♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_هجدهم
با خودم کلنجار میروم که درباره آن شهید بپرسم یا نه، که صدای مردانه ای
می آید:
نرگس خانوم! این استکانام تو حیاط بود، زحمتشو بکشی.
حامد است که با یک سینی پر از استکان خالی در آستانه در آشپزخانه
ایستاده؛
دیگر برایم مهم نیست نگاههایمان تلاقی میکند، به سمت چادرم میروم و او
هم
دستپاچه تر از من برمیگردد و با معذرت خواهی کوتاهی، به حیاط میرود؛
نرگس
هم رنگش پریده، اما خودش را جمع و جور میکند و با پر روسری اش، عرق از
پیشانی
میگیرد: تو که حجابت کامل بود دختر! چرا الکی هول شدی؟
-میدونم، ولی دوست ندارم کسی بدون چادر ببینه منو.
چهره اش حالتی محزون به خود گرفت و گفت: آفرین عزیزم... آقاحامد
پسردایی
منن، پدرشون دایی عباس، جانباز شیمیایی بودن شهید شدن، با مادرم زندگی
میکنن.
حواسم چندان به حرفهایش نیست؛ میگویم: اون شهیدی که عکسش روی
طاقچه
است... اون آقای مسن... خیلی آشنان!
-گفتم که! دایی عباس من.
حرفی نمیزنم از خوابی که دیده ام؛ کارمان تمام میشود، نرگس نگاهی به
حیاط
میاندازد و میگوید: فک کنم حامد رفته باشه بیرون.
نگاهم به حیاط برمیگردد، چرا متوجه حوض فیروزه ای و درخت انگورشان
نشدم؟
چقدر این منظره آشناست، گویا قبال اینجا بوده ام.
چیزهایی که تا الان دیده ام، باعث شده همه جای خانه را با دقت از نظر
بگذرانم؛ روی میزی که با نرگس کنارش نشستهایم، چند قاب عکس کوچک گذاشته اند،
نمیدانم چرا نرگس مضطرب است؛
قبل از این که به قابها نگاه کنم، همراهم زنگ میخورد،
عموست که میگوید تا پنج دقیقه دیگر میرسد، به زنعمو میگویم آماده باشد و
درحالی که چادر سرم میکنم، به عکسها خیره میشوم؛ یکی از عکسها به
چشمم
آشنا می آید: مردی چهارشانه و قدبلند، با محاسن مرتب و کوتاه و چشمان
درشت
مشکی که دخترکی یکساله را روی پایش نشانده و در حیاطی به سبک
خانه های
قدیمی، زیر درخت انگور نشسته! دخترک یکساله... دخترکی که مطمئنم
حوراء نام دارد.
نرگس، هانیه خانم و زنعمو که متوجه دقتم به عکس شده اند، با اضطرابی
بیسابقه صدایم میزنند:
حوراء... عزیزم... چیزی شده؟
بدون اینکه چشم از عکس بگیرم میگویم: این آقا... این آقا کیه؟
این دختره منم....
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
•┈┈••☆•♥️•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام شهید مدافع حرم بابک نوری هریس برای کسانی که نمیدانند مدافعان حرم برای چه رفته اند ....
🍃💐🍃💐
💐🍃💐
🍃💐
💐
♡ بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡
#یک_قرار_شبانه
ای خدا یاد مرا از #شهدا دور نکن
هر شب پنج صلوات هدیه به روح مطهر
یکی ازشهداداریم.💐
هدیه امشب رو تقدیم میکنیم به روح مطهر
🌷 #شهید_بابک نوری هریس
🕊
ا💐
ا🍃💐
ا💐🍃💐
@asganshadt
ا🍃💐🍃💐
سی سال پیـش و #همت ها و #باکری ها با نوای "ای مھدی صاحب زمان آماده ایم" پر کشیدند
و امروز #دهقانها و #کریمی ها و #صدرزاده ها با نوای "منم باید برم ؛ آره برم سرم بره" آسمانی شدند🕊
دیروز #متوسلیان جاویدالاثر شد
و امروز برخی از #شھدایخانطومان مفقودالاثـر
نام آنها شد #شھدایدفاعمقدس•🕊•
ونام اینها شد #شھدایمدافعحرم•🌹•
آنها با نوای #آهنگران جان میگرفتند
و اینها با نوای #مطیعی و #نریمانی
آن روز درِ باغ شھادت را بستند
و اینها نالهکنان التماس کردند :
#درباغشهادترانبندید !
+و امروز نوای :
#ازشامبلاشهیدآوردند
گواهی بر ایـن مدعاست که
دعایشان بھ اجابت رسیده اسـت:)💔🕊
و اما ما...
گویی ما سھمی جـز #شنیدن آنها و #دیدن اینها نداریم...
#حضرتآقا فرمونـد :
دیــروز بـراۍ #شهادت دروازهای بھ آسمـان باز بود و امــروز معبری تنـگ...
گویا این معبر بازهـم درحال دروازه شدن اسـت!
