✾͜͡♣️•
#شهـیدانہ🕊
نکندشماازآنهاشویدکه
❤️اباعبداللهالحسین(؏)میفرماید:
"مردمبندگاندنیاهستندودینداریشانفقط زبانیاستوتاآنجابادینهمراهند
وبرگردآنمیچرخندکهزندگیمادیآنها رواجباشدوچونگرفتارآزمایششدند دیندارکماست!"
خدایاخودتکمککنکهماازاینگروه نباشیم ان شاءالله 🙏
#شهیدشهابالدینخالصی🌷
••← ❤️
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش عباس هست🥰✋
*شــوقِ پــرواز*✈️
*خلبان شهید عباس بابایی*🌹
تاریخ تولد: ۱۴ / ۹ / ۱۳۲۹
تاریخ شهادت: ۱۵ / ۵ / ۱۳۶۶
محل تولد: قزوین
محل شهادت: سردشت
*🌹همرزم← کسی که بیش از 3000 ساعت پرواز و 60 عملیات جنگی موفق داشت✈️و بنیانگذار سوختگیری هوایی با هواپیمای اف14 بود✈️ به درخواست دوستان و نزدیکانش برای شرکت در مراسم حج آن سال پاسخ رد داد‼️همسرش را به حج فرستاد اما هر چه اصرار کردند خودش به حج نرفت🍂 و خدا خواست که شهید شود🕊️ همرزم← روز عید قربان بود🎊 تیمسار بابایی سرش را به آسمان بلند کرد و آرام گفت : « الله اکبر» و سوار هواپیما شد✈️صدای او «از رادیو به گوش میرسید📼: پرواز کن ، پرواز کن که امروز روز امتحان بزرگ اسماعیل است.»🕊️ زمان محاسبه شده تاهدف 3دقیقه بود🍂 چند لحظه بعد عباس گفت: « الله اکبر ! الله اکبر ! می رویم به سوی نیروهای زرهی دشمن»💥 چند لحظه بعد باران گلوله بر سر نیروهای دشمن باریدن گرفت💥 در همین حال صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون کرد💥 او در یک لحظه احساس کرد به دورکعبه در حال طواف است🕋 به آرامی گفت: « اللهم لبیک ، لبیک لا شریک لک لبیک..»🥀و آخرین حرف ناتمام ماند🥀او بر اثر اصابت گلوله ضد هوایی💥 به ناحیه سرش🥀در 15 مرداد 66 روز عید قربان🎊 به آرزویش رسید*🕊️🕋
*سرلشکر خلبان*
*شهید عباس بابایی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
✍#خاطرات_شهدا📃
💐بابا هروقت میخواست بره بیرون صدا میکرد حنانه ملیکا، گنجشکای بابا، کی میره لباس بابا رو بیاره ملیکا زودتر از من میرفت و لباسها رو میآورد همیشه همین طور بود.
یکبار ناراحت شدم گفتم بابا چرا همیشه ملیکا باید لباستاتو بیاره. چرا به من اجازه نمیده؟ سرم رو بوسید گفت حنانه جان گنجشک بابا تو بزرگتری اون کوچولویه عیبی نداره حالا چه تو بیاری یا اون من هردوتونو دوست دارم.
تو بزرگی باید هوای آبجی کوچیکت رو داشته باشی. آروم شدم و هیچی نگفتم.
🌷کاش الان بود و همیشه ملیکا بهش لباس می داد دیگه ناراحت نمی شدم. میشه فقط برگردی باباجونم؟🕊😭
📜خاطره ای از حنانه خانم دختر شهید "گنجشک بابا"
🌷گنجشک های توبابا(حنانه و ملیکا خانم) ۶ سال انتظار ودوری تو را کشیدیدم، حالا بابا مرتضی از کربلای خان طومان اومدی"خوش آمدی ای پدر عزیزم"🕊😭
🌹#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید #مرتضی_کریمی
#خوش_آمدی_بابا🕊😭
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🌹🕊پرواز پرستویی دیگر ...
🥀🕊پاسدار جانباز مدافع حرم
#شهید_ #مهدی_غلمانی
اعزامی از تهــران
در سوریه به فیض شهادت نائل آمد
🌷🕊#هنیئا_لڪ_یا_شهید
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
4_5902248352854049115.mp3
4.66M
باز یه خبر رسید از روضه
بی بی یه گل رو چید از روضه
باز یه رفیق پرید از روضه...
