eitaa logo
آسایش تن و جان
308 دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
19.1هزار ویدیو
56 فایل
« صِرَاطُ‌ عَلِيٍ‏ مُسْتَقِيم،‌صِرَاطُ مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ،‌اللَّهُمَ‏ إِيَّاكَ‏ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ‏ نَسْتَعِينُ‏» Admin7 @AmiriiiiHosein لینک کانال: @asaysh
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطره از زیبا از یک معلم! در بیمارستان نمازی شیراز داشتم کار یک بیمار را پیگیری می‌کردم. ناگهان گرمای دستان مهربانی رو روی شانه هام احساس کردم! به پشت سر نگاه کردم. جوان قدبلندی با لبخند به من گفت:«آقای کیهانی! منو‌ می‌شناسید؟» جواب دادم:«ببخشید نه! شما؟» گفت:«همون علیرضای گریان مدرسه...» یکدفعه ذهنم را به حدود ۳۰ سال پیش برد! کلاس اول ابتدایی بود. خونه‌شون نزدیک مدرسه بود. زنگ راحت که میشد فرار رو بر قرار ترجیح می‌داد و می‌رفت تو پستوی خونه و پست رختخوابها قایم میشد! مادرش میومد مدرسه و می‌گفت:«آقای کیهانی! دستم به دامنتون! فرار کرده و رفته پشت رختخوابها!» من هم یک مداد یا پاک‌کن بر می داشتم و او را با مهربانی و زبان بسیار نرم در حالی که‌ گریه می‌کرد به مدرسه می‌آوردم! چند روز این اتفاق پشت سر هم تکرار شد تا کم‌کم به مدرسه عادت کرد! همه این اتفاقات انگار روی دور تند از ذهن من گذشت! گفتم:«بله علیرضا! چطوری؟ خوبی؟ چقدر بزرگ شدی؟ اینجا چه می‌کنی؟» جواب داد:«استاد عزیزم! من متخصص قلب و عروق این بیمارستان هستم! هر کاری از دستم بر میاد بفرمایید براتون انجام بدم!» یکدفعه انگار تمام خستگی‌های ۳۰ سال خدمت از تنم بیرون رفت! خون دلها خورده شده تا طفلی گریزپا رشد کند! روز معلم بر همه زحمت‌کشان بی‌ادعای این عرصه مبارک! @hakeemaneh
خاطره زیبا از یک معلم! در بیمارستان نمازی شیراز داشتم کار یک بیمار را پیگیری می‌کردم. ناگهان گرمای دستان مهربانی رو روی شانه هام احساس کردم! به پشت سر نگاه کردم. جوان قدبلندی با لبخند به من گفت:«آقای کیهانی! منو‌ می‌شناسید؟» جواب دادم:«ببخشید نه! شما؟» گفت:«همون علیرضای گریان مدرسه...» یکدفعه ذهنم را به حدود ۳۰ سال پیش برد! کلاس اول ابتدایی بود. خونه‌شون نزدیک مدرسه بود. زنگ راحت که میشد فرار رو بر قرار ترجیح می‌داد و می‌رفت تو پستوی خونه و پست رختخوابها قایم میشد! مادرش میومد مدرسه و می‌گفت:«آقای کیهانی! دستم به دامنتون! فرار کرده و رفته پشت رختخوابها!» من هم یک مداد یا پاک‌کن بر می داشتم و او را با مهربانی و زبان بسیار نرم در حالی که‌ گریه می‌کرد به مدرسه می‌آوردم! چند روز این اتفاق پشت سر هم تکرار شد تا کم‌کم به مدرسه عادت کرد! همه این اتفاقات انگار روی دور تند از ذهن من گذشت! گفتم:«بله علیرضا! چطوری؟ خوبی؟ چقدر بزرگ شدی؟ اینجا چه می‌کنی؟» یکدفعه بلندگوی بیمارستان صدا زد:« دکتر علیرضا فلاح زاده به بخش قلب و عروق!» یکدفعه انگار تمام خستگی‌های ۳۰ سال از تنم بیرون رفت! روز معلم بر همه زحمت‌کشان این عرصه مبارکباد! ا @hakeemaneh