eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.8هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.7هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تلاوت یک آیه از"قرآن کریم"(آل عمران)بهمراه ترجمه آن،هدیه به شهیدعارف،محمدحسین یوسف الهی ❤❤ . بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم بنام خداوندبخشنده بخشایشگر وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلَا تَفَرَّقُوا ۚ وَاذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَانًا وَكُنْتُمْ عَلَىٰ شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهَا ۗ كَذَٰلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ ﴿١٠٣﴾🌺🍃 و همگی به ریسمان خدا [قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) ] چنگ زنید، و پراکنده و گروه گروه نشوید؛ و نعمت خدا را بر خود یاد کنید آن گاه که [پیش از بعثت پیامبر و نزول قرآن] با یکدیگر دشمن بودید، پس میان دل های شما پیوند و الفت برقرار کرد، در نتیجه به رحمت و لطف او با هم برادر شدید، و بر لب گودالی از آتش بودید، پس شما را از آن نجات داد؛ خدا این گونه، نشانه های [قدرت، لطف و رحمت] خود را برای شما روشن می سازد تا هدایت شوید. (۱۰۳)🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش رضا هست🥰✋ *بازگشت بعد از 5 سال*🕊️ *شهید رضا حاجی زاده*🌹 تاریخ تولد: ۶ / ۱۰ / ۱۳۶۶ تاریخ شهادت: ۱۶ / ۲ / ۱۳۹۵ محل تولد: آمل محل شهادت: خان طومان *🌹همسرش← رضا بی­‌نهایت صبور بود💫 وقتی بحثمان می‌شد من نمی توانستم خودم را کنترل کنم🥀یکسره غر می زدم و با عصبانیت می‌گفتم تو مقصری تو باعث این اتفاق شدی🥀او اصلا حرفی نمی زد وقتی هم می‌دید من آرام نمی شوم می­‌رفت سمت در🚪چون می دانست طاقت دوری اش را ندارم🥀با اینکه از اوضاع خطرناک جنگ سوریه خبر داشتم بار اول با رفتنش مخالفت نکردم🍂اما دفعه بعد که میخواست اعزام شود مخالف بودم🥀گفتم الان که می­خواهی بروی خانمت جوان است، بچه­ هایت کوچک هستند🌸گفت: خدا بزرگ است🍃گفتم: نمی­گویم خدا بزرگ نیست اما من اینها را چه کنم؟ برایم سخت است🥀خیلی با او بحث کردم🥀گفت: من نمی­روم ولی جواب خانم زینب کبری(س) و فاطمه­ زهرا(س) را خودت بده🥀وقتی این را گفت ساکت شدم و بلافاصله رضایت دادم🍃 رضا میگفت ممکن است یک روز بروم و دیگر بر نگردم🥀و سر و صورتم را نبینی🥀همینطور شد او به سوریه رفت و به شهادت رسید🕊️ و پیکرش جا ماند🥀5 سال گذشت بعد از 5 سال پیکرش تفحص و شناسایی شد💫و به وطن بازگشت🕊️همان طور که گفت صورتش را دیگر ندیدیم و پیکرش مثل سیدالشهدا بی سر شده بود*🕊️🕋 *شهید رضا حاجی زاده* *شادی روحش صلوات*💙🌹 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
خدایا نمی خواهم درآرزوی شهادت بمانم وبمیرم... به دنیا آمده ایم موثر درظهورمولا باشیم.. 🌷✨🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی رفتم که بدرقه اش کنم برای رفتن به سوریه دیدم محاسنشو کوتاه و رنگ کرده. ازش پرسیدم : چرا این کارو کردی ؟ گفت : میخوام وقتی رفتم ازم ایراد نگیرن که سنت زیاده ، برگرد و توان جنگ نداری. وقتی خبر شهادتشو شنیدم یاد حرفش افتادم که میشود هر کاری کرد تا فدایی زینب (س) بشی . وقتی شهید شد لقب حبیب بن مظاهر رو بهش دادن ... به روایت فرزند بسیجی شهید مدافع حرم حاج رضا مولایی 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
