#یک_داستان_یک_پند
📜 روزی ابراهیم خلیل (س) پیرمرد بلند قدی را دیدند که چهره نورانی داشت.
🔸 از او پرسیدند که کجا زندگی میکند؟ پیرمرد بادست اشاره کرد و گفت: پشت آن درختان در منطقهای سر سبز.
🔸 ابراهیم خلیل گفت: آیا مرا مهمان میکنی؟ پیرمردکه او را هنوز نمیشناخت، گفت: اشکالی ندارد قدم تو بر روی چشم، ولی مسیر خانه من رودی بزرگ است که سخت است از روی آن رد شوی.
🔸 ابراهیم گفت: تو مرا ببر، خدا بزرگ است.
🌊 چون با آن رود رسیدند ابراهیم گفت: دست بر دعا بردار من نیز از روی آب مانند تو رد شوم.
پیرمرد گفت: دعای من فایدهای ندارد، رد شدن از آب را نبین من 35 سال پیش جوان زیبایی دیدم که موهای زیبایی بر کمرش ریخته بود و چوپانی میکرد. چنان مهرش بر دلم نشست که شب و روز آرام و قرار ندارم دعا میکنم لحظهای او را ببینم.
ابراهیم گفت: اسمش چه بود؟ گفت: خلیل....
ابراهیم گفت: آن جوان من هستم و خدا مرا به تو رساند. پیرمرد به دست و پای ابراهیم افتاد و اشک ریخت.
🌼👈 ابراهیم گفت: ای مرد درست است که 35 سال دعا کردی و به حاجتت امروز رسیدی و منتظر ماندی، ولی بدان کرامت رد شدن از روی آب به خاطر همین سوز و زاری دعاهایی بود که برای زیارت خلیل میکردی.
✨🌸 پس بدان دعاهایی که میکنیم شاید برآورده نشود ولی توفیقات و کرامات دیگری از این سوز و گداز نیایش و دعا به انسان خدا میبخشد که کمتر از لذت استجابت دعا نیست. 🌸
@shahid_aref_64