🔆يه روز #منتظرش بودم بياد دنبالم
از زمان قرارى كه با هم داشتيم گذشت نگران #شدم بهش زنگ زدم گفتم:
" عبدالله كجايى⁉️ "گفت:" نزديكم "ازش آدرس #دقيق خواستم كه كجاست. گفت:" اول خيابون شما هستم. "صداى يه زن رو پشت گوشى شنيدم كه داشت #دعاش ميكرد. گفتم:
" عبدالله چيكار دارى ميكنى؟😐 "
🔆حرف رو عوض كرد. گفت:" الان ميام. "🚶♂بهش اصرار كردم چيزى نگفت. از اونجايى كه #خيلى دلسوز 💓بود حدس زدم به دو نفرى كه غالباً سر خيابون تَكَديگرى ميكنن داره كمك
ميكنه. گفتم:" نه عبدالله لزومى نداره بهشون چيزى بدى. "ولى كار از كار گذشته بود داداشمون حدود يك ميليون ونیم بهشون پول داده بود. خيلى خوش قلب بود و مزد دل گندگيش رو از خدا گرفت.❤️
#شهید_عبدالله_باقری🌷
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_وپنجم از پایین صدای حامد میآید که مثل همیشه با سر و صدای زیاد رسیده
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سی_وششم
به قول دخترخاله ام ثنا، نیما از آن پسرهای دخترکش است؛
من هم حرفش را قبول دارم،
دخترها را با اخلاق مزخرفش دق میدهد! نه بخاطر خوش تیپی اش!
تا نیما برسد به نیمکتمان، بلند میشویم؛ چشمانش سرخ است و گود افتاده، ته
ریشش هم کمی بلند شده، برای اولین بار دلم برایش میسوزد، شاید اثر
زندگی در خانوادهای ایرانی باشد؛
ترس برم میدارد و تمام احتمالات ممکن از ذهنم میگذرد؛
نکند اتفاقی برای مادر یا همسرش افتاده باشد؟
جلو میروم: نیما حالت خوبه؟
لبخند بی رمقی میزند: به قول خودت علیک سلام!
-سلام!
نگاهی به حامد که پشت سرمان ایستاده می اندازد: داداشته؟
چشم غره میروم: داداشمون حامد.
حامد دستش را برای مصافحه دراز میکند:
سلام، خوشحالم که دیدمت.
نیما بازهم به لبخند کمرنگی اکتفا میکند و دست میدهد: سلام، منم.
حامد میداند حال نیما خوب نیست برای همین زیاد خوش و بش نمیکند؛ به
خواست نیما، روی نیمکتی مینشینیم، حامد یک طرف من و نیما سمت دیگر.
حالا که دقت میکنم هردو شبیه مادرند، با این تفاوت که چشمان نیما تقریبا سبز
است؛مثل مادر؛
در کل نیما شباهت بیشتری به مادر دارد، از روی چهره اشان با کمی دقت میتوان فهمید برادرند.
نیما بی تاب است؛
حامدبلند میشود و میگوید: نمیشه که همینجوری بشینیم اینجا،
من میرم یه بستنی، پفکی چیزی بخرم بیام.
میدانم رفته که نیما راحت حرفش را بزند، میگویم: نمیخوای بگی چته؟
سرش را روی زانوها خم میکند و بین دستانش میگیرد: از همه بریدم...
نمیدونم باید چه غلطی بکنم.
-یا عین آدم حرف میزنی یا بلند میشم میرم...!
یکباره سرش را بالت میآورد و به چشمانم خیره میشود؛ نگاهش رنگ التماس دارد:
توروخدا، این دفه در حقم خواهری کن! میدونم خیلی اذیت کردم، ولی
ببخشید!
خواهش میکنم کمکم کن...
فقط قضاوتم نکن خواهشا...
به اندازه کافی داغونم...
فقطم به تو امید دارم.
دلم برایش میسوزد؛ اولین بار است که اینجور حرف میزند، اصلا نیما بلد نبود
خاکساری کند، آنهم مقابل من؛
پسر مغروری بود، عین مادر، مهربان تر
میشوم؛
او هم برادرم است، گرچه مثل حامد خوب نیست.
-چی شده نیما؟
با همان صدای بغض آلوده میگوید: خسته شدم... از همه خسته شدم.