پ.ن :
هنوز هم برای شھـید شدن فرصت هست
#دل را باید صاف کرد
مولاجانم!
عطر شما در هوای جهان پیچیده است..
من عاشق زندگی ای هستم، که با عطر نفس مسیحاییتان رنگ و بو میگیرد..
دلبرا رخ بنما، تا من به قربانت شوم..
🌹سلام بر تو ای خسرو خوبان
@asganshadt
🔺وصیتنامه شهید رادمهر: "اگر میخواهید دنیا و آخرتتان تضمین شود و از مصائب آخرالزمان در امان باشید... اطاعت از ولایت فقیه را بر خود واجب بدانید" [فرمانده سپاه کربلا اعلام کرد پس از تطبیق نمونه DNA مشخص شد که پیکر شهید رادمهر هم در بین شهدای تازه تفحص شده قرار دارد] #شهدای_خان_طومان
#شهید_محمد_بلباسی #شهید_محمود_رادمهر
@asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
🔺وصیتنامه شهید رادمهر: "اگر میخواهید دنیا و آخرتتان تضمین شود و از مصائب آخرالزمان در امان باشید...
سر سپردندوسر فداڪردند
ارباً اربا، مُقَطَعُ الاعَضاء
ذڪر لبهایشان دمِ آخر
" لَڪَ لبیڪ #زینبڪبری"
@asganshadt
11.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😎 #به_روز_با_آقا
😉 برگزیدهای از نکات مهم بیانات آقا در ارتباط تصویری با مراسم دانشآموختگی دانشگاههای افسری
@asganshadt
15.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ثواب نگاه نکردن به نامحرم ✨👌🏻
🎤 حجت الاسلام مهدی دانشمند
آقا به خاطر یک لبخند تو،🌹
گناهم را کنار میگذارم🙂
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت
🆔@asganshadt
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_نوزدهم
عکس بعدی را میبینم که یک خانواده چهارنفره را نشان میدهد؛ زن و مردی
جوان و دخترکی یک ساله و حوراء نام، و پسرکی پنج شش ساله، زن جوان که
پسرش را بر زانو نشانده هم.
صدای اطرافیان را گنگ میشنوم و فقط میگویم: مامان... عکس مامان من اینجا
چکار میکنه؟
حالم به غریقی میماند که حتی نمیداند کجا را میتواند چنگ بزند؛
ذهنم قدرت تحلیلش را از دست داده، دست به دامان زنعمو میشوم.
-عکس من و بابام اینجا چکار میکنه؟ توروخدا بگید چی شده؟
هانیه خانم مینشاندم روی زمین و میگوید: آروم باش دخترم... چرا هول
میکنی؟
شاید یه شباهت کوچیکه!
خودش هم میداند این حرف توجیهی بی معناست؛
صدای یاالله گفتن عمو میآید؛
نجمه، دختر کوچکتر هانیه خانم، به عمو تعارف میکند که وارد شود، عمو و
نجمه بیخبر از همه جا وارد میشوند،
عمو با دیدن حال من، سر جایش خشک
میشود؛
زنعمو با صدای خش داری به عمو میگوید:
فهمید! بالاخره فهمید رحیم.
با این حرف، میزند زیر گریه و صدای گریه هانیه خانم هم بلند میشود،
عمو متحیر و شوکه، فقط میتواند به سختی بگوید:
حوراء!
هانیه خانم درآغوشم میگیرد و من بازهم سوالم را تکرار میکنم:
چیو فهمیدم؟
چی شده اینجا؟
زنعمو خطاب به عمو گله میکند:
چرا گذاشتی انقدر دیر بفهمه؟
هانیه خانم به نرگس نهیب میزند: برو به حامد زنگ بزن ببین کجاس؟ بگو
آب دستشه بذاره زمین بیاد!
با ناباوری به قاب عکس خیره شده ام و اشک میریزم؛
دست خودم نیست،
دست خودم نیست که از بعد شنیدن ماجرا، کلمه ای حرف نزده و هیچ
نخورده ام.
مگرمیشود؟
با حرفهای هانیه خانم، که حالا فهمیده ام عمه من است؛ قطعات پازل در ذهنم
کنار هم چیده میشوند ،اما دل نگاه کردن به تصویری که ساخته خواهد شد را
ندارم.
-بابات دلش نمیخواست مامانت اذیت بشه،
مامانتم خب تو ناز و نعمت بزرگ
شده بود، عادت به زندگی سخت نداشت؛ توافقی طلاق گرفتن،
بابات با اصرار حامدو نگه داشت،
مادرتم تونست با یکی از فامیلاشون که بیشتر بهش میخورد ازدواج
کنه؛
بابات همیشه میگفت خیالش راحته که تو آرامش داری، برای همینم
نمیخواست کسی آرامشتو بهم بزنه؛ میگفت بابای مریض به چه دردش
میخوره؟
اما این آخرا...
خیلی دلش برات تنگ شده بود...
ازت خبر میگرفت، عکساتو
میدید...
حتی چندبار به سختی با ویلچر اومد از دور تماشات کرد...
خیلی دلش دختر میخواست....
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•