‹🧡🍊›
شبیهِ لذتِ یک آشتیِ جانانه بعد از یک قهرِ طولانی ،
شبیهِ تولدِ دوباره ی یک عشق ، یک زندگی ، یک خوشبختی ،
شبیهِ بویِ تازه و دلبرانه ی نعنا و ریحان ؛
" تماشایِ با هم بودنتان ، عجیب می چسبد !!! "
لطفا هوایِ هم را داشته باشید ،
مراقبِ دل هایِ هم باشید ،
اجازه ندهید که لحظه ای "لبخند" از رویِ لب هایِ شریکِ زندگی تان بیفتد ،
اتحاد و وفایِ جاودانه تان را سنجاق کنید رویِ چشمانِ حسودِ روزگار ؛
تا دنیا ، حسابِ کار دستش بیاید ... !
تا همه بدانند ، که هنوز هم هستند ؛
مردانی که بویِ مهربانی و "حمایت" می دهند ،
و زنانی که با دستانِ خدا گونه شان ، "آرامش" و خوشبختی را می سازند ...
یک بار دیگر برایمان "عشق" را معنا کنید ...
دلمان برایِ دیدنِ یک وفاداریِ اصیل و طولانی تنگ شده !
- نرگس صرافیان طوفان
اے خݪایق بݩۅیسیڋ بہ سنڱ ݪحـدݥ
مݩ فقط عݜق حسیݩبݩعلے رابـݪـدم❤️
#یااباعبدلله
مُـرواریدهایخاکـــی🕊
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_شصت_ودوم: فروشی نیست بعد از نماز، آقای
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_شصت_وسوم: آشیل
توی راه برگشت، شب توی قطار، علیمرادی یه نامه بهم داد.
– #توصیه_نامه است برای *
مرتضوی گفت: تو حیفی با این روحیه و این همه استعداد، توی مجتمع ما بمونی. برات توصیه نامه نوشت. گفت از تهران هم زنگ میزنم سفارش می کنم میگم کدوم قسمت بگذارنت. نامه توی دستم خشک شد.
– آقای علمیرادی. – نترس #بند_پ نیست، اینجا افراد فقط گزینش شده میرن، این به حساب گزینشه. حاجی مرتضوی از اون بچه های خالص جنگه که هنوزم اون طوری مونده. خیلی هم از این طرف و اون طرف، اذیتش می کنن، الکی کاری نمی کنه.
انتخاب بازم با خودته، فقط حواست باشه با گزینش مرتضوی و تایید اون بری، هم اونهایی که از مرتضوی خوش شون نمیاد سر به جونت می کنن و سنگ می اندازن، هم باید خیلی مراقب باشی #پاشنه_آشیل مرتضوی نشی.
هنوز توصیه نامه توی دستم بود. بین زمین و آسمون و غوغایی توی قلبم به پا شد. – پس چرا واسم توصیه نوشت؟ اینطوری بیشتر روش حساس نمیشن، سر به سرش بزارن؟
تکیه داد به پشتی
– گفتم که از بچه های قدیم جنگه. اون موقع، بچه ها صاف و صادق و پاک بودن و نترس. کار که باید انجام می شد؛ مرده و زنده شون انجام می داد. هر کی توانایی داشت، کسی نمی گفت کی هستی؟ قد و قواره ات چقدره؟ میومد وسط، محکم پای کار، براساس تواناییش، کم نمی گذاشت. به هر قیمتی شده، نمی گذاشتن کار روی زمین بمونه و الا ملت تازه انقلاب کرده و حکومت نوپا.
مرتضوی هنوز همون آدمه، تنهایی یا با همراه،
محکم می ایسته میگه این کار درسته باید انجام بشه.
انتخاب تو هم تو همون راستاست. ولی دست خودت بازه. از تو هم خوشش اومد گفت: این بچه اخلاق بچه های اون موقع رو داره، اهل ناله و الکی کاری نیست. می فهمه حق الناس و بیت المال چیه. مثل بچه های اون موقع که مشکل رو می دیدن، می رفتن پای کار، نمیشینه یه گوشه بقیه شرایط رو مهیا کنن. این از دور کف بزنه.
