تلاوت یک آیه از"قرآن کریم"(آل عمران)بهمراه ترجمه آن،هدیه به شهیدعارف،محمدحسین یوسف الهی ❤❤
.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
بنام خداوندبخشنده بخشایشگر
وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلَا تَفَرَّقُوا ۚ وَاذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَانًا وَكُنْتُمْ عَلَىٰ شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهَا ۗ كَذَٰلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ ﴿١٠٣﴾🌺🍃
و همگی به ریسمان خدا [قرآن و اهل بیت (علیهم السلام)
] چنگ زنید، و پراکنده و گروه گروه نشوید؛ و نعمت خدا را بر خود یاد کنید آن گاه که [پیش از بعثت پیامبر و نزول قرآن] با یکدیگر دشمن بودید، پس میان دل های شما پیوند و الفت برقرار کرد، در نتیجه به رحمت و لطف او با هم برادر شدید، و بر لب گودالی از آتش بودید، پس شما را از آن نجات داد؛ خدا این گونه، نشانه های [قدرت، لطف و رحمت] خود را برای شما روشن می سازد تا هدایت شوید. (۱۰۳)🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش رضا هست🥰✋
*بازگشت بعد از 5 سال*🕊️
*شهید رضا حاجی زاده*🌹
تاریخ تولد: ۶ / ۱۰ / ۱۳۶۶
تاریخ شهادت: ۱۶ / ۲ / ۱۳۹۵
محل تولد: آمل
محل شهادت: خان طومان
*🌹همسرش← رضا بینهایت صبور بود💫 وقتی بحثمان میشد من نمی توانستم خودم را کنترل کنم🥀یکسره غر می زدم و با عصبانیت میگفتم تو مقصری تو باعث این اتفاق شدی🥀او اصلا حرفی نمی زد وقتی هم میدید من آرام نمی شوم میرفت سمت در🚪چون می دانست طاقت دوری اش را ندارم🥀با اینکه از اوضاع خطرناک جنگ سوریه خبر داشتم بار اول با رفتنش مخالفت نکردم🍂اما دفعه بعد که میخواست اعزام شود مخالف بودم🥀گفتم الان که میخواهی بروی خانمت جوان است، بچه هایت کوچک هستند🌸گفت: خدا بزرگ است🍃گفتم: نمیگویم خدا بزرگ نیست اما من اینها را چه کنم؟ برایم سخت است🥀خیلی با او بحث کردم🥀گفت: من نمیروم ولی جواب خانم زینب کبری(س) و فاطمه زهرا(س) را خودت بده🥀وقتی این را گفت ساکت شدم و بلافاصله رضایت دادم🍃 رضا میگفت ممکن است یک روز بروم و دیگر بر نگردم🥀و سر و صورتم را نبینی🥀همینطور شد او به سوریه رفت و به شهادت رسید🕊️ و پیکرش جا ماند🥀5 سال گذشت بعد از 5 سال پیکرش تفحص و شناسایی شد💫و به وطن بازگشت🕊️همان طور که گفت صورتش را دیگر ندیدیم و پیکرش مثل سیدالشهدا بی سر شده بود*🕊️🕋
*شهید رضا حاجی زاده*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
#شهیدانه
خدایا نمی خواهم درآرزوی شهادت بمانم وبمیرم...
به دنیا آمده ایم موثر درظهورمولا باشیم..
🌷✨🌷
وقتی رفتم که بدرقه اش کنم برای رفتن به سوریه دیدم محاسنشو کوتاه و رنگ کرده.
ازش پرسیدم : چرا این کارو کردی ؟
گفت : میخوام وقتی رفتم ازم ایراد نگیرن که سنت زیاده ، برگرد و توان جنگ نداری.
وقتی خبر شهادتشو شنیدم یاد حرفش افتادم که میشود هر کاری کرد تا فدایی زینب (س) بشی .
وقتی شهید شد لقب حبیب بن مظاهر رو بهش دادن ...
