مُـرواریدهایخاکـــی🕊
📚#رمان #نسل_سوخته🔥 #قسمت_صد_ویازده: 15 سال دیگه نمی دونستم چی بگم معلوم بود از همه چیز خبر نداره
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_صد_ودوازدهم: ترس از جوانی
توی تاریکی نشسته بودم روی مبل و غرق فکر ...
نمی دونستم باید چه کار کنم ...
اصلا چه کاری از دستم برمیاد ...
واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه ...
نیمه شب بود که مامان از اتاق اومد بیرون ...
عین همیشه توی حال، چراغ خواب روشن
بود ...
توی تاریکی پذیرایی من رو دید ...
ـ چرا نخوابیدی؟
ـ خوابم نمی بره
اومد طرفم
ـ چرا چیزی بهم نگفتی؟
چند لحظه توی اون تاریکی بهش خیره شدم و سرم رو انداختم پایین ...
ـ ببخشید
و ساکت شدم
ـ سوال نکردم که عذرخواهیت رو بشنوم
ـ از دستم عصبانی هستی؟ می دونم حق انتخابت رو ازت گرفتم اما اگه می گفتم
همه چیز خراب می شد ...
مطمئن بودم می موندی و یه عمر با این حس زندگی می
کردی که بهت خیانت شده ...
زجر می کشیدی ...
روی بابا هم بهت باز می شد ...
حداقل اینطوری مجبور بود دست و پاش رو جمع کنه ...
هر آدمی کم یا زیاد ایرادهای خودش رو داره، اگه من رو بزاریم کنار شاید خوب نبود ولی زندگی بدی
هم نبود؛ بود؟
و سکوت فضا رو پر کرد
ـ از دست تو عصبانی نیستم از دست خودم عصبانیم، از اینکه که نفهمیدم کی
اینقدر بزرگ شدی ...
نمی دونستم چی بگم از اینکه اینطوری برخورد کرد بیشتر خجالت کشیدم ...
ـ اینکه نمی خواستم بفهمی به خاطر کنکورت بود، اما همه اش همین نبود ...
ترسیدم غیرتت با جوانیت گره بخوره ... جوانیت غلبه کنه، توی روی پدرت بایستی ...
و حرمتش رو بشکنی بالا بری، پایین بیای پدرته ...
این دعوا بین ماست، همون
طور که تا حالا دعوا و کدورت ها رو پیش شما نکشیده بودیم امیدوار بودم این بار
هم بشه مثل قبل درستش کرد که نشد ...
مادرم که رفت من هنوز روی مبل نشسته بودم ...
#ادامهدارد...
🥀 @aseman_del