منتظر میمانم ادامه دهد؛ اصلا چرا نیمای هجده ساله، به این زودی از همه
خسته شود؟ او که همه چیز داشت!
دخترا خودشونم میدونستن، همه دوستام میدونستن... میدونستن از اون تیپی
نیستم که خیلی با دوست دخترم صمیمی بشم و عشق و این چیزا پیش بیاد؛ از
این لوس بازیا خوشم نمیاد،
همشون میدونستن من اهل کثافت کاری نیستم، فقط باهاشون دوستم، در حد یه دوست عادی!
دوباره سرش را بین دستهایش میگیرد؛ دلم برایش میسوزد، به این زودی
وارد چه جریانی شده؟
-ولی با یکتا اینطور نبود...
یعنی اول چرا، ولی بعد فهمیدم برام با همه فرق داره،
فهمیدم دوستش دارم، یعنی همدیگه رو دوست داریم؛ خیلی خوب بود،
داشتیم قرار ازدواج میذاشتیم،
تولد یکتا شب عاشورا بود... میخواستیم بریم رستوران، براش جشن تولد بگیرم؛ نه اینکه امام حسین ع رو قبول نداشته باشما، نه... ولی یادم نبود،
اصلاحواسم نبود؛ اون شب خیلی خوش گذشت، با یکتا...
چندتا از دوستامونم بودن... تا ساعت یک و دوی شب بودیم، بزن و برقص نشد چون کم بود تعدادمون، مشروبم...
با چشمان گرد شده نگاهش میکنم، مشروب؟ با خودش چکار کرده این
بچه؟
میفهمد سنگینی نگاهم را که ملتمسانه میگوید:
بخدا من اهلش نیسم، فقط دو
بارلب زدم، ولی خودمم دوست ندارم مشروب بخورم...
اینجوری نگام نکن.
آرام میگویم: ادامه بده.
-مشروب رو اونا خوردن ولی من و یکتا حواسمون به همدیگه بود، خیلی
نخوردیم، بعدشم یکتا رو رسوندم خونه، تو راه که میومدم، یهو چشمم افتاد به پرچم عزاداری نمیدونم چرا زدم زیر گریه.
تازه میفهمم خدا چقدر بنده هایش را دوست دارد، تازه میفهمم دایره دار
طواف، نیما را هم با خود به دایره طواف کشانده، لبخند میزنم.
-اون شب گذشت، اما یکتا دائم حالش بد میشد... دلش درد میگرفت... برای
همین خیلی نمیتونستیم باهم بریم بیرون...
تا اینکه همین دو هفته پیش،
خیلی حالش بد شد؛ مامانش بهم زنگ زد گفت رفتن بیمارستان، فهمیدن یکتا...
یکتای من... سرطان معده داره...
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سی_وهفتم
پاهایش را به زمین میکوبد، من هم فرو میریزم، چون میدانم نیما هم با این
اتفاق فرو ریخته، درهم شکسته و آب شده.
حامد برایم پیام میدهد:
صحبتتون که تموم شد یه ندا بده که بیام، الان نمیام وسط حرفاتون،
اونور نشستم دارم پفک میخورم، جاتون خالی.
مینویسم: باشه، ولی بعدا به کمکت نیاز دارم.
دلسوزانه میپرسم: الان حالش چطوره؟
-مامانش میگفت دکتر گفته خیلی وقت بوده سرطان داشته و نفهمیدن، برای
همین شاید الان نشه کاری براش کرد... شب اربعین بود...
همه جا عزاداری بود...
منم حسابی به امام حسین ع توپیدم که چرا این بلا سرم اومد؟ مگه چه بدی
بهش کرده بودم؟
-از اون موقع خبری از یکتا داری؟
دیوانه وار سرش را تکان میدهد: نه... میدونم نباید تنهاش بذارم ولی طاقت
دیدنش روی تختو نداشتم،
میترسم فکر کنه ولش کردم.
نمیدانم چه بگویم؟ باید بگویم یکتا را تنها نگذارد یا بیخیال یک رابطه
نادرست شود؟ این وسط احساس یکتا هم له میشود، حتی بیشتر از نیما؛ این خیلی ظالمانه است، از طرفی هم ادامه رابطه شان شاید خیلی درست نباشد.
