eitaa logo
مُـرواریدهای‌خاکـــی🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
744 ویدیو
40 فایل
'‌‌‌﷽' ڪو‌عشق‌ڪہ‌معمورڪندخانہ‌دل‌را؟ عمریست‌زویرانۍدل‌خانہ‌خرابم♥↻ 「بہ‌رسم𝟮𝟭خرداد𝟵𝟵🗞⿻.!」 ازدل‌مینویسیم‌و‌دلۍ‌ڪار‌میڪنیم! براۍ‌گفتن‌سخن‌هاتون‌بگوشیم⇩ @fatemeh_zahra_82 @E_N_nataj ڪپۍ:حلـالتون🌱ツ .
مشاهده در ایتا
دانلود
|💛| به‌قول‌ استاد‌رائفی‌پور: این‌ همه‌ روایت‌ درباره‌ مهدویت‌ هست! آقا‌ توۍ یکیشون‌ نفرمودن‌ اگر‌مردم‌دنیا بخوان‌‌! اتفاق‌ میفته..! توۍهمشون‌فرمودن‌: اگر‌ اگر‌ .. بابا‌گره‌خودِماییم:) 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 @aseman_del
اقای غریبم صبحت‌بخیرمولای‌من ترین نشانہ‌ے یعقوبِ بیٺ شد پاره پاره قَلب زلیخا ڪن با پرچَمے ڪه نام اسٺ نقشِ آن با مَشڪ از دلِ دریا ظهور کن...
°•~💛🌿^^ _سخن بزرگان📿 نزدیڪ‌است‌ولیاگر بڪنید نزدیڪتر می‌شود چون دعای شما خیلی موثر است هرچھ‌می‌توانید براي‌ حضرت دعا ڪنید. @aseman_del
⸤ خیلی دلم میخواد که یک بار قبل از و یك بار بعد از شهید شوم! | ♥️🌱 ⸣
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : چشم های کور من پاهام شل شده بود، تازه فهمیدم چرا این ساختمان، حیاط، مزار شهدا، برام آشنا بود. چند سال می گذشت؟ نمی دونم فقط اونقدر گذشته بود که … نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم. ـ خدایا، چی می بینم؟ اینجا همون جاست، خودشه، دقیقا همون جاست. همون جایی که توی خواب دیدم. آقا اومده بود، شهدا در حال ، با اون قامت های محکم و مصمم. توی صحن پشتی، پشت سر هم به خط ایستادن و همه منتظر صدور فرمان امام زمان. خودشه، اینجا خودشه … زمانی که این خواب رو دیدم، یه بچه بودم. چند بار پشت سر هم و حالا … اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود، که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند. – یا زهرا، آقا جان! چقدر کور بودم، چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم، این همه آرزوی سربازیت، اما صدای اومدنت رو نشنیدم. لعنت به این چشم های کور من… داخل که رفتم، برادرها کنار رفته بودن و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان، حلقه زده بودن و من از دور … ـ به همین سلام از دور هم راضیم، سلام مرد، نمی دونم کی؟ چند روز دیگه؟ چند سال دیگه؟ ولی وعده ما همین جا، همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا… اشک و بغض، صدام رو قطع کرد. اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد. از سفر که برگشتم یه کوله خریدم و لیست درست کردم. فقط، تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره برای رفتن، برای آماده بودن، با یه جفت کتونی. همه رو گذاشتم توی اون کوله. نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه از کاروان آقا عقب بمونم. این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد و من اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم، نباید جا می موندم. چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم و درک نکرده بودم، بود. ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت، هنوز منتظرم و آماده … سال هاست ساکم رو بستم. شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه و چقدر دلگیرن. میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد و من، پنجشنبه آینده هم منتظرم … تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم. 🥀 @aseman_del