خاطره ای از مادر شهیدان بارفروش🌷 هر گاه به محمد رضا نگاه می کردم ، شجاعت و سخاوت محسنم را، ایمان، تقوا و زیبایی جوادم را ، متانت ، سادگی و صفای اصغرم را در او می دیدم... هرگاه دلتنگ شهدا می شدم، به او نگاه می کردم.. . گویی هر سه نفر آنها را یکجا می دیدم... شهادت او برایم از همه سنگین تر بود ... زیرا کودک چهارساله اش را به من سپرد و رفت... دهم بهمن ماه ۱۳۷۶ سردار شهید حاج محمدرضا مظفر(بارفروش) وهمسرمکرمه اش درسن ۳۰سالگی در حالیکه یک پسر ۴ساله داشتند و جانباز ۷۰ درصد بودند در عملیات بیت المقدس سال ۱۳۶۱ درحالیکه ۱۵ سال داشتند جانباز شدند ،متولد ۱۳۴۶ 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
࿐❈🌹❈࿐ 🍂حجــت الاسلام پناهــیان: شـــهدا اصرار داشتند هرچه زودتر در بهترین حالت خداوند را ملاقات ڪنند برای ذره‌ای ارزش قائل نبودند. ما تازه می خواهـــیم سعی ڪنیم نکنیم ࿐࿐❤️࿐࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5893075217537828545.mp3
1.64M
🎤•|استاد‌بندانی‌نیشابورۍ|• 🔊سخنرانی_ایام‌‌شهآدت‌حضرت‌ محسن‌ابن‌علی‌ﷺ‌واقامه‌عزای‌آن چیزجدیدی‌نیست؛علما‌٩٠سآل‌قبل هم‌محسنیه‌داشتند؛🖤🥀•~ ↓ 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ کد پستی به کد پستی 👤 روایت حاج حسین یکتا از شرایط امروز جامعه و وظیفه ما 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
!! 🌷...سه روزی می‌شد که در منطقه مستقر شده بودیم. نبود آب و غذا و از همه مهم‌تر یخ، باعث شده بود که اوضاع بچه‌ها خیلی بحرانی شود. سازمان نیرو‌های ما تقریباً از هم پاشیده شده بود و کسی هم نبود تا به این وضع رسیدگی کند. تصمیم گرفتم به اتفاق یکی از بچه‌ها به بنه تیپ بروم و مقداری آذوقه و یخ برای نیرو‌ها بیاورم. تنها وسیله‌ای که می‌شد با آن عقب رفت، جیپ بود. مجبور بودیم به آهستگی حرکت کنیم تا فشار زیادی روی ماشین نیاید. به بنه تیپ که رسیدیم، سربازی با اشاره دست به ما علامت داد که بایستیم. 🌷هیچ‌کس جز وی آن‌جا نبود. گفتم: «تنهایی این‌جا چه‌کار می‌کنی؟»! - «جناب سروان! فرمانده‌ام گفته اینجا باشم.» - «فرمانده‌ات کجاست؟» - «نمی‌دانم کجا رفته!» - «این دور و اطراف جایی هست که بشود بنزین و غذا گیر آورد؟» برای‌مان بنزین آورد و آشپزخانه‌ی بنه‌شان را نشان‌مان داد. به آشپزخانه که رفتیم دیگ بزرگی را دیدیم که پر از مرغ پخته بود. با وجود این‌که ۲۴ ساعت قبل پخته شده بود و گرمای هوا هم بی‌داد می‌کرد، خوشبختانه مرغ‌ها فاسد نشده بودند؛ انگار تازه آن را درست کرده بودند. 🌷دیگ را روی کاپوت جلوی جیپ گذاشتیم و با طناب آن را بستیم تا نیفتد. دو حلب پنیر و روغن و دو کیسه برنج را هم برداشتیم تا اگر اوضاع بحرانی‌تر شد، نیروهای‌مان گرسنه نمانند. جلوتر از بنه تیپ ۴۰ سراب، بیمارستان شهید «مخبری» بود که توسط دشمن بمباران و کاملاً تخلیه شده بود. به یکی از پزشک‌یار‌هایی که همراه ما آمده بود، گفتم: «نیازمندی‌های دارویی را بردار تا با خودمان ببریم.» او هم هر چه لازم بود، برداشت. دیگ غذا را به بچه‌ها رساندم و خودم به پل «کرخه» برگشتم. 🌷کنار پُل کرخه، پادگان «ولیعصر (عج)» قرار داشت که متعلق به سپاه بود. به آن‌جا رفتم تا مقداری یخ تهیه کنم. یکی از بچه‌ها آن‌جا تا چشمش به من افتاد، جلو آمد و با تندی گفت: «یخ برای چه می‌خواهی؟ شما که منطقه را ترک کرده‌اید!» من هم عصبانی شدم و گفتم: «نیرو‌های من هنوز توی خط هستند. ما سه روز است که بدون آب و غذا در مقابل عراقی‌ها ایستاده‌ایم و اجازه نداده‌ایم که آن‌ها جلو بیایند!» 🌷....در همین بین، یکی از فرماندهانشان از آن‌جا رد شد. رفتم جلو و وضعیت نیروهایم را برایش توضیح دادم. ایشان هم دستور داد که ماشین جیپ را پُر از یخ کنند. حتی گفت: «هر وقت خواستی باز هم بیا و ببر.» مقر ما ۳۰-۴۰ کیلومتر از پادگان ولیعصر (عج) دور بود، اما هر طوری بود یخ‌ها را به بچه‌ها رساندم. تقریباً خیال‌مان راحت شده بود که اگر مدت زیادی در منطقه بمانیم دیگر مشکل آب و غذا و یخ نداریم. راوی: امیر «منوچهر کاظمی» از فرماندهان دوران دفاع مقدس استان کرمانشاه منبع: سایت نوید شاهد ❌ شیشلیک 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🌷اولين‌ دوره‌ی نمايندگی مجلس‌ داشت‌ شروع‌ می‌شد. بهش‌ گفتم: ‌«خودت‌ رو آماده‌ كن‌، مردم‌ می‌خواهندت‌.» قبلاً هم‌ بهش‌ گفته‌ بودم‌. جوابی نمی‌داد. آن‌ روز گفت:‌ «نمی‌تونم‌.خداحافظی شب‌ عمليات‌ِ بچه‌ها رو با هيچی نمی‌تونم‌ عوض‌ كنم‌.» 🌹خاطره ای به یاد سردار خیبر، فرمانده شهید حاج محمدابراهیم همت 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20211005-WA0162.mp3
5.21M
🥀قسمت دوم سفر اجباری 🍃گروه فرهنگی شهیدسیدکاظم سجادیان تقدیم میکند🍃🕊 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|😔🥀|• ••| 💔°•. 『یعنی‌درمدینه‌کسی‌غیرت‌نداشت!؟🖤』 『بوی‌سوختـنِ‌تـنور وزهـرا‌یکیست!؟😭』 •| ✍🏻
4_5886287455518197607.mp3
31.84M
🔈 شرح و بررسی کتاب 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 🔊 جلسه شصت و ششم * سه حکایت زیبا از کتاب سلوک با همسر * توصیه مرحوم بهجت در مورد رسیدگی به خانواده * سیره بزرگان در برخورد با اهالی خانه * ملکوت خانواده و ارتباط در خانه * آثار گفتگو با اهل خانواده * نکاتی پیرامون آزار و اذیت در خانه * مسیر رشد به سبک حضرت ایوب ع * قابل توجه کسانی که در خانه یا آزار می‌دهند، یا آزار می‌بینند * صورت برزخی افرادی که اهل آزار و اذیت هستند * صدقه زن به مرد * سه دسته زنانی که با حضرت فاطمه س محشور می‌شوند * اهل‌بیت علیهم‌السلام در برابر مهریه همسران خود چه برخوردی داشتند؟ * ملکوت محبت زن و شوهر به یکدیگر * اخلاق اهل‌بیت علیهم‌السلام در خانه * چه کنیم تا گناهان ما پاک شود؟ * ملکوت پرداخت نکردن مهریه همسر * یکی از بزرگترین حق‌الناس‌ها در ارتباط زناشویی * ملکوت پاک با نیت الهی در ارتباط زناشویی * کمک کردن در خانه 🎧 جلسه شصت و ششم 🎙 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
࿐༅🌺༅࿐ 💡 کمترکسی‌پیدا‌مۍشود‌کھ زندگی‌بر‌وفق‌مراد‌او‌باشد هرگونہ‌عیش‌و‌نوش‌دنیا‌، با‌هزار‌تلخی‌و‌نیش‌همراھ است ! - آیت‌اللھ محمدتقی‌بھجت🌿 اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج💕 ࿐༅🌺༅࿐
خوشا آنان ڪه در ميدان و محراب عاشـقي خـواندند و رفتنـد خـوشـا آنان ڪه هنـگام شـهادت حسین (ع) و ڪربلا ديدند و رفتند 📿نماز اول وقت📿 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🇮🇷🕊 اگر‌میخواهے و‌معصیت‌نکنۍ، "همیشہ‌با باش" چوݧ‌وضو‌انساݧ‌راپاك ‌نگھ‌میدارد‌و‌جلوے معصیت‌را‌می‌ گیرد! 🕊 ࿐༅💚༅࿐࿐༅💚༅࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
( قسمت چهلم)تقدیم نگاه سبزشما👇👇
✍️ 💠 آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز ، قبرستانی بود که داغش روی قلب‌مان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمی‌شد که تا فقط گریه کردیم. مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم (علیهاالسلام) رفت. ابوالفضل مقابل در خانه‌ای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر می‌زد که تا از ماشین پیاده شدم، مثل اینکه گمشده‌اش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید. 