eitaa logo
حوزه هنری استان مرکزی
838 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
302 ویدیو
8 فایل
اخبار و فعالیت‌های حوزه هنری استان مرکزی آدرس:اراک، خیابان جهاد، ابتدای فاز۲، خیابان وحدت اسلامی، جنب بوستان غدیر شماره تماس: 42-08634032640 📌ارتباط با ادمین کانال: @rezazn54 📌 ارتباط با حوزه هنری: 🌐 https://zil.ink/artmarkazi
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 🔸️مادر عباس سال 1360 عملیات ثامن‌الائمه در حال انجام بود. از راه‌آهن با تعاون سپاه تماس گرفتند که سه سرباز شهید به اراک آمده است. با غلامرضا غفاری پیکر شهدا را باغ جنت بردیم. بعد هم قرار شد تا خبر شهادت‌شان را به خانوادة آن‌ها اطلاع دهیم. خانه شهید عباس رنجبر در خیابان ادبجو کوچه برج شیشه‌ای بود. - خسرو! من سر کوچه می‌ایستم. تو برو خبرُ بده. - چرا نمیای؟ - منُ می‌شناسند. روم نمیشه بیام. تو برو بگو با اضطراب رفتم در خانه؛ زنگ را زدم. صدای خانمی آمد: - کیه؟ - اینجا منزل آقای رنجبرِ؟ یک خانم نسبتاً جوان آمد جلوی در، بعد از سلام و علیک، سعی کردم طوری خبر را بدهم که خانواده هول نکنند. - عباس سرباز بوده؟ - آره! چطور مگه؟ - یکم مجروح شده! - آخیش! بچه‌ام شهید شده. خیلی آرام و عمیق این را گفت، فکر نمی‌کردم مادر شهید باشد. یک مکثی کرد و گفت: حالا بچه‌ام کجاست؟ گفتم توی بیمارستانِ! هنوز دنبال مقدمه‌چینی بودم. بیمارستان هم به کنایه از سردخانه گفتم؛ ولی خودش مطلب را گرفته بود. در حال خودم نبودم. دستانم عرق کرده بود. تا حدی خیالم راحت شد که خبر را رساندم. می‌خواستم زودتر بروم؛ ولی مادر عباس اصرار داشت بروم داخل: « باع! عروسی عباسِ! مگِ می‌ذارم برید حالا» نگاهم چندباری به سمت غلامرضا رفت. دید که حواسم به سر کوچه است بیرون در آمد و غلامرضا را شناخت و به اسم صدا کرد. به هر شکلی بود ما را خانه برد. رفت شیرینی و میوه و چایی آورد و تعارف کرد. نه دستمان دراز می‌شد که چیزی برداریم و نه دهان‌مان باز می‌شد. بعد نشست روبروی ما و قسممان داد که چیزی برداریم: - من خواب جدمُ دیدم که گفت بهم دوتا پاسدار میان و خبر شهادت عباسُ می‎‌دن. وقتی صبح بیدار شدم. رفتم این میوه و شیرینی را گرفتم. امام زنده باشه! امام سلامت باشه! فدای سر علی‌اکبر امام حسین(ع)! - حاج خانم آن حرف‌هایی که ما برای تسلی می‌خواستیم به شما بگوییم شما به ما زدید. ما حاضریم بمیریم ولی یک همچین خبرهایی ندهیم! تا این را گفتم باز حرف من را قطع کرد و گفت: «بَه! شما نیایید بگویید پس منافقین با آن چهرۀ کریه بیایند و بگویند!» 📝راوی خسرو اسدپور ┄┅═✧❁ 🍃🌸🍃 ❁✧═┅┄ 🍃 با حوزه هنری در شبکه‌های اجتماعی همراه باشید: 🆔 @Artmarkazi 🌐 https://zil.ink/artmarkazi
📌 🔸️آغوش پرمهر از پشت پنجره قطار دیدم دائم اشک‌هایش را با گوشه چارقدش پاک می‌کند. بدون اینکه لحظه‌ای متوجه اطرافش باشد. همچنان به فکر دیدن من بود. آن هم با اضطرابی که از سر تا پای وجودش مشخص بود. نتوانستم طاقت بیاورم. کوله و تجهیزاتم را در کوپه گذاشتم و به‌سرعت از قطار پایین آمدم. به سمتش دویدم و خودم را در آغوشش انداختم تا هرزمانی که دلش می‌خواهد نگهم دارد. می‌دانستم سیر نمی‌شود. نیم ساعت زمانی نبود که جوابگوی رابطه عاشقانه مادرم برای دیدار با بچه‌اش باشد. بعد از مدتی علیرغم میلش آزادم کرد تا پدر و خواهران هم دیداری داشته باشند. همه این لحظات قلبم را به شدت فشار می‌داد. زمان زودتر از آنکه فکر می‌کردم گذشت. اعلان سوارشدن مسافران قطار اهواز از بلندگوی ایستگاه، معنی‌اش خداحافظی بود. مادرم با چشمانی خیس دوباره مرا در آغوش پرمهرش گرفت. درهای واگن‌ها درحال بسته شدن بود که مرا رها کرد. به ‌سوی قطار دویدم و سوار شدم. از پنجره قطار دیدم که همه در امتداد قطار می‌دوند. برای همدیگر دست تکان ‌دادیم. یک آن دیدم مادرم توان ایستادنش را از دست داد و به زمین نشست. دیگر با چشم‌های بارانی بدرقه‌ام کرد. 