☘بسم رب العشق☘
⚘برگی از خاطرات⚘
💚شهیدمحمدحسین یوسف الهی💚
یادم است یک بار با #محمدحسین در گلزار شهدا بودیم.
او یک به یک قبرهای دوستان شهیدش را نشان می داد و خاطرات مختلفی از آنها نقل می کرد.
آنجا هنوز این قدر وسعت پیدا نکرده بود.
همین طور که میان قبرها می گشتیم، یک مرتبه #محمدحسین ایستاد. رو به من کرد و گفت:
«هادی! می خواهم چیزی بهت بگویم.»
گفتم: «خب بگو گفت:
«من شهید می شوم و مرا توی این ردیف دوم خاک می کنند.»
من آن روز متوجه نبودم و نفهمیدم که محمد حسین چه می گوید.
حدود دو سال بعد از شهادتش، وقتی به زیارت قبرش رفته بودم، یک مرتبه یاد حرف آن روز افتادم.
دیدم قبرش دقیقا همان نقطه ای است که اشاره کرده بود.
با توجه به اینکه انتخاب محل دفن شهدا در اختیار خانواده هایشان بود و بنیاد شهید طبق نقشه و برنامه ای که داشت، قبرها را تعیین می کرد، خیلی عجیب بود که پیش بینی #محمد حسین کاملا درست از آب در آمد.
راوی :محمدهادی یوسف الهی
🏴شما دعوت شدید🏴
,,,🍃🌺🖤🌺🍃,,,
@shahid_aref_64
❤بسم رب العشق❤
برگی ازخاطرات شهید# محمدحسین یوسف الهی
یک بار «محتاج» مسئول قرارگاه را برای شناسایی منطقه به هور بردم.
#محمدحسین مسئول شناسایی بود و می بایست برای توجیه همراه ما بیاید.
سه تایی سوار قایق شدیم.
او سکان را به دست گرفت و راه افتادیم.
داخل هور همین طور که می رفتیم زیر لب اشعاری را زمزمه می کرد.
کم کم صدایش بلندتر شد | و به طور واضح خطاب به محتاج شروع به خواندن کرد:
"من مست و تو دیوانه ، ما را که برد خانه"
"صدبار تو را گفتم، کم خور دو سه پیمانه"
حالات عجیبی داشت، انگار توی این عالم نبود.
بنده خدا، محتاج که با این حالات# محمد حسین آشنایی نداشت، خیلی تعجب کرده بود.
نگاهی به او می کرد و نگاهی به من.
رو کرد به من: «این حالش خوب است؟!»
گفتم: «نگران نباش، این حال و احوالش همین طور است.»
با اشعار عارفانه سر و سرّی داشت و با توجه به محتوای اشعار، حالات معنوی خاصی به او دست می داد.
گاهی سر شوق می آمد و می خندید و گاهی هم می سوخت و می گریست.
راوی :سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی❤
#خاطرات محمدحسین
🏴شما دعوت شدید🏴
,,,🍃🌺🖤🌺🍃,,,
@shahid_aref_64
بخند... ❤️
یک بار دیگر بخند...
یک بار دیگر از روی قاب عکس روی دیوار بر من بخند، تا با یک لبخندت تمام غصه هایم محو شود... 🌸
تا با لبخند زیبایت و برق چشمانت برای بار هزارم بگویی که غصه دنیا پوچ است... و تنهایی برای کسی که رفاقت تو را دارد وجود ندارد... 🌺🌿
بر من بخند تا اشک هایم تبدیل به اشک شوق شود...
بخند که خنده ات شوق میآورد...
بخند که خنده ات مرا بر سر ذوق میآورد...
❤️ #محمدحسین جان... ❤️
🏴شما دعوت شدید🏴
,,,🍃🌹💚🌹🍃,,,
@shahid_aref_64
🌹بسم رب العشق🌹
#محمدحسین به روایت مرتضی حاج باقری:
پاسگاه زید👇
.
سال ۶۴ بعد از عملیات بدر،در پاسگاه زید بودیم🍀 همه شناسایی ها در هور انجام می شد🍃
،به همین دلیل تمام زندگی مان روی آب بود⚘
یک شب که دو نفر از بچهها برای شناسایی رفته بودند دیگر برنگشتند🥀
محمدحسین طبق معمول بچه ها را تا نزدیک معبر همراهی کرد و بعد هم آنجا منتظر ماند تا برگردند😍
آن شب خیلی دیر کرد،همه نگران شده بودیم💔
معمولاً ساعت حرکت و بازگشت بچه ها مشخص بود،اما این بار از ساعت مقرر خیلی گذشته بود
معلوم بود که حتماً اتفاقی افتاده است😔
اواخر شب دیدیم محمد حسین آمد،ناراحت و افسرده و با حالی خراب،توی خودش بود زیر به اشعاری را زمزمه می کرد😌
گرفته بود،اما گریه نمی کرد،شاید ملاحظه نیروها را میکرد👌
گویا در طول مسیر بچهها خمپارهای به بلمشان اصابت کرده و هر دو شهید شده بودند🌷
و محمدحسین که ابتدای محور منتظرشان بود زودتر از همه با خبر شد
حالا دست خالی آمده بود و غم رفتن بچه ها بر دلش سنگینی می کرد🥀
از ته دل آه میکشید و میگفت :
آقا اینها رسیدند به مقصد خودشان،اما ما هنوز مانده ایم ،نها هم رفتند⚘
حسرت میخورد که چرا خودش مانده است
به من گفت :مرتضی من لیاقت شهادت ندارم گفتم: این حرفا چیه که میزنی؟
گفت:باور کن من لیاقت ندارم😔
من همیشه قبل از عملیات زخمی می شوم🥺 میدانی علتش چیه؟
گفتم:خب اتفاقی است🙄
مثل اینکه فراموش کردی برای شما بیشتر خطرات قبل از عملیات ها و در شناسایی منطقه است👌
گفت :نه علتش این است که من طاقت مقاومت در عملیات را ندارم،خداوند زودتر مرا زخمی می کند که بروم و از منطقه خارج شوم🥀
گفتم :آخه چرا این فکر رامیکنی؟؟
گفت:خودم از خدا خواستم تا در هر عملیاتی که می داند توان و تحمل ندارم را مجروح کند🤲🏻
این حرف را محمدحسین به چند نفر دیگر هم گفته بود...
بالاخره خداوند او را طلبید♥️
سماجتش برای حضور در آخرین عملیات نشانه پروازش بود😭
💚یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود💚
#خاطرات _محمدحسین
🍃ذکر نام و یادش باصلوات برمحمد وال محمد🍃
🏴شما دعوت شدید
,,,🍃🌺...🌺🍃,,,
@shahid_aref_64