💜به رنگ ارغوان💜
داستان کوتاه انسان سنگی🪨 ژانر: اجتماعی تخیلی🔮👧🏻 زمان نوشتن: ۱۴۰۱/۲/۵📚📝 موضوع: کودکان کار🌝 ارسال
#انسان_سنگی🪨👧🏻👦🏻
#پارت_اول😍
غرق در خواب بود که ناگاه با صدای بوق ماشین پدر، به خود آمد. دستان سفید و شفافش را روی صورت کشید و گفت:
- وای! این چه طرز بیدار کردنه؟ کسری مگه سر آوردی؟
_ الهام جان، رسیدیم مدرسه دخترم!
_این رو میتونستی آدموار بگی.
ابروهای خرمایی رنگ پدر، گره خورد اما سعی کرد بر خود مسلط باشد.
_هان؟ چته؟ اول صبحیه اخلاق نداری، وای به حال بقیهی روز!
پوزخندی تحویل چهرهی متعجب پدر داد و از ماشین پیاده شد.
کسری با حرص گفت:
_ لا اله الا الله! والا که ما هم تو ناز و نعمت بزرگ شدیم اما دیگه از این قر و فرا نداشتیم!
یعنی واقعا حیف! حیف که دردونمی وگرنه... استغفرالله!
الهام عینک گرد و منحصربهفردش را روی بینی خود تنظیم کرد. سپس دستش را داخل جیب مانتو گذاشت و آرامآرام به سمت مدرسه، گام برداشت. درختان شکوفه دادهبودند و گل از گل بنفشهها شکفته بود اما این دختر، هنوز هم قصد حذف اخم از چهرهاش را نداشت.
راستش را بخواهید، هیچکس به او علاقمند نبود. حتی خانم معینی هم، بخاطر پول آقا کسری، به دختر بها میداد؛ وگرنه این دختر لوس و نچسب را چه به دوست داشتن؟
همینطور به سمت مدرسه قدم برمیداشت که دختر بچهای گندمگون با لباسهای رنگ و رو رفته و گلهایی در دست به او نزدیک شد؛ سپس با لحنی شیرین به الهام گفت:
_ وای چه دختر خوشگلی! چه چشمای خوشرنگی داری! فکر کنم اون دریایی که در موردش حرف می زنن، این رنگیه! چه موهای قهوهای رنگ خوشگلی! خوش به حالت؛ کاش منم مثل تو اینقدر...
-برو بابا! چند روزه حموم نرفتی، هان؟ بوی شترمرغ میدی! والا باور کن اسب پیشونی سفید من، شیکپوشتر و خوشبوتر از توعه! برو حالم رو بد کردی! تو اصلا اندازهای نیستی که در مورد من نظر بدی و دهنت رو جلوی من باز کنی!
کلمات را رگباری بر زبان میآورد و حال خود را نمیفهمید. وقتی خزعبلاتش تمام شد، با چهرهای درهم که آثار تهوع در آن موج میزد، به دختر نگاه کرد و با دست راستش او را نقش بر زمین نمود.
سارا، دستش را به سمت گلبرگهای پراکنده برد و با ترس دو دستانش را بر سر کوفت.
دلهرهای عمیق به جانش چنگ زد و به سختی نفسی کوتاه کشید. در افکار خود غرق شدهبود و از ترس کتک خوردن از آقا حسام میلرزید. با بهت به چهرهی متکبر الهام نگاه کرد و قطرهی اول اشک، از چشمانش سرازیر شد. دستش را روی گونهاش گذاشت و مروارید اشک را لمس کرد. مدت زمانی بود که وقتی برای گریه نداشت! یعنی دگر نمیدانست برای چه باید اشک بریزد! برای صورت آفتاب سوختهی خویش؟ صبح تا شب کار کردن؟ پدر معتادش؟ مادرِ نداشتهاش؟ برادر بیمارش؟ جای کبودی روی بدن؟ ندیدن رنگ خوشبختی؟
واقعا تردید داشت! شنیدهبود که درد زیاد، اشک چشم را خشک میکند اما انگار فقط نشنیدهبود! درک کردهبود! آری او با دل و جان، درک کردهبود. اما حالا، گریه میکرد.
برای کدامین غمش؟ نمیدانست! شاید برای تمام غصههایش که آن دختر، حتی در قصه هم ندیدهبود. آنقدر دردهایش زیاد بود که اشکهایش، به دریایی وسیع میمانست. همانقدر زیاد؛ همانقدر تمامناشدنی!
سرش را بالا آورد و به جای خالی دختر خیره شد .یعنی تا این اندازه بیرحم بود؟ واقعا رفتهبود؟ بدون لحظهای همدردی؟ آب دهانش را به سختی قورت داد. چشمانش را بست و دوباره باز کرد. نه! باورش نمیشد! آن فرد انسان نبود! انگار مجسمهای سنگی بود که راه میرفت!
زنگ خوشآهنگ مدرسه، به صدا درآمد. همهمهی دانشآموزان، سالن سرامیکی مدرسه را پر کردهبود. عینکش را از روی صورت برداشت. سپس مثل همیشه، کیف پول را در دست گرفت و از مدرسه خارج شد.
آرامآرام راه میرفت و آواز میخواند! خبری از عذاب وجدان نبود. با اخمی مغرورانه ،به اطراف نگاه میکرد و در دل همه را بردهی خود میدید.
- هوی! حواست کجاست؟ اگه پدرم بفهمه برای من دستت رو گذاشتی رو بوق، خونت رو تو شیشه میکنه!
پوزخندی زد و سپس ریز ریز خندید. صدای قار و قور شکمش بلند شد.
-اوه! من همین الان باید یه چیزی بخورم وگرنه هیکلم بهم میخوره!
عینکش را از کیف در آورد. سپس سرش را بلند کرد و به اطراف چشم دوخت. چند تابلو را از نگاه گذراند اما ناگاه با دیدن جملهای وسوسه برانگیز، سر جایش میخکوب شد.
«تا خرخره توی پول غرق شدی؟ بیا اینجا و طعم خوشبختی واقعی رو بچش!»
آنقدر مسرور و مغرور شدهبود که به جدید بودن مغازه، فکر نکرد. با ذوق به تابلو چشم دوخت و قدمزنان به سمتش رفت.
نمای بیرونی کافه را رنگ شکلاتی دربرگرفتهبود و کاشیهای کرمرنگِ روی آن، جلوهای زیبا به نما بخشیده بودند. محو تماشای ساختمان باشکوه کافه، در را فشرد و داخل شد.
#سیده_زهرا_ابطحی 😍
کپی فقط با ذکر نام نویسنده
@arghavan84☔️❄️