eitaa logo
مُـرواریدهای‌خاکـــی🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
744 ویدیو
40 فایل
'‌‌‌﷽' ڪو‌عشق‌ڪہ‌معمورڪندخانہ‌دل‌را؟ عمریست‌زویرانۍدل‌خانہ‌خرابم♥↻ 「بہ‌رسم𝟮𝟭خرداد𝟵𝟵🗞⿻.!」 ازدل‌مینویسیم‌و‌دلۍ‌ڪار‌میڪنیم! براۍ‌گفتن‌سخن‌هاتون‌بگوشیم⇩ @fatemeh_zahra_82 @E_N_nataj ڪپۍ:حلـالتون🌱ツ .
مشاهده در ایتا
دانلود
خبر خوب رو شما بمن دادی..خداخیرتون بده! او هم تسبیح را برمیداردو روی چشمهایش میمالد _ خیر رو فعلا خدا بهتوداده جوون!دعا کن! خوشحال عقب عقب می ایی _ این چه حرفیه ما محتاجیم چادرم را میگیری و ادامه میدهی _ حاجی امری نیس؟ بلندمیشود ودست راستش را بالامی اورد _ نه پسر! برو یاعلی لبخند عمیقت را دوست دارم... چادرم را میکشی و به صحن میرویم.همان لحظه مینشینی و پیشانی ات را روی زمین میگذاری. چقدر حالت بوی خدا میدهد... *** ماشین خیابان رادور میزندو به سمت راه آهن حرکت میکند چادرم را روی صورتم میکشم و پشت سرم را نگاه میکنم و از شیشه عقب به گنبد خیره میشوم... چقدر زود گذشت! حقا که بهشت جای عجیبی نیست! همینجاست... میدانی اقا؟ دلم برایت تنگ میشود... خیلی زود!... نمیدانم چرا به دلم افتاده بار بعدی تنها می ایم تنها! کاش میشد نرفت... هنوز نرفته دلم برایت می تپد رضا ع بغض چنگ به گلویم میندازد... ... اشک از کنار چشمم روی چادرم میچکد... نگاهت میکنم پیشانی ات را به شیشه چسبانده ای و به خیابان نگاه میکنی میدانم هم خوشحالی هم ناراحت... خوشحال بخاطر جواز رفتنت... ناراحت بخاطر دو چیز... اینکه مثل من هنوز نرفته دلت برای مشهدپرمیزند ودوم اینکه نمیدانی چطور به خانواده بگویــی کهم یخواهی بروی... میترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند دستم را روی دستت میگذارمو فشار میدهم. میخواهم دلگرمی ات باشم... _ علی؟... _ جان؟... _ بسپار بخدا لبخندمیزنی ودستم را میگیری زمان حرکت غروب بودو ما دقیقا لحظه حرکت قطار رســـیدیم. تو با عجله ســـاک را دنبال خود میکشـــیدی و من هم پشـــت ســـرت تقریبا میدویدم.. بلیط ها را نشان میدهی و میخندی _ بدو ریحانه جا میمونیما تا رسیدن به قطار و سوار شدن مدام مرا میترساندی که الان جا میمونیم... واگن اتوبوسی بود و من مثل بچه ها گفتم حتمن باید کنار پنجره بشینم. توهم کنار آمدی و من روی صندلی ولو شدم لبخند میزنی و کنارم مینشینی _ خب بگوببینم خانوم! سفر چطور بود؟ چشمهایت را رصد میکنم. نزدیک می ایم و در گوشت ارام میگویم _ تو که باشی همه چیز خوبه... چانه ام را میگیری و فقط نگاهم میکنی. اخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد... _ اره!... ریحانه از وقتی اومدی تو زندگیم همه چیز خوب شد... همه چیز... سرم را روی شانه ات میگذارم که خودت را یکدفعه جمع میکنی _ خانوم حواســم نیســت توام چیزی نمیگی ها!!... زشـــته عزیزم! اینکارا رو نکن دو تا جوون میبینن دلشــون میخوادا! اونوخ من بیچاره دوباره دم رفتن پام گیر میشه میخندم وجواب میدهم _ چشششششم... عاقا! شما امرکن! البته جای اون واسه جوونادعا کن! _ اونکه رو چشم!دعا کنم یه حوری خدا بده بهشون... ذوق زده لبخند میزنم که ادامه میدهی _ البته بعد شهادت! و بعد بلند میخندی. لبم را کج میکنم و بحالت قهر میگویم _ خعلی بدی! فک کردم منظورت از حوری منم! _ خب منظور شمایــی دیگه!... بعد شهادت شما میشی حوری... عزیزم! رویم راسمت شیشه برمیگردانم َ _ نعخیر دیگه قبول نیست!قهر قهر تا روز قیامت! َ _ قیامت که نوکرتم. قرنکن... ولی حاالا الان بقول خودت قر نکن گناه دارما... یروزدلت تنگ میشه خانوم نکن! دوباره رو میکنم سمتت و نگاهت میکنم دردلم میگذرد اره دلم برات تنگ میشه... برای امروز... برای این نگاه خاصت. یکدفعه بلند میشـوم و از جایگاه کیف سـاک ها،کیفم رابرمیدارمو ازداخلش دوربینم را بیرون می اورم سـر جایم مینشینم ودوربین را جلوی صورتم میگیرم _ خب .. میخوام یه یادگاری بگیرم... زودباشبگو سیب! میخندی ودستت را روی لنزمیگذاری _ از قیافه کج و کوله من؟.... _ نعخیر!.. به سید توهین نکنا..!!! _ اوه اوه چه غیرتی... و نیشت را به طرز مسخره ای باز میکنی بقدری که تمام دندان هایت پیدا میشود _ اینجوری خوبه؟؟؟ میخندم ودستم را روی صورتت میگذارم _ عههه نکن دیگه!... ترو خدا یه لبخند خوشگل بزن لبخندمیزنی ودلم را میبری _ بفرما خانوم _ بگو سیب _ نه... نمیگم سیب _ باز اذیت کردی _ میگم... میگم... دوربین را تنظیم میکنم _ یک...دو... سه... بگو _ شهیییید... قلبم با ایده ات کنده و یادگاریمان ثبت میشود... نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی✨ لبخندتوراچندصباحی‌ست‌ندیدم یک‌باردگر‌خانه‌ات‌آبادبگو...سیب❤️ 『🌙