نیما دوباره مستقیم به چشمانم نگاه میکند، گرچه این بار چشمانش پر از خشم است:
چرا خدا اینکارو باهام کرد؟ منکه نماز میخوندم، اهل کثافت کاری نبودم...
من خدا رو دوست داشتم... یکتا هم خدا رو دوست داشت...
تیپمون اینجوریه ولی کافر که نیستیم! اما خدا انگار فقط بعضیا رو دوست داره، همونا که دائم میرن مسجد و میان، زیر چادر و ریششون هر غلطی دلشون بخواد میکنن...
اززندگی سیر شدم، از همه چی...
از خدا، دنیا، بهشت، جهنم... همه چیزمو ازم گرفت...
یکتا عشقمه، ولی داره آب میشه! اگه ولم کرده بود اینطوری داغون نمیشدم... فقط
میخوام تو که بچه مسجدی هستی بری از خدا بپرسی چرا اینجوری لهم کرد؟
هم منو، هم یکتا رو.
صدایش بالا و بالاتر میرود؛ طوری که نزدیک است توجه ها را جلب کند؛ بلد
نیستم چطور آرامش کنم، دلجویانه میگویم: آروم باش نیما... درست میشه، آروم باش تا فکر کنیم ببینیم چکار میتونیم بکنیم.
ناگاه از کوره در میرود و با صدایی نسبتا بلند میغرد: چطور آروم باشم؟
زندگیم داره نابود میشه...
من بدون یکتا نمیتونم.
هول برم میدارد، دو سه نفر برمیگردند که نگاهمان کنند، شانه های نیما را
میگیرم:
باشه! آروم!
مانده ام چه کنم که حامد مثل فرشته نجات سر میرسد و آرام میپرسد:
ببخشید آقا نیما، چیزی شده؟
نیما سرش را بالا میآورد و با چشمان خون گرفته حامد را نگاه میکند؛ خشمی
که در چشمانش نشسته، با دیدن لبخند و نگاه مهربان حامد جای خود را به التماس و استمداد میدهد،
حامد اجازه میگیرد و کنار نیما مینشیند: ناسلامتی منم داداشتمــا...
مطمئنی کمکی ازم نمیاد؟
نیما همچنان نگاه میکند، برایش سخت است حامد را به عنوان برادر بپذیرد؛
حامد لبخند شیرینی میزند و دستش را دور شانه های نیما میاندازد:
میای مردونه حرف بزنیم؟
نیما از روی استیصال سر تکان میدهد، میگویم: خب پس من اضافه م... برم یه
قدمی بزنم.
حامد از پلاستیک کنار دستش یک آبمیوه در میآورد و پلاستیک را به من
میدهد:
بیا... هرچی میخوای توش هست... فقط زشته جلوی مردم نخوریا، جای خلوتم
نرو.
توصیه های برادرانه اش دلم را غنج میبرد، سری تکان میدهم و میروم جایی
که خیلی در معرض دید نباشد اما نیما و حامد را ببینم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
🕊🌤 #حدیث_روز 🌤🕊
🌹 امام صادق علیه السلام :
💐 خداوند هیچ دری را بر مومن نمی بندد
مگر اینکه بهتر از آن را به روی او بار کند 💐🍃
📕 بحار ۵۲ : ۷۲ 📕
در های بسته به روتون واشه😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدزندهباشیم...
#پیشنهاددانلود🍃
شهید حاج احمد کاظمی
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
✅ براے #مجرد_ها :
👈حواسمون باشه تو زمان مجردی داریم چیکار میکنیم ...
🔸از هر دستی بدی از همون دست میگیری ...
🔸اگه به نامحرم نگاه کردی ؛
🔸اگه با نامحرم چت کردی ؛
🔸اگه بهش لبخند زدی ؛ پس بپذیر که همسر آیندت هم این کارارو انجام بده!!!
👈 زمان مجردی امتحان بزرگی برای انسانه ...
شاید خدا میخواد ببینه چیکار میکنی که به نسبت تلاش و عملت روزیت کنه !
حواست باشه . . . .
🔹شاید یه لبخند
🔹شاید یه نگاه حرام
🔹شاید یه چت ؛ یه دایرکت ؛
🔹ازدواجت رو به تاخیر بندازه ...