به روایت فرزند بسیجی شهید مدافع حرم حاج رضا مولایی
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
خاطره ای از مادر شهیدان بارفروش🌷
هر گاه به محمد رضا نگاه می کردم ، شجاعت و سخاوت محسنم را، ایمان، تقوا و زیبایی جوادم را ، متانت ، سادگی و صفای اصغرم را در او می دیدم...
هرگاه دلتنگ شهدا می شدم، به او نگاه می کردم.. .
گویی هر سه نفر آنها را یکجا می دیدم...
شهادت او برایم از همه سنگین تر بود ...
زیرا کودک چهارساله اش را به من سپرد و رفت...
دهم بهمن ماه ۱۳۷۶ سردار شهید حاج محمدرضا مظفر(بارفروش) وهمسرمکرمه اش
درسن ۳۰سالگی در حالیکه یک پسر ۴ساله داشتند و جانباز ۷۰ درصد بودند
در عملیات بیت المقدس سال ۱۳۶۱ درحالیکه ۱۵ سال داشتند جانباز شدند ،متولد ۱۳۴۶
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
࿐❈🌹❈࿐
🍂حجــت الاسلام پناهــیان:
شـــهدا اصرار داشتند هرچه زودتر
در بهترین حالت خداوند را ملاقات
ڪنند برای #دنـــــــیا ذرهای ارزش
قائل نبودند.
ما تازه می خواهـــیم سعی ڪنیم
#گـــــناه نکنیم
࿐࿐❤️࿐࿐
4_5893075217537828545.mp3
1.64M
🎤•|استادبندانینیشابورۍ|•
🔊سخنرانی_ایامشهآدتحضرت
محسنابنعلیﷺواقامهعزایآن
چیزجدیدینیست؛علما٩٠سآلقبل
هممحسنیهداشتند؛🖤🥀•~
↓
#حضرتمحسنابنعلیﷺ
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ کد پستی به کد پستی
👤 روایت حاج حسین یکتا از شرایط امروز جامعه و وظیفه ما
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
#سه_روز_بدون_شیشلیک_مخصوص_جبهه!!
🌷...سه روزی میشد که در منطقه مستقر شده بودیم. نبود آب و غذا و از همه مهمتر یخ، باعث شده بود که اوضاع بچهها خیلی بحرانی شود. سازمان نیروهای ما تقریباً از هم پاشیده شده بود و کسی هم نبود تا به این وضع رسیدگی کند. تصمیم گرفتم به اتفاق یکی از بچهها به بنه تیپ بروم و مقداری آذوقه و یخ برای نیروها بیاورم. تنها وسیلهای که میشد با آن عقب رفت، جیپ بود. مجبور بودیم به آهستگی حرکت کنیم تا فشار زیادی روی ماشین نیاید. به بنه تیپ که رسیدیم، سربازی با اشاره دست به ما علامت داد که بایستیم.
🌷هیچکس جز وی آنجا نبود. گفتم: «تنهایی اینجا چهکار میکنی؟»! - «جناب سروان! فرماندهام گفته اینجا باشم.» - «فرماندهات کجاست؟» - «نمیدانم کجا رفته!» - «این دور و اطراف جایی هست که بشود بنزین و غذا گیر آورد؟» برایمان بنزین آورد و آشپزخانهی بنهشان را نشانمان داد. به آشپزخانه که رفتیم دیگ بزرگی را دیدیم که پر از مرغ پخته بود. با وجود اینکه ۲۴ ساعت قبل پخته شده بود و گرمای هوا هم بیداد میکرد، خوشبختانه مرغها فاسد نشده بودند؛ انگار تازه آن را درست کرده بودند.
🌷دیگ را روی کاپوت جلوی جیپ گذاشتیم و با طناب آن را بستیم تا نیفتد. دو حلب پنیر و روغن و دو کیسه برنج را هم برداشتیم تا اگر اوضاع بحرانیتر شد، نیروهایمان گرسنه نمانند. جلوتر از بنه تیپ ۴۰ سراب، بیمارستان شهید «مخبری» بود که توسط دشمن بمباران و کاملاً تخلیه شده بود. به یکی از پزشکیارهایی که همراه ما آمده بود، گفتم: «نیازمندیهای دارویی را بردار تا با خودمان ببریم.» او هم هر چه لازم بود، برداشت. دیگ غذا را به بچهها رساندم و خودم به پل «کرخه» برگشتم.