تمام مدت سرم پایین بود و به اون نامه فکر می کردم. انتخاب سختی بود. ورود به محیطی که روی حساب گزینش کننده ات، هنوز نیومده، یه عده شمشیر به دست، آماده له کردن و خورد کردنت باشن.
از طرفی، اگر اشتباهی می کردم، به قیمت زمین خوردن مرتضوی تموم می شد. ریسک بزرگی بود، بیشتر از من، برای مرتضوی.
غرق فکر بودم.
– نظر شما چیه؟ برم یا نه؟
و در نهایت تمام اون حرف ها و فکرها،تصمیم قاطع من، به رفتن بود.
#ادامهدارد...
🥀 @aseman_del
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_شصت_وپنجم: ساعت ۱۰ دقیقه به …
رسیدم خونه. حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم. مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن.
مادر با نگرانی بهم نگاه کرد، سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود. – اتفاقی افتاده؟ حالت خوب نیست؟
چشم های پف کرده ام رمق نداشت، از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می سوخت. خشک شده بود، انگار روی سمباده پلک می زدم و سرم…
نفسم بالا نمی اومد.
– چیزیم نیست، شما برید، التماس دعا …
سعید با تعجب بهم خیره شد.
– روز عاشورا، خونه می مونی؟
نگاهم برگشت روش، قدرتی برای حرف زدن نداشتم.
دوباره اشک توی چشم هام دوید.
آقا، من رو می خواد چه کار؟
بغضم رو به زحمت کنترل کردم. دلم حرف ها برای گفتن داشت، اما زبانم حرکت نمی کرد.
بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده. اون جوان شوخ و خندان همیشه، که در بدترین شرایط هم می خندید.
بالاخره رفتن.
حس و حال جا انداختن نداشتم، خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم. ساعت، هنوز ۹ نشده نبود. فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد. یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال. دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم، بین اشک و درد خوابم برد.
ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱
گوشیم زنگ زد، بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم. از جا بلند شدم رفتم سمتش
شماره ناشناس بود. چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم، قدرت حرف زدن نداشتم. نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم.
– بفرمایید.
– کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده.
چند لحظه مکث کردم.
– شرمنده به جا نمیارم. شما؟
و سکوت همه جا رو پر کرد.
– من، #حسین_فاطمه ام…
تمام بدنم به لرزه افتاد، با صورتی خیس از اشک، از خواب پریدم.
ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱، صدای گوشی موبایلم بلند شد. شماره ناشناس بود.
#ادامهدارد...
🥀 @aseman_del
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_شصت_وچهارم:جا مانده
از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود. حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت:
– حق نداری بری.
#کربلا رو هم هر بار که نیت رفتن کردم، یه اتفاقی افتاد و این چندمین سالی بود که چند روز به حرکت، همه چیز بهم ریخت.
حالم خراب بود، به حدی که کلمه خراب، براش کم بود. حس آدمی رو داشتم که دست و پا بسته، لب تشنه، چند قدمی آب، سرش رو می بریدن.
این بار که به هم خورد، دیگه روی پا بند نبودم. اشک چشمم بند نمی اومد. توی هیئت، اشک می ریختم و ظرف می شستم. اشک می ریختم و جارو می کردم. اشک می ریختم و …?
حالم خیلی خراب بود.
– آقا جون، ما رو نمی خوای؟ اینقدر بدم که بین این همه جمعیت، نه عاشورات نصیبم میشه،
نه … هر چی به عاشورا نزدیک تر می شدیم، حالم خراب تر می شد.
مهدی زنگ زد.
– فردا #عاشورا، کربلاییم، زنگ زدم که …
دیگه طاقت نیاوردم، تلفن رو قطع کردم.
– چرا روی جیگر خونم نمک می پاشی؟ اگه حاجت دارم؟ من،خودم باید فردا کربلا می بودم.