📝برگرفته از کتاب خاطرات نادری، خاطرات خودنوشت اسماعیل نادری ┄┅═✧❁ 🍃🌸🍃 ❁✧═┅┄ 🍃 با حوزه هنری در شبکه‌های اجتماعی همراه باشید: 🆔 @Artmarkazi 🌐 https://zil.ink/artmarkazi
📌 🔸گردنبند عقیق(1) تازه به پارک شهر رسیده بودیم؛ خانم‌ها داشتند خمیر را آماده می‌کردند. یکی از آن‌ها ما را که دید، مامان‌بزرگ را صدا زد و گفت: «سکینه خانم به‌موقع اومدی! بیا یه دستی به این خمیر بزن. خدا خیرت بده دستت خوبه. خمیر هم زود عمل میاد، هم برکت می‌کنه.» مامان‌بزرگ با آن لبخند همیشگی‌اش گفت: «خانم رضایی دست خودتم خوبه مادر! چهارتا صلوات بفرستید برا سلامتی رزمنده‌ها. بعد روی خمیر رو خوب بپوشونید خمیر عمل میاد.» مامان‌بزرگ نشست لب تنور. دو تا از خانم‌ها خمیر رو چونه می‌گرفتند. دوتای دیگر با وردنه صافش می‌‎کردند و جلوی مامان‌بزرگ می‌گذاشتند. مامان‌بزرگ یک بسم‌الله می‌گفت و تا خم می‌شد توی تنور گردنبند عقیقش از گردنش آویزان می‌شد. برای خواندن ادامه روایت اینجا کلیک کنید. 📝 مریم طالبی، برگرفته از کتاب نفخ صور ┄┅═✧❁ 🍃🌸🍃 ❁✧═┅┄ 🍃 با حوزه هنری در شبکه‌های اجتماعی همراه باشید: 🆔 @Artmarkazi 🌐 https://zil.ink/artmarkazi
حوزه هنری استان مرکزی
📌#ادبیات_پایداری 🔸گردنبند عقیق(1) تازه به پارک شهر رسیده بودیم؛ خانم‌ها داشتند خمیر را آماده می‌
📌 🔸گردنبند عقیق(2) مامان داشت توی آشپزخانه غذا را آماده می‌کرد که بابا باعجله وارد خانه شد و گفت: «خدا رو شکر سالمید. وقتی گفتن فوتبال رو زدن، نمی‌دونم چطوری از کارخونه تا اینجا اومدم.» بعد من و مجید را بغل کرد. قطره اشکی را که از گوشه چشمش چکید دیدم. مدام برای سلامت ما خدا رو شکر می‌کرد. مامان گفت: «مادرم چرا نیومده. تا حالا باید می‌آمده. نمیدونم توی بمباران جایی پناه گرفته یا نه؟» با حرف‌های مامان دل‌شوره به سراغم آمد. بابا گفت: «باید بریم دنبالش» همراه بابا تو خیابان راه افتادیم. همه‌جا شلوغ بود مخصوصاً خیابان اصلی که به محل انفجار نزدیک‌تر بود. هرقدر نزدیک‌تر می‌شدیم، مجروح‌های بیشتری رو می‌دیدیم. همان مسیری را که مامان‌بزرگ باید طی می‌کرد تا به خانۀ ما برسد، چند دور گشتیم. هیچ خبری نبود. بی‌تاب شده بودم بغض گلویم رو فشار می‌داد. از خون‌هایی که کف خیابان دیده بودم، حالم بد شده بود. بابا داشت پرس‌‎و‌جو می‌کرد. گفت: «میرم خونۀ مامان‌بزرگ شاید اصلاً نیومده باشه. تو برو پیش مادرت نگران نباشه.» بابا رفت و تکیه دادم به دیوار کنار خیابان. سرم را به طرف آسمان بلند کردم که بگویم: «خدایا...» که یک چیز روی شاخه‌های درخت روبرویم برق زد. خوب که نگاه کردم تکه‌ای از گردنبند عقیق مامان‌بزرگم بود. شاخۀ دیگر درخت تکه پارچه سرمه‌ای خون‌آلود و ... دیگر چیزی نفهمیدم. حالا خیره شدم به عکسش توی طاقچه که گوشه پایینش زیر تصویر یک لاله سرخ ریز نوشته شده: شهید سکینه قیصری متولد: ۱۳۱۰، شهادت 26 دی‌ماه 1365، بمباران شهر اراک. 📝 مریم طالبی، برگرفته از کتاب نفخ صور ┄┅═✧❁ 🍃🌸🍃 ❁✧═┅┄ 🍃 با حوزه هنری در شبکه‌های اجتماعی همراه باشید: 🆔 @Artmarkazi 🌐 https://zil.ink/artmarkazi