوتر ایستاده بودم کرد و گفت: یه دستمالی چیزی میدین که اینو برش دارم؟ سریع یک دستمال از جیبم در آوردم و دادم دستش. به طرف سوسک رفت که بگیردش؛سوسک در رفت و دوید بین بچه ها! صدای جیغ بچه ها بلند شد. همه کیفشان را گرفته بودند و جیغ کشان فرار میکردند و حاج آقای باحال ما هم دستمال به دست بین بچه ها دنبال سوسک میدوید. صحنه به قدری خنده دار بود که بین جیغ هایمان از خنده ریسه میرفتیم. بالاخره حاج آقا پایش را روی سوسک گذاشت و آن را از نمازخانه بیرون انداخت. بعد از نماز ظهر، میکروفون را از مکبر گرفت و گفت: همه اینها مخلوقات خداوندند. ترس ندارن که! البته خانوما کلا از سوسک میترسن!… نمازخانه از خنده بچه ها روی هوا رفت. هرچه میگذشت بیشتر به این نتیجه میرسیدم که این طلبه با بقیه طلبه ها فرق دارد… ?ادامه_دارد? 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
✍️ 💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه‌ای دیگر جعبه‌های ؛ نمی‌دانستم اینهمه ساز و برگ از کجا جمع شده و مصطفی می‌خواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!» تا رسیدن به خانه، در کوچه‌های سرد و ساکت شهری که از در و دیوارش می‌پاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم می‌دیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر می‌چرخد تا کسی دنبالم نباشد. 💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بی‌هوشی روی همان بستر سپید افتادم. در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک می‌دید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و همین حال خرابم مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار می‌کنید؟» 💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی به این شهر آمده‌ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟» صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه می‌خواست کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!» 💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو بود...» و مصطفی منتظر همین بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟» برادرش اهل بود و می‌دانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه‌اش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمی‌خواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش خودشون رو از مرز رسونده بودن درعا و اسلحه‌ها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!» 💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!» از چشمان وحشتزده سعد می‌فهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش می‌جنبید و مصطفی امانش نمی‌داد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو و و تظاهرات می‌کنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش می‌کشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«می‌دونی کی به زنت کرده؟» 💠 سعد نگاهش بین جمع می‌چرخید، دلش می‌خواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمی‌دونم، ما داشتیم می‌رفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی دارن فرار می‌کنن سمت ما، همونجا تیر خورد.» من نمی‌دانستم اما انگار خودش می‌دانست می‌گوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس می‌زد و مصطفی می‌خواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، می‌دیدی چند تا پلیس و نیروی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟» 💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه می‌کرد و او همچنان از که روی حنجره‌ام دیده بود، زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون ، چه بلایی ممکنه سر بیاد؟» دلم برای سعد می‌تپید و این جوان از زبان دل شکسته‌ام حرف می‌زد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بی‌حیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم می‌برم!» 💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه‌تونه!» برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق شده که خون شیعه رو حلال می‌دونن! بخصوص که زنت و بهش رحم نمی‌کنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه‌ها کمین کردن و مردم و پلیس رو بی‌هدف می‌زنن!»... 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐 #هنوز_سالم_است #قسمت_هفتم آموزش چند روز دیگر شروع می شد. بای