باب الجواد مرادش را داد
قرعه به نامش اینبار افتاد
محمدی پا عشقش جون داد...😭
🎤با نوای #سید_رضا_نریمانی
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
•﷽•
🕋 وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلا أَن رَّأَي بُرْهَانَ رَبِّهِ كَذَلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاء إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ
(یوسف/24)
🍂 تحت هیچ شرایطی گناه نکنید تا به مقام مخلصین برسید. 🍂
#درستمثلحضرتیوسف
#خدایا_یاریمان_کن
_••♥••_
4_5780582559402428891.mp3
34.4M
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
* بخش پایانی صدقه
* صدقه کافر
* قاعده فیزیکی صدقه
* صدقه مدیریت انرژی
* صدقه و نماز نافله
* صدقه به سادات
* صدقه و اَجَل
* تقدیر و عمر
* عمر تابع چیست؟
* عواملی که باعث طول و کاهش عمر میشود
* نکاتی پیرامون چشم زخم
* مدیریت انرژی در قواعد دینی
* پیشنهاد به متخصصان
* صدقهای به نام درختکاری
* طول عمر را برای چه بخواهیم؟
* واژه فوقالعاده انرژی
🎧 جلسه چهل و یکم
🎙#استاد #امینی_خواه
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
#درنگ✋
عمرسعد قبل از جنگ اقرار میکند:
میدانم که اگر
برای حسین بجنگم؛
اهل سعادتم،
و اگر با حسین بجنگم؛
اهل شقاوت!
اما چه کنم که نمیتوانم
از مُلکِ ری بگذرم!
اندکی تأمل...!
مُلکِ ریِ ما کجاست
که نمیگذارد،
در قافلهی #حسین_زمان
بمانیم؟!
#یابقیهاللهادرکنی🤍🌱
◍⃟🌴 ♥
4_5906662118945467771.mp3
2.86M
🎤•|کربلایۍمهدۍاکبرۍ|•
🔊روضه_کاشبُودیکَربُوبَلآ،کِنارِحَرَمَم
حَرَمداشتیحَسَن..؛😭🖤•~
↓
#گنبدبقیعگردوغباره
#دوشنبه_های_امام_حسنی
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
•|🌼💚|•
طبيبِ خودتان باشيد!
بهترين کسی که میتواند
بيماریهای روحی را تشخيصدهد،
خودمان هستيم..!
روی کاغذ بنويسيد
حسد، بخل، بدخواهی، تنبلی، بدبینی و..
یکی یکی آنها را دفع کنید..!
#حضــرتآقـا🌱
🍃🌹🍃
🔰آيت الله مجتهدی تهرانی ؛
🌸✨من علمای بسياری را درک كردم ،
و اگر بخواهم در يک كلام نصيحت تمام بزرگان را بگويم می گويم :
❗️اگر دنيا و آخرت می خواهيد ،
❗️ اگر رزق و روزی می خواهيد
❗️ و در يک كلام اگر همه چيز می خواهيد ،
👈《✨نماز اول وقت بخوانيد ✨》
به نظر نماز اول وقت به این دلیل مهم است
که👇👇👇
نماز را برچقدر بر کارهایت اولویت داده و مهم می پنداری
ودر ان وقت چگونه
همه کارهای شخصی و سود و لذت را بیخیال شده
و بسوی خدا رو می اوری....
مهم اینه که چقدر به نماز و وقتش اهمیت میدیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_بسیار_زیبایی
از فرمایشات حضرت #آقا
درباره #شهدا
واشک های #آقا
توصیه میکنم حتما ببینید
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
•🕊🖤•
#عاشقانهشهدا
گفتم بگذارعروسے ڪنیم
یه ذره طعم زندگےروبچشيم
بعدحرفِ رفتن بزن
امايڪدفعه رفت وپیڪرش برگشت
وقتے درمعراج صورتش رانوازش ڪردم
ازچشمش قطرات اشڪ جارےشد💔:)
|همسرشهیدامیرسیاوشی|
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
من از آسمان دل کندم
وقتی زمین معراج بود
معراج، گاهی با عطر شهیـد ..
#شهدا_مددی
#نماز_اول_وقت✨✨
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|📱|••
#استورۍ💚
+حَرَم
نَداری،نُوکَرکهداری..؛💔•
#شهادت امام حسن مجتبی تسلیت باد🖤
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
کربلاییسیدرضا_نریمانی_دیگه_چطور_بگم_که_با_مدینه_قهرم_.mp3
8.61M
#رمان #دمشق_شهر_عشق( قسمت چهاردهم)تقدیم نگاه سبزشما👇👇
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهاردهم
💠 باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و میدانستم #زندانبان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و میترسیدم مرا دست غریبهای بسپارد که به گریه افتادم.
از نگاه بیرحمش پس از ماهها محبت میچکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای #ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی میداد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از #ارتش_آزاد حمایت میکنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به #سوریه حمله کنه!»
💠 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟»
در این مدت هربار سوالی میکردم، فریاد میکشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدنشون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!»
💠 جریان #خون در رگهایم به لرزه افتاده و نمیدانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم #ایران!» و فقط ترس از دست دادن من میتوانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی میمیرم که میخوای بذاری بری؟»
معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو #داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.»
💠 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده #وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه میخوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابیهای افغانستانی!»
از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ #وحشت کرده بودم که با هقهق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانهام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟»
💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند. با ضجه التماسش میکردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد.
در انتهای کوچهای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت #قبرم میروم که زیر روبنده زار میزدم و او ناامیدانه دلداریام میداد :«خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش خودم! اونموقع دیگه #سوریه آزاد شده و مبارزهمون نتیجه داده!»
💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوبارهام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم.
تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید #فرار میکردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید.
💠 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زندهات نمیذارن نازنین!»
روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و #خونِ پیشانیام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم #ایران...»
💠 روبنده را روی زخم پیشانیام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بیتوجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید تا به در فلزی قهوهای رنگی رسیدیم.
او در زد و قلب من در قفسه سینه میلرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونیام خیره ماند و سعد میخواست پای #فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»...
#ادامه_دارد
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
*🌴💜با شهدا ٦٨٩*
🌴💔آسمانى آسمانى
*🌴💙شب عملیات کربلای پنج، غسل شهادت کرد. کوله اش را از نارنجک لبریز، سربند یا زهرایش را بست. بند دلش را محکم کشید. پایش بیتاب تر از دل، با این همه داوود بمب روحیه بود. وقت وداع، دست بچه ها را میچسبید. می گفت: سرت را بالا بگیر، سمت خدا. لبخند فوری. یک نفر آدم و این همه رفیق! بچه ها عاشق و دلباخته اش بودند. یک جورایی آچار فرانسه روحیه بود.*
🌴💖شب عملیات کربلای پنج، [با] نارنجک هايى که توی کوله اش داشت، رفته بود؛ توی یک شیار زیر شنی تانک ها، نارنجک می انداخت. ظهر روز اول عملیات در شلمچه، فرمانده یک توپ ١٠٦ شده بود. شجاع و از قدرت تصمیم گیری بالایی هم برخوردار بود.
*🌴💚با اینکه خیلی شوخ طبع بود. در معرکه جنگ، ولی با برنامه ریزی دقیق، از روی اصول با دشمن می جنگید. با یک قبضه توپ ١٠٦ حال تانک های بعثی را می گرفت. گلوله های توپ که تمام شد. گفت: تا من یک دستی به سر و روی این توپ بکشم، شما زودی برید و گلوله برام بیارید. آخه از کجا؟! دویدیم و رفتیم. هر چه گشتیم؛ گلوله نبود. برگشتیم....*
🌴💛دیدم پای توپ ١٠٦ تکیه داده، صورتش همه خونین. نرم نرم نفس می کشید. با سربند یا زهرا چشم هایش را بسته بود و ذکر می گفت: یا مهدی. یا زهرا. یا حسین شهید.
*🌴💗زانو زدم، دستش را محکم چسبیدم. تمام صورتش، دست هایش، سرش، همه جایش ترکش باران شده بود. دستش، توی دستم بود، صدایش قطع شد. پریده بود. آسمانی آسمانی شده بود.*
🌴❤️خاطره اى از شهید بسیجی: داوود رحیمی جعفر آبادی، متولد: ١٣٤٤، شهادت: دی ماه ٦٥ / شلمچه
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093