🌷کنار پُل کرخه، پادگان «ولیعصر (عج)» قرار داشت که متعلق به سپاه بود. به آنجا رفتم تا مقداری یخ تهیه کنم. یکی از بچهها آنجا تا چشمش به من افتاد، جلو آمد و با تندی گفت: «یخ برای چه میخواهی؟ شما که منطقه را ترک کردهاید!» من هم عصبانی شدم و گفتم: «نیروهای من هنوز توی خط هستند. ما سه روز است که بدون آب و غذا در مقابل عراقیها ایستادهایم و اجازه ندادهایم که آنها جلو بیایند!»
🌷....در همین بین، یکی از فرماندهانشان از آنجا رد شد. رفتم جلو و وضعیت نیروهایم را برایش توضیح دادم. ایشان هم دستور داد که ماشین جیپ را پُر از یخ کنند. حتی گفت: «هر وقت خواستی باز هم بیا و ببر.» مقر ما ۳۰-۴۰ کیلومتر از پادگان ولیعصر (عج) دور بود، اما هر طوری بود یخها را به بچهها رساندم. تقریباً خیالمان راحت شده بود که اگر مدت زیادی در منطقه بمانیم دیگر مشکل آب و غذا و یخ نداریم.
راوی: امیر «منوچهر کاظمی» از فرماندهان دوران دفاع مقدس استان کرمانشاه
منبع: سایت نوید شاهد
❌ شیشلیک
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
#مرد_میدان
🌷اولين دورهی نمايندگی مجلس داشت شروع میشد. بهش گفتم: «خودت رو آماده كن، مردم میخواهندت.» قبلاً هم بهش گفته بودم. جوابی نمیداد. آن روز گفت: «نمیتونم.خداحافظی شب عملياتِ بچهها رو با هيچی نمیتونم عوض كنم.»
🌹خاطره ای به یاد سردار خیبر، فرمانده شهید حاج محمدابراهیم همت
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
AUD-20211005-WA0162.mp3
5.21M
🥀قسمت دوم
سفر اجباری
#تئاتررادیویی
🍃گروه فرهنگی شهیدسیدکاظم سجادیان تقدیم میکند🍃🕊
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
•|😔🥀|•
••| #بمیریمبراتمادرجانـ💔°•.
『یعنیدرمدینهکسیغیرتنداشت!؟🖤』
『بویسوختـنِتـنور وزهـرایکیست!؟😭』
•| #رضاشیدائی✍🏻
4_5796146953947449610.mp3
7.34M
🎧 #زمینه / #بسیار_زیبا / #شنیدنی
🎼 تو مدینه این روزا
🎤 #کربلایی_مهدی_رعنایی
♦️ #ایام_محسنیه
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
4_5886287455518197607.mp3
31.84M
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
🔊 جلسه شصت و ششم
* سه حکایت زیبا از کتاب سلوک با همسر
* توصیه مرحوم بهجت در مورد رسیدگی به خانواده
* سیره بزرگان در برخورد با اهالی خانه
* ملکوت خانواده و ارتباط در خانه
* آثار گفتگو با اهل خانواده
* نکاتی پیرامون آزار و اذیت در خانه
* مسیر رشد به سبک حضرت ایوب ع
* قابل توجه کسانی که در خانه یا آزار میدهند، یا آزار میبینند
* صورت برزخی افرادی که اهل آزار و اذیت هستند
* صدقه زن به مرد
* سه دسته زنانی که با حضرت فاطمه س محشور میشوند
* اهلبیت علیهمالسلام در برابر مهریه همسران خود چه برخوردی داشتند؟
* ملکوت محبت زن و شوهر به یکدیگر
* اخلاق اهلبیت علیهمالسلام در خانه
* چه کنیم تا گناهان ما پاک شود؟
* ملکوت پرداخت نکردن مهریه همسر
* یکی از بزرگترین حقالناسها در ارتباط زناشویی
* ملکوت پاک با نیت الهی در ارتباط زناشویی
* کمک کردن در خانه
🎧 جلسه شصت و ششم
🎙#استاد #امینی_خواه
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
࿐༅🌺༅࿐
#سخنبزرگان 💡
کمترکسیپیدامۍشودکھ زندگیبروفقمراداوباشد
هرگونہعیشونوشدنیا،
باهزارتلخیونیشهمراھ است !
- آیتاللھ محمدتقیبھجت🌿
اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج💕
࿐༅🌺༅࿐
#حَّے_عَلے_الصَّلاة✨
خوشا آنان ڪه در ميدان و محراب
#نماز عاشـقي خـواندند و رفتنـد
خـوشـا آنان ڪه هنـگام شـهادت
حسین (ع) و ڪربلا ديدند و رفتند
📿نماز اول وقت📿
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🇮🇷🕊
اگرمیخواهے #گناه ومعصیتنکنۍ،
"همیشہبا #وضو باش"
چوݧوضوانساݧراپاك نگھمیداردوجلوے معصیترامی گیرد!
#شهیدانه🕊
#شھید_عباس_علۍکبیری
࿐༅💚༅࿐࿐༅💚༅࿐
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهلم
💠 آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز #داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلبمان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمیشد که تا #زینبیه فقط گریه کردیم.
مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) رفت. ابوالفضل مقابل در خانهای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر میزد که تا از ماشین پیاده شدم، مثل اینکه گمشدهاش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید.
💠 در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریههایم را گم میکردم تا مصطفی و مادرش نبینند و بهخوبی میدیدند که مصطفی از #شرم قدمی عقبتر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست :«این چند روز خیلی ضعیف شده، میخواید ببریمش دکتر؟»
و ابوالفضل از حرارت پیشانیام تب تنهاییام را حس میکرد که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد :«دکترش حضرت زینبه (علیهاالسلام)!»
💠 خانهای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و میدانست چه #بهشتی از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرینزبانی ادامه داد :«از پشت بام حرم پیداس! تا شما برید تو، من میبرمش #حرم رو ببینه قلبش آروم شه!»
نمیدانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکستهام تا بام آمد.
💠 قدم به بام خانه نهادم و خورشید حرم در آسمان آبی #دمشق طوری به دلم تابید که نگاهم از حال رفت. حس میکردم گنبد حرم به رویم میخندد و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) نگاهم میکند که در آغوش عشقش قلبم را رها کردم.
از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت میکردم و بهخدا حرفهایم را میشنید، اشکهایم را میخرید و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را میدید که آهسته زمزمه کرد :«آروم شدی زینب جان؟»
💠 به سمتش چرخیدم، پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و تیغی در گلویش مانده بود که رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند :«این سه روز فقط #حضرت_زینب (علیهاالسلام) میدونه من چی کشیدم!»
و از همین یک جمله درددل خجالت کشید که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد :«اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن #انتحاری رو پوشش میداده، تو رو دیده. همونجا عکست رو گرفتن.»
💠 محو نگاه سنگینش مانده بودم و او میدید این حرفها دل کوچکم را چطور ترسانده که برای ادای هر کلمه جان میداد :«از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!»
و نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بیغیرتی سعد بود که صدایش خش افتاد :«از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده، به خاطر اینکه تو رو با یه #سپاهی ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حالا میخوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.»
💠 گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بین من و #حرم میچرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت میکرد :«همون روز تو فرودگاه بچهها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از #تهران! ظاهراً آدمای تهرانشون فعالتر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!»
از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشتر گرفت :«البته ردّ تو رو فقط از #دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امنترین جا برات همون داریاست.»
💠 از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت و او میدید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد :«همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچههای دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر میکردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمیگردیم #ایران، ولی نشد.»
و سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت :«از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناساییات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!»
💠 سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه #حضرت_زینب (علیهاالسلام) حرف آخرش را زد :«تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات #امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!»...
#ادامه_دارد
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093