eitaa logo
مُـرواریدهای‌خاکـــی🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
744 ویدیو
40 فایل
'‌‌‌﷽' ڪو‌عشق‌ڪہ‌معمورڪندخانہ‌دل‌را؟ عمریست‌زویرانۍدل‌خانہ‌خرابم♥↻ 「بہ‌رسم𝟮𝟭خرداد𝟵𝟵🗞⿻.!」 ازدل‌مینویسیم‌و‌دلۍ‌ڪار‌میڪنیم! براۍ‌گفتن‌سخن‌هاتون‌بگوشیم⇩ @fatemeh_zahra_82 @E_N_nataj ڪپۍ:حلـالتون🌱ツ .
مشاهده در ایتا
دانلود
مُـرواریدهای‌خاکـــی🕊
- :)🌱' . .
بَد مَکُن از گردش دوران بِتَرس :||
حُبِ دنیا و حُبِ خدا!! در یك دل جای نمیگیره :| باید از یکیشون گذشت...!🕊
دلمان را به دل هر کس و ناکس دادیم شهر اینگونه به دوری شما منجر شد ...😔
-در این ظلمت سرا تا کۍ -بہ بوۍ دوست بنشینیم... + این صاحبنا؟! 🌱
‹ اگر امروز فرو ریخته‌ام،
 بیمی نیست .. 
به مثال گلِ پیچک،
به فلک خواهم رفت !🌿☁️^^ ›
وقتی دیگہ از هیچکس هیچ انتظاری نداشتہ باشۍ دنیا و آدماش یهو برات خیلۍ قشنگ‌تر میشن ! :)
سوالی از محضرتان: آیا طولِ هفته را برای ظهور مهدی زمان؏ــج کار کرده‌اید کہ امروز هم بتوانید ندای العجل سر دهید..؟! + به چه دل خوش باشد؟(:
-تا چشم کار میکنہ همہ لب و دهن... فقط حرف ، حرف ، حرف:))
مُـرواریدهای‌خاکـــی🕊
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_شصت_ونهم: تشنه لبیک سریع، چشم های خمار
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : سرباز مخصوص دردهای گذشته، همه با هم بهم هجوم آورده بود. اون روز عاشورا، کابووس های بی امانم و حالا … دیگه حال، حال خودم نبود، بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم، کسی زیاد بهم کار نمی داد. همه چیز آروم بود تا ، آرامگاه ، وکیل امام حسن عسکری. از اتوبوس که پیاده شدم، جلوی آرامگاه، خشکم زد. همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت، در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود. کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان “عج” در کارنامه اش دو داشت. شهید “” این اسم، فراتر از اسم بود. آرزو و آمال من بود. رسیدن و جا نموندن بود. تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت، آرزویی که توی مهران، با التماس و اشک، فریاد زده بودم. اما همه چیز، فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود. اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید. حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود. اما چرا؟ چرا اون طور بهم ریخته بودم؟ همون طور ایستاده بودم، توی عالم خودم که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام. – داداش، اسم دارم به خدا. مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام خندید? – دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی. حالا که اینطور عاشقش شدی، صحن رو دور بزن. برو از سمت در خواهران، خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره. با دلخوری بهش نگاه کردم – اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش، خیلی وقته گذشته. داداش، هم خودت پا داری، هم موبایل. زنگ زدی جواب نداد، خودت برو. تازه این همه خانم اینجاست. ـ به یکی از خانم ها پیغام دادم، ما رو کاشت، رفت که بیاد، خودش هم که برنمی داره. بعد از نماز حرکت می کنیم، بجنب که تنها بیکار اینجا تویی، یه ساعته زل زدی به ساختمون. آرامگاه رو دور زدم و رفتم سمت حیاط پشتی که… نفسم برید و نشستم زمین، – یا زهرا … یا زهرا … چشم هام گر گرفت و به خون نشست. ... 🥀 @aseman_del
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : چشم های کور من پاهام شل شده بود، تازه فهمیدم چرا این ساختمان، حیاط، مزار شهدا، برام آشنا بود. چند سال می گذشت؟ نمی دونم فقط اونقدر گذشته بود که … نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم. ـ خدایا، چی می بینم؟ اینجا همون جاست، خودشه، دقیقا همون جاست. همون جایی که توی خواب دیدم. آقا اومده بود، شهدا در حال ، با اون قامت های محکم و مصمم. توی صحن پشتی، پشت سر هم به خط ایستادن و همه منتظر صدور فرمان امام زمان. خودشه، اینجا خودشه … زمانی که این خواب رو دیدم، یه بچه بودم. چند بار پشت سر هم و حالا … اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود، که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند. – یا زهرا، آقا جان! چقدر کور بودم، چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم، این همه آرزوی سربازیت، اما صدای اومدنت رو نشنیدم. لعنت به این چشم های کور من… داخل که رفتم، برادرها کنار رفته بودن و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان، حلقه زده بودن و من از دور … ـ به همین سلام از دور هم راضیم، سلام مرد، نمی دونم کی؟ چند روز دیگه؟ چند سال دیگه؟ ولی وعده ما همین جا، همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا… اشک و بغض، صدام رو قطع کرد. اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد. از سفر که برگشتم یه کوله خریدم و لیست درست کردم. فقط، تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره برای رفتن، برای آماده بودن، با یه جفت کتونی. همه رو گذاشتم توی اون کوله. نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه از کاروان آقا عقب بمونم. این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد و من اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم، نباید جا می موندم. چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم و درک نکرده بودم، بود. ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت، هنوز منتظرم و آماده … سال هاست ساکم رو بستم. شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه و چقدر دلگیرن. میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد و من، پنجشنبه آینده هم منتظرم … تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم. 🥀 @aseman_del