💠 در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریه‌هایم را گم می‌کردم تا مصطفی و مادرش نبینند و به‌خوبی می‌دیدند که مصطفی از قدمی عقب‌تر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست :«این چند روز خیلی ضعیف شده، می‌خواید ببریمش دکتر؟» و ابوالفضل از حرارت پیشانی‌ام تب تنهایی‌ام را حس می‌کرد که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد :«دکترش حضرت زینبه (علیهاالسلام)!» 💠 خانه‌ای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و می‌دانست چه از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرین‌زبانی ادامه داد :«از پشت بام حرم پیداس! تا شما برید تو، من می‌برمش رو ببینه قلبش آروم شه!» نمی‌دانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکسته‌ام تا بام آمد. 💠 قدم به بام خانه نهادم و خورشید حرم در آسمان آبی طوری به دلم تابید که نگاهم از حال رفت. حس می‌کردم گنبد حرم به رویم می‌خندد و (علیهاالسلام) نگاهم می‌کند که در آغوش عشقش قلبم را رها کردم. از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت می‌کردم و به‌خدا حرف‌هایم را می‌شنید، اشک‌هایم را می‌خرید و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را می‌دید که آهسته زمزمه کرد :«آروم شدی زینب جان؟» 💠 به سمتش چرخیدم، پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و تیغی در گلویش مانده بود که رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند :«این سه روز فقط (علیهاالسلام) می‌دونه من چی کشیدم!» و از همین یک جمله درددل خجالت کشید که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد :«اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن رو پوشش می‌داده، تو رو دیده. همونجا عکست رو گرفتن.» 💠 محو نگاه سنگینش مانده بودم و او می‌دید این حرف‌ها دل کوچکم را چطور ترسانده که برای ادای هر کلمه جان می‌داد :«از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!» و نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بی‌غیرتی سعد بود که صدایش خش افتاد :«از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده، به خاطر اینکه تو رو با یه ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حالا می‌خوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.» 💠 گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بین من و می‌چرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت می‌کرد :«همون روز تو فرودگاه بچه‌ها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از ! ظاهراً آدمای تهران‌شون فعال‌تر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!» از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشتر گرفت :«البته ردّ تو رو فقط از و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امن‌ترین جا برات همون داریاست.» 💠 از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت و او می‌دید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد :«همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچه‌های دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر می‌کردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمی‌گردیم ، ولی نشد.» و سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت :«از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناسایی‌ات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!» 💠 سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه (علیهاالسلام) حرف آخرش را زد :«تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!»... 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093