#قطعهی_۴۴
🌷يک ماه از مفقود شدن ابراهيم میگذشت. بچه هايی كه با ابراهيم رفيق بودند، هيچكدام حال و روز خوبی نداشتند. هر جا جمع میشديم، از ابراهيم میگفتيم و اشك میريختيم. برای ديدن یكی از بچه ها به بيمارستان رفتيم، رضا گودينی هم آنجا بود. وقتی رضا را ديدم انگار كه داغش تازه شده باشد بلند، بلند گريه كرد. بعد گفت: بچه ها، دنيا بدون ابراهيم برای من جای زندگی نيست. مطمئن باشيد من در اولين عمليات شهيد میشوم.
🌷يکی دیگر از بچه ها گفت: ما نفهميديم ابراهيم كی بود. بنده خالص خدا بود كه مدتی بين ما بود و مدتی با او زندگی كرديم تا بفهميم معنی بندهی خالص خدا بودن چيست. يکی ديگر گفت: ابراهيم به تمام معنا يک پهلوان بود و يک عارف پهلوان. مدتی که از شهادت ابراهيم گذشت. هرچه مادر از ما پرسيد: چرا ابراهيم به مرخصی نمیآید؟ با بهانههای مختلف بحث را عوض میكرديم و میگفتيم: الآن عمليات است، فعلاً نمیتواند بياید تهران. خلاصه هر روز چيزی میگفتيم.
🌷مدتی گذشت تا اينكه یک بار ديدم مادرم در داخل اتاق و روبروي عكس ابراهيم نشسته است و اشك میريزد. جلو رفتم و از او پرسیدم: مادر چی شده؟ گفت: «من بوی ابراهيم را حس میکنم. ابراهيم الآن توی اين اتاق است، همينجا. وقتی گريه اش كمتر شد، گفت: من مطمئن هستم ابراهيم شهيد شده است. مادر ادامه داد: ابراهيم دفعه آخر خيلی با دفعات ديگر فرق كرده بود، هر چه به او گفتم: بيا برویم برایت خواستگاری، میگفت: نه مادر، من مطمئنم كه برنمیگردم. نمیخواهم چشم گريانی در گوشه خانه منتظر من باشد.
🌷چند روز بعد كه مادر دوباره جلوی عكس ابراهيم ايستاده بود و گريه میکرد، مجبور شديم به دايی بگویيم به مادر حقيقت را بگوید. آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتی قلبی او شديد شد و در سی.سی.یو بيمارستان بستری گردید. سالهای بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا میبردم، بيشتر دوست داشت به قطعه ۴۴ برود و به ياد ابراهيم در کنار قبر شهدای گمنام بنشيند، هرچند گريه برای او بد بود، اما عقده دلش را در آنجا باز میكرد و حرف دلش را با شهدای گمنام میگفت.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده جاویدالاثر، شهید ابراهیم هادی
راوی: برادر شهید معزز
📚 کتاب "لحظه های آسمانی، کرامات شهیدان" ( جلد چهارم)، غلامعلی رجایی ۱۳۸۹
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093