در و دیوار داشت خفه ام می کرد. بغض و غم دنیا توی دلم بود. از هیئت زدم بیرون، رفتم حرم. تمام مسیر، چشم هام خیس از اشک…
– آقا جون، این چه قسمتی بود نصیب من شد. به عمرم وسط همه مشکلات یه بار نگفتم چرا؟ یه بار اعتراض نکردم. اما اینقدر بدبخت و رو سیام، که دیدن کربلا و زیارت رو ازم دریغ می کنید؟ اینقدر به درد بخور نیستم؟ به کی باید شکایت کنم؟ دادم رو پیش کی ببرم؟ هر بار تا لب چشمه و تشنه؟ هر دفعه یه هفته به حرکت، ۱۰ روز به حرکت، این بار ۲ روز به حرکت.
آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی من، الان دق کرده بودم. دلم به شما خوشه، تو رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم می کنید.
خیلی سوخته بودم، دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود. می سوختم و گریه می کردم. یکی کلا نمی تونه بره، یکی دم رفتن…
اونم نه یه بار، نه دو بار، این بار، پنجمین بار بود.
بعد از اذان صبح، دو ساعتی از روشن شدن هوا می گذشت. حرم داشت شلوغ تر از شب گذشته می شد. جمعیت داشتن وارد می شدن که من
#ادامهدارد...
🥀 @aseman_del
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_شصت_وپنجم: ساعت ۱۰ دقیقه به …
رسیدم خونه. حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم. مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن.
مادر با نگرانی بهم نگاه کرد، سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود. – اتفاقی افتاده؟ حالت خوب نیست؟
چشم های پف کرده ام رمق نداشت، از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می سوخت. خشک شده بود، انگار روی سمباده پلک می زدم و سرم…
نفسم بالا نمی اومد.
– چیزیم نیست، شما برید، التماس دعا …
سعید با تعجب بهم خیره شد.
– روز عاشورا، خونه می مونی؟
نگاهم برگشت روش، قدرتی برای حرف زدن نداشتم.
دوباره اشک توی چشم هام دوید.
آقا، من رو می خواد چه کار؟
بغضم رو به زحمت کنترل کردم. دلم حرف ها برای گفتن داشت، اما زبانم حرکت نمی کرد.
بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده. اون جوان شوخ و خندان همیشه، که در بدترین شرایط هم می خندید.
بالاخره رفتن.
حس و حال جا انداختن نداشتم، خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم. ساعت، هنوز ۹ نشده نبود. فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد. یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال. دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم، بین اشک و درد خوابم برد.
ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱
گوشیم زنگ زد، بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم. از جا بلند شدم رفتم سمتش
شماره ناشناس بود. چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم، قدرت حرف زدن نداشتم. نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم.
– بفرمایید.
– کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده.
چند لحظه مکث کردم.
– شرمنده به جا نمیارم. شما؟
و سکوت همه جا رو پر کرد.
– من، #حسین_فاطمه ام…
تمام بدنم به لرزه افتاد، با صورتی خیس از اشک، از خواب پریدم.
ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱، صدای گوشی موبایلم بلند شد. شماره ناشناس بود.
#ادامهدارد...
🥀 @aseman_del
هرچہ بہ جز خیال او ،قصد حریم دل ڪند
درنڱشایمش بہ رو ، از در دل ،برانمش..🌿💛
《 اَنْتَ عُدَّتی اِنْ حَزِنْتُ》
اگر اندوهگین شوم
تو ذخیره و مایه دلخوشی منی:)❤️
❲صحیفهسجادیه❳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیاهے رفت ز چشمانت زبانم از سخن افتاد🍂
شنیدم مقتلت شد خانه اشک از چشم من افتاد🍃
چه مکارانه امالفضل مےشد جعدهاے دیگر🍂
همین ک زهر نوشیدے دلت یاد حسن؏ افتاد🍃
#یاامامجواد
﷽
🚫شایعه:
❌هموطنان عزیز
این متن را بخوانید تا توفیق زندگی در ایران قوی با دولت انقلابی را پیدا کنید‼️
دولت انقلابی برخلاف همه حیله ها و کارشکنی ها و توطئه های دشمنان داخلی و خارجی پیروز شد و هزاران سجده شکر برما واجب گشت که شکر این نعمت از حد توان ما خارج است!
⭕️اما ؛
باید بدانید که اگر زیربار واکسن کرونا بروید و مقاومت نکنید ، از دولت انقلابی هم کاری برنخواهد آمد‼️
به زودی سونامی عوارض واکسن های خارجی که نانو چیپ و جیوه از ویژگی های قطعی آنهاست ، کشور را در بر میگیرد و مرگ و میر مردم به اسم کرونا ولی به دلیل واکسن ها افزایش میابد و چنانچه نانوچیپ ها را فعال کنند هم دچار بحران بزرگتری خواهیم شد که ممکن است ابعاد سیاسی هم پیدا کند‼️
دولت انقلابی مجبور است تمام توانش را فقط صرف جمع کردن این خسارتها نماید و عملا درگیر بحران هائی خواهد بود که توان پرداختن به امور دیگر را سلب میکند‼️
روحانی خائن صبح شنبه پس از قطعی شدن پیروزی انقلابیون ، مأموریت یافته واکسنها را در فرصت باقی مانده به تمام مردم تزریق کند‼️
حتی قبل از اعلام رسمی نتایج به ستادکرونا میآید و جاده سازی برای آخرین ضربه مهلک به ملت راشروع کرد‼️
او با ولع تمام از کرونای ساختگی و دروغینشان دفاع کرد و واکسنآن را به عنوان تنها پروژه ای که تا آخرین روز دولتش میخواهد به ثمر برساند ، تبلیغ کرد‼️
او حتی از برداشته شدن تمام تحریم ها برای واکسن و ماسک درست پس از شکست اصلاحات امریکائی سخن گفت و آن را مشکوک هم ندانست‼️
دشمنانی که سعی در نابودی ما حتی با خونخوارانی مثل داعش را داشتند ، حالا بدون تحریم به ما واکسن و ماسک هدیه میکنند⁉️
روحانی وانمود کرد ،پیگیریهای دولت فشل و بی عرضه او باعث چنین دستاورد بزرگی شده است
دولتی که حتی عرضه برگزاری یک انتخابات را نداشت ،برای ملت اینهمه از خود مایه گذاشته
شما باور میکنید
ملت عزیز ایران، چطور جان شیرینتان را به دست دولتی میسپارید که در تمام این هشت سال نوکر غرب بود و فقط برایدشمنان کرد....
(خلاصه شده)
❇️پاسخ:
1️⃣نویسنده این مطلب کیست؟!
چه تخصصی دارد؟!
بر مبنای کدام دلیل و مدرک پیش بینی کرده که تزریق واکسن موجب مرگ ومیر گسترده میشود؟!
گیریم که دولت فعلی خائن است، آیا هیچ نهاد و شخصیت مورد اعتمادی در نظام نیست که نویسنده به آنها اطلاع دهد تا جلو کشتار مردم را بگیرند؟!!!
2️⃣آیا ما باید به توهمات یک ناشناس توجه کنیم یا به نظر رهبر معظم انقلاب که فرمودند:
ورود واکسن آمریکایی و انگلیسی به کشور ممنوع است اما تهیه واکسن از کشورهای دیگر هیچ مشکلی ندارد👇🏻
https://www.google.com/amp/s/www.isna.ir/amp/99101914261/
3️⃣آیا باید به مطالب بدون سند و مدرک در فضای مجازی اطمینان داشته باشیم یا به وزیر محترم بهداشت که از قضا با حسن #روحانی هم زاویه پیدا کرده و اولین واکسن ساخت روسیه را به فرزندشان تزریق کردند👇🏻
http://mshrgh.ir/1178958
4️⃣آیا باید تحت تاثیر فضای بی در وپیکر مجازی قرار بگیریم یا به سخنان دکتر علیرضا زالی (فرمانده ستاد مقابله با کرونا در کلانشهر تهران و رئیس دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی)توجه کنیم که در پاسخ به سؤالی درباره ثبت عوارض واکسن کرونا گفتند: تمام عوارض #واکسن کرونا توسط واحدهای واکسیناسیون به ثبت میرسد، یک تیم کارشناسی مستقر است و این عوارض را تحلیل میکند؛ بنابراین تمام عوارض گزارششده، در سامانه متمرکزی در وزارت بهداشت ثبت و بررسی میشود، تاکنون عارضهای جدی و قابل توجه از واکسنهای کرونای تزریقشده گزارش نشده است.
عوارض ناشی از واکسیناسیون در نگاه کلی، بهمراتب کمتر از خود بیماری کروناست؛ بنابراین منطق اقتضا میکند که واکسیناسیون #کرونا در افراد انجام شود.
https://tn.ai/2505565
5️⃣برخی درصد توهمات شان به حدی رسیده که تزریق #واکسن_ایرانی (ساخته شده توسط دانشمندان جوان و انقلابی خودمان) به رهبر معظم انقلاب را توطئه و خیانت نفوذی ها میدانند!!!
«فَأَینَ تَذْهَبُونَ؟ »
#واکسن_ایرانی
#پاسخ_به_شبهات
وای بر آنکس کھ در صحرای محشر
سر از خاک بر دارد
و نشانهای از معرکهی جهاد
در بدن نداشته باشد..!
#شهیدسیدمرتضیآوینی
Seyed.Reza.Narimani.Manam.On.Hasrati(128).mp3
15.54M
! ..
#مداحیطوری🖇
توی زندگیش به غیر غم ندیدھ..
چشمامو میبندمـ ؛ میگریم..میخندمـ
اگه اشکی جاری شد التماس دعآ:)
#سیدرضانریمانی
🌱| @aseman_del
« وَیُسْرِعُني اِلَي التَّوَثُّبِ عَلي مَحارِمِكَ »
‹ ببخش آن بندهاۍ را کہ فهمید تو
دلت نمۍآید عذابش کنۍ و بۍحیا شد..(:🌿 ›
غریب بود و غریبانه جان سپرد
و نبودکسى به وادی غم یاور امام جواد :)
#السݪامعلیڪیاجوادالائمه🖤
دینداری یہ جاهایی خیلۍ سخت میشہ؛
و تازه اون جاهاست کہ دینداری معنیِ
واقعی خودش رو پیدا میکنہ..
±خدایا لطفاً هر کسی که بهم دروغ
میگه، ازم استفاده میکنه، پشت سرم
چرت و پرت میگه و جلو روم
تظاهر میکنه که دوستم داره رو از
زندگیم حذف کن.🙂☘^^
دوست داشتن بعضی آدمها ؛ مثل اشتباه بستن دکمه های پیراهن است تا به آخرش نرسی ، نمیفهمی که از همان اول اشتباه کردی:)
﷽
🚫شایعه
از آقای تبریزیان نقل شده که:" به افرادی که #واکسن زده شده نزدیک نشوید چون در بدنشون میکروچیپ گذاشته شده و از حالت انسان بودن خارج شده اند و ژن ایمان و وجدان را از دست داده اند و به موجودات خطرناکی تبدیل شده اند! "
میخوام بدونم واقعا این حرف ایشونه؟
❇️پاسخ:
ایسنا نوشت : سخنگوی ستاد ملی مقابله با کرونا با اشاره به اظهارات ضدعلم از جمله وجود میکروچیپ در واکسن کرونا از سوی برخی مدعیان دروغین #طب_سنتی و اسلامی گفت: عدهای عامدانه با بیان این دست سخنان میخواهند بین علم و دین جدایی و تفرقه ایجاد کنند. موضع وزارت بهداشت در مقابل این افراد مشخص است و خوشبختانه اعتماد اکثر مردم به جامعه پزشکی بالا است.
علیرضا رئیسی در گفتوگو با «ایسنا» درخصوص اظهارنظر برخی مدعیان طب سنتی و اسلامی درخصوص درمان کرونا گفت: ما با ویروس ناشناختهای در دنیا طرف هستیم که دانشمندان در تولید واکسن موثر آن و تولید کیت و... کمک کردند و اینکه حرفهایی ضدعلم زده شود، بسیار ناپسند است. وی افزود: اینکه اعلام کنند در #واکسن_کرونا میکروچیپ کار گذاشته شده موضوعی به شدت ضد علم است و اتفاقا عدهای عامدانه با بیان این دست سخنان میخواهند بین علم و دین جدایی و تفرقه ایجاد کنند که ضرر به مراتب بدتری از داروهایی دارد که این افراد توصیه میکنند. وی با اشاره به اینکه باید مقابل کسانی که حرف غیر علمی میزنند ایستاد، اظهار کرد: البته این آقا پیشتر هم اقدامات اینچنینی و ضدعلم انجام داده بود، او همان کسی است که کتاب «هاریسون» را سوزاند، کدام عالم دینی در طول تاریخ، کتاب علمی آتش زده است؟ اگر شما علمی بیشتر از کتاب هاریسون دارید بیایید آن را نقد کنید؛ البته اگر ایشان اصلا بلد باشند این کتاب را بخوانند.
روزنامه صبح ایران ( دنیای اقتصاد) دهم اسفند ۹۹
#واکسن
#پاسخ_به_شبهات
±یه جا خوندم نوشته بود:
درسته شاید ما پایان قشنگی
نداشته باشیم ، اما لحظه های
قشنگی داشتیم و همین برای
فراموش نکردنت کافیه!🙂🍓^^
خبر خبر😻
تولد داریم
اونم چه تولدۍ...🤤
تولد آقامحسن حججی'داداشمحسن خودمون'
تولدش تو آسمونا کلۍ مبارڪ..🎈
انشاءالله کہ شہادت تو دنیا و شفاعت در آخرت
قسمت هممون😌
#شهیدمحسنحججی🌱'
همیشه برای خدا بنده باشید که
اگر این چنین شد بدانید عاقبت
همه ی شما به خیر ختم میشودΓ🌿♥️!'
#شهیدمحسنحججی! ..
🕊| #معراجیبهآسمان
حاج قاسم سلیمانی فرمانده ای سرافراز سپاه قدس در جایی گفته است : سوریه برای ما خط قرمز است ، سرزمین شام معراج ما به سوی آسمان است و یقیناً گورستان آمریکایی ها خواهد شد..!
هر چند احمد در مورد سوریه و اتفاقات آنجا هیچ حرفی نمیزد ، ولی این جمله را دائم بیان میکرد و عاشق این گفته ی سردار بود :)♥️'
📚ملاقاتدرملکوت
_شهید احمد محمد مَشلَب_
مُـرواریدهایخاکـــی🕊
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_شصت_وپنجم: ساعت ۱۰ دقیقه به … رسیدم خو
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_شصت_وششم: بی تو میمیرم
ضربان قلبم به شدت تند شد. تمام بدنم می لرزید، به حدی که حتی نمی تونستم، علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم.
– بفرمایید
– کجایی مهران؟
بغضم ترکید، صدای #سید_عبدالکریم بود. از بین همهمه عزاداران
– چیزی به ظهر عاشورا نمونده
سرم گیج رفت، قلبم یکی در میون می زد. گوشی از دستم افتاد.
دویدم سمت در، در رو باز کردم. پله ها رو یکی دو تا می پریدم. آخری ها را سر خوردم و با سر رفتم پایین.
از در زدم بیرون، بدون کفش، روی اون زمین سرد و بارون زده. مثل دیوانه ها دویدم سمت خیابون اصلی.
حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم و این صدا توی سرم می پیچید.
– کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده.
خیابون سوت و کور بود، نه ماشینی، نه اتوبوسی. انگار آخر دنیا شده بود. دیگه نمی تونستم بایستم. دویدم، تمام مسیر رو تا حرم…
رسیدم به شلوغی ها، و هنوز مردمی که بین راه و برای پیوستن به جمعیت، می رفتن
بین جمعیت بودم که صدای اذان بلند شد و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم، چه برسه به شهدا
دیگه پاهام نگهم نداشت، محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت. اشک هام، دیگه اشک نبود، ضجه و ناله بود … بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین، گریه می کردم. چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن و از بین جمعیت کشیدن بیرون.
سوز سردی می اومد، ساق هر دو شلوارم خیس شده بود. من با یه پیراهن و اصلا سرمایی رو حس نمی کردم.
کز کردم یه گوشه خلوت، تا #عصر_عاشورا
توی وجود من، قیامت به پا بود. – یه عمر می خواستی به کربلا برسی. کی رسیدی؟ وقتی سر امامت رو بریدن؟ این بود داد کربلایی بودنت؟ این بود اون همه ادعا؟ تو به توحید هم نرسیدی…
اون لحظات، دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود. میدان توحید، شهدا، حرم …
برای رسیدن باید به توحید رسید و در خیل شهدا به امام ملحق شد.
تمام دنیای من، روی سرم خراب شده بود. حتی حر نبودم که بعد از توبه، از راه شهدا به امامم برسم.
عصر عاشورا تمام شد و روانم بدتر از کوه ها، که در قیامت، چون پنبه زده شده از هم متلاشی می شن.
پام سمت حرم نمی رفت، رویی برای رفتن نداشتم. حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن، من تا صبح توی خیمه امام بودم. اما بعد … رفتم سمت حسینیه، چند تا از بچه ها اونجا بودن، داشتن برای #شام_غریبان حاضر می شدن.
قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم. آشفته تر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه، یه گوشه خودم را قایم کردم.
تا آروم می شدم. دوباره وجودم آتش می گرفت. من، امامم رو تنها گذاشته بودم.
#ادامهدارد...
🥀 @aseman_del
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_شصت_وهفتم: عطش
همیشه تا ۱۰ روز بعد از عاشورا، توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم.
روز سوم بود. توی این سه روز، قوت من اشک بود. حتی زمانی که سر نماز می ایستادم.
نه یک لقمه غذا، نه یک لیوان آب، هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت. تا چیزی رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست.
– تو از کدوم گروهی؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی …
یا از اونهایی که … روز سوم بود و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می سوزوند.
ظهر نشده بود، سر در گریبان، زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم. تکیه داده به دیوار، برای خودم روضه می خوندم. روضه حسرت…
که بچه ها ریختن توی حسینیه، دسته جمعی دوره ام کردن که به زور من رو ببرن بیرون. زیر دست و بغلم رو گرفته بودن.
نه انرژی و قدرتی داشتم، نه #مهر_سکوتم شکسته می شد. توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه “ولم کنید” رو نداشتم.
آخرین تلاش هام برای موندن و چشم هام سیاهی رفت. دیگه هیچ چیز نفهمیدم.
چشم هام رو که باز کردم، تشنه با لب های خشک، وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم. به هر طرف که می دویدم جز عطش، هیچ چیز نصیبم نمی شد. زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد.
توان و امیدم رو از دست داده بودم. آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم:
– خدا …
مهر زبانم شکسته بود. بی رمق به اطراف نگاه می کردم که در دور دست، هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدم.
امید تازه ای وجودم رو پر کرد، بلند شدم و شروع به دویدن کردم. هر لحظه قدم هام تند تر می شد. سراب و خیال نبود، جوانی بالای بلندی ایستاده بود.
با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد.
– سلام … خوش آمدید … نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد و جملاتش، آب روی آتش بود. سلامش رو پاسخ دادم و پاهای بی حسم به زمین افتاد.
– تشنه ام، خیلی … با آرامش نگاهم کرد.
– تشنه آب؟ یا دیدار؟ … صورتم خیس شد، فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده.
– آب که نداریم، اما #امام توی #خیمه #منتظر شماست …
و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد، تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم.
مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود. پاهای بی جانم، جان گرفت. سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم. از بین خیمه ها و تمام افرادی که اونجا بودن، چشم هام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمی دید.
پشت در خیمه ایستادم، تمام وجودم شوق بود و سلام دادم. همون صدای آشنا بود، همون که گفت: حسین فاطمه ام …
دستی شونه ام رو محکم تکان می داد
#ادامهدارد...
🥀 @aseman_del