💐 بسم رب الشهدا و الصدیقین💐 وارد ساختمان شدند؛ 150 نفری می شدند. ساختمان چهار طبقه بود و در هر طبقه، اتاق های بزرگ پر از تخت های دوطبقه بودند. محمدرضا ساکش را روی یکی از تخت ها گذاشت، نشست و نفس عمیقی کشید. دیگر خبری از اضطراب آن چند روز نبود. صبح با صدای اذانی که از بلندگو می آمد بیدار شد. نمازش را که خواند، سریع لباس پوشید و به میدان صبحگاه رفت. چهار نفر چهار نفر توی یک ردیف ایستادند و تا طلوع آفتاب، پشت سر هم دویدند. فرمانده همراه با چهار ضرب، دم گرفت و بچه ها جواب دادند. فرمانده مسافتی را نشان داد و گفت: "باید تا آن جا روی زمین غلت بزنید!" کار سختی بود و تقریباً همه ی بچه ها حالت تهوع گرفتند. فرمانده گفت: "این صفراست که بیرون می ریزد. برای سلامتی مفید است." رنگ محمدرضا زرد شده بود و حال خوشی نداشت، اما تصمیمش را گرفته بود؛ میدان جنگ شوخی بردار نبود. رفتند برای صبحانه. نان و پنیر یا کره و مربا با چایی که توی لیوان های پلاستیکی ریخته بودند. بعد از صبحانه نوبت کلاس ها بود؛ کلاس های آموزش نظامی و عقیدتی. اولین بار که یک ژِسه را توی دست گرفت، احساس خاصی تمام وجودش را پر کرد. توی آن 45 روز با باز و بسته کردن اسلحه، تنظیم و تیراندازی؛ کار با انواع مین؛ کار با بی سیم، تنظیم فرکانس، کدگذاری و رمزگذاری؛ و عبور از موانع آشنا شدند. کلاس های ش.م.ر آموزش های رزمی و بدن سازی را پشت سر گذاشتند و تا می توانستند سینه خیز و کلاغ پر رفتند. گاهی هم به پیاده روی می رفتند. پشت پادگان تا چشم کار می کرد، بیابان بود. صبح که راه می افتادند، کوله هاشان را پر از سنگ می کردند، قمقمه هاشان را خالی می کردند و هفت هشت ساعت در بیابان آموزش می دیدند تا بدن هایشان به سختی عادت کند و آماده ی جنگیدن شود. ادامه دارد....
📚 سه دقیقه در قیامت 🗓 🖍سمت چپم را نگاه كردم. ديدم عمو و پسر عمه ام و آقاجان✨ سيد (پدربزرگم) و ... ايستاده‌اند. ✨عمويم مدتی قبل از دنيا رفته بود. پ✨سر عمه ام نيز از✨ شهدای دوران دفاع مقدس بود.✨ از اينكه بعد از سالها آنها را ميديدم خيلی خوشحال شدم. ✨زير چشمی به جوانِ زيبارويی كه در كنارم بود دوباره نگاه كردم. ✨من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهره‌اش برايم آشناست. يكباره يادم آمد. ✨حدود ۲۵ سال پيش... شبِ قبل از سفرِ مشهد... عالم خواب...✨ حضرت عزرائيل... با ادب سلام كردم. ✨حضرت عزرائيل جواب دادند. محوِ جمالِ ايشان بودم كه با لبخندی بر لب به من گفتند: برويم؟ با تعجب گفتم: كجا؟ بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم.✨ دكترِ جراح، ماسکِ روی صورتش را درآورد و به اعضای تيمِ جراحی گفت:✨ ديگه فايده نداره. مريض از دست رفت... بعد گفت: خسته نباشيد. ✨شما تلاش خودتون رو كردين، اما بيمار نتونست تحمل كنه.✨ يكی از پزشک‌ها گفت: دستگاه شوک رو بياريد ... نگاهی به دستگاه‌ها و مانيتورِ اتاق عمل كردم.✨ همه از حركت ايستاده بودند!✨ عجيب بود كه دكترِ جراحِ من، پشت به من قرار داشت، اما من ميتوانستم صورتش را ببينم! ✨حتی ميفهميدم كه در فكرش چه ميگذرد! ✨من افكارِ افرادی كه داخل اتاق بودند را هم ميفهميدم. همان لحظه نگاهم به بيرون از اتاق عمل افتاد. من پشتِ اتاق را ميديدم! ✨برادرم با يک تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر ميگفت.📿🤲🏼 ادامه دارد...‼️ ↶~~~↶~~~↶ـ ــدرخاڪریزخاطـراٺ شـ❤️ـدا همراہ باشید👇👇 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093