🔹شاید لیاقت داشتن همسر خوبی که خدا برات مقدر کرده بوده رو با همین اشتباهات از دست بدی ...
♡همسر یعنی #همسفر_تا_بهشت ♡
به خودت بیا #رفیق
اللهم عجل لولیک الفرج
#مجرد
#خود_سازی
◾️🍃🌱↷
『 @modarese_novin 』🏴
#حرفقشنگ🌵🌗
ڪاش ...
خنثی ڪردنِ نَفس را هم ،
یادمـــــان مےدادیـد ...😞
مےگوینــــــد :
آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد
عاشـــــــق مےشویم ...♥️
#عاشق_کہ_شدی_شهیـد_میشوی
داغ امام عسگرے دلـهـا شکستـه /
در ماتم باباے خود مهد ے نشسته
گرد مصیبت چهره ے عالم گرفته /
زهرا ز داغ لاله اش ماتم گرفته . . .🥀💔
.
میگفت:
یه طوری باش بهت که میرسن
بگن مال کدوم مکتبی که اینقد مشتی هستی...؟!
《بگی مکتب حاج قاسم 》
#سرباز_اقا_امام_زمان
@asganshadt
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_وهفتم پاهایش را به زمین میکوبد، من هم فرو میریزم، چون میدانم نیما
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_سی_وهشتم
نیما نیاز به یک تکیه گاه دارد و برای همین است که بعد از چند دقیقه، سر بر
شانه حامد میگذارد و میشکند؛
با هم مشغول حرف زدن میشوند، اما نیما دیگر آشفتگی قبل را ندارد،
حامد آرامشش را در جان نیما هم ریخته، به زبانی بین المللی: لبخند.
هنوز سنی ندارد که درگیر عشق شده؛ اگر هم بگویم نباید در این سن خود را
به احساسات بسپارد، قبول نمیکند،
یک جوان هجده ساله که هنوز نمیداند عشق وزندگی مشترک و ازدواج چه پیچیدگی هایی دارد؟
خودم هم نمیدانم و برای همین
میترسم از اینکه در قضیه دخالت کنم، شاید خوب باشد کمک به نیما را به
حامد واگذار کنم و خودم بروم سراغ یکتا، اینطوری یکتا حس نمیکند نیما
فراموشش کرده،
اما کم کم از داغی شان کاسته میشود و میتوانند درست فکر کنند.
مادر یکتا نگاهی به سرتا پایم میاندازد و متعجب میگوید: تو خواهر نیمایی؟
منظورش را میگیرم اما به روی خودم نمی آورم:
بله.
-نگفته بود خواهرش این شکلیه!
مگر من چه شکلی هستم؟
بیشتر از اینکه ناراحت شوم، خنده ام میگیرد!
عادت دارم به این نگاهها و طعنه ها؛ بازهم خودم را به آن راه میزنم: میشه یکتاجون رو ببینم؟
-بعد یه هفته نیما تازه یادش افتاده؟
-نه! باورکنید نیما تو این یه هفته داغون شده، نه اینکه یادش نباشه.
-اونم خودش خوب نیست حالش، بهتر که بشه میاد، حالا اجازه میدید با یکتا
صحبت کنم؟
بالاخره به اتاق راهم میدهد؛ روی تخت کنار پنجره نشسته و سرش را تکیه
داده به پشتی تخت،
صورتش به سمت من نیست، مادرش جلوتر میرود که حضورم را اعلام
کند:
یکتاجون... ببین... خواهر نیما اومده.
اشکی که در چشمان یکتا جمع شده بود، آرام بر صفحه صورتش میلغزد و
آرام میگوید:
نیما که منو یادش رفته...
همه منو یادشون رفته.
اینبار به خود جرأت میدهم و میگویم: نه عزیزم، نیما همه فکر و ذکرش تو
بود.
صدای ناآشنایم باعث میشود یکتا سربرگرداند؛
او هم با دیدن من کمی شوکه
میشود و شالش را جلو میکشد،
آخر برای همه غیرقابل باور است که نیما،
خواهری چادری داشته باشد!
دست دراز میکنم و لبخند میزنم:
حوراء هستم، خواهر نیما.
هنوز از تعجبش چیزی کم نشده، با تردید دست میدهد و رو به من مینشیند؛
دختر ریزنقش و زیبایی است، از مادرش اجازه میگیرم که روی صندلی بنشینم:
میشه تنهایی حرف بزنیم؟
مادرش سر تکان میدهد و میرود؛ رو به یکتا میکنم: من خبر نداشتم از این
رابطه،چون خیلی وقته با نیما زندگی نمیکنم، اما وقتی نیما اومد ماجرا رو برام گفت خیلی داغون شده بود،
دائم میگفت تو همه زندگیشی و نمیخواد از دستت بده.
با همان حالت محزون و صدای گرفته میگوید:
خوب پس چرا خودش نیومد؟
پس چرا بهم سر نزد؟
طاقت نداشت رو تخت بیمارستان ببینتت،
بعدم الان خودش نمیدونه با دنیا خودش و خدا چند چنده.
طوری نگاهم میکند که یعنی بیشتر توضیح دهم؛
سعی میکنم رو راست باشم اماناراحتش هم نکنم:
ببین عزیزم، من با نوع دوستی شما موافق نیستم؛ چون برای هردوتون ضرر داره، اما نمیتونم به نیما اجازه بدم که الان تو این موقعیت تورو ول
کنه، چون برام خیلی مهمه که احساس تو له نشه،
الآنم اومدم بگم نیما نه فراموشت
کرده،
نه میخواد فراموشت کنه.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سی_ونهم
پوزخندش کمی نگرانم میکند؛
دوباره رو به پنجره میکند و میگوید: بهش بگو فراموش کنه، دو روز دیگه بخاطر شیمی درمانی همه موهام میریزه...
ابروهام میریزه...
من از الان خودمو مرده حساب میکنم.
-کی گفته هرکی سرطان بگیره میمیره؟ عمر دست خداست!
پوزخندش کج تر میشود:
هه! خدا! خدا تا الان کجا بود؟
اصلت چکار به من داره؟
من تنها چیزی که از خدا میدونم اینه که دائم بلده امتحان بگیره و من و امثال من که گناهکاریمو عذاب کنه!
الانم لایدخدا گفته دوستی یکتا و نیما حرام است که تو اومدی اینجا این حرفا رو میزنی!
دلم برایش میسوزد، او هنوز سنی ندارد که اینطور خودش را از خدا دور
میبیند؛
مشکل ما همین بوده که در مدارس بجای خدا داری، خدا دانی یادمان داده اند
و نوجوانهای مان خدا را نزدیکتر از رگ گردن نمیشناسند.
لبخند میزنم:
کی گفته خدا انقدر بداخلاق و نچسبه؟
عاقل اندر سفیه نگاهم میکند.
ادامه میدهم:
خدا بنده هاییش که بیشتر دوست
داره رو امتحان میکنه که ببینه اونام دوسش دارن یا نه؟
حرفم را قطع میکند:
ولی من که دوسش داشتم!
لازم نبود اینطوری بشه تا ثابت
بشه به خدا!
میدونم... اما اولا همه میتونن بگن خدا رو دوست دارن، اما امتحان که میشن،
سختیا اصل وجود آدم پیدا میشه،
بعدهم ما بیشتر میدونیم یا خدا؟
تو مطمئن باش خدا بد تو رو نمیخواد؛ اگه هنوز زندهای، یعنی خدا دوست داره و میخواد بهت فرصتای جدید بده، شاید همین بیماری ام راه پیشرفت باشه.
سر تکان میدهد:
تو دلت خوشه... میدونی حالا حالا ها زنده ای...
برای همین انقدر راحت حرف میزنی!
بلند میشوم و پیشانیش را میبوسم:
نه! هیچکس نمیدونه چقدر زنده میمونه، به حرفام فکر کن!
میخواهم خارج شوم که میگوید: میشه شماره تو داشته باشم؟
لبخند پیروزمندانه ای بر لبانم مینشیند:
با کمال میل!
و شماره ام را روی کاغذی مینویسم. دوباره میگوید: بازم بهم سر بزن.
-چشم! حتما! یا علی!
زیر لب میگوید: فعلا
کفگیر را برمیدارد تا برنج بکشد در بشقابش، اما دستش را میگیرم:
اول بگو نیما چی میگفت؟
نگاه مظلومانه ای میکند و میگوید:
باشه همشو میگم برات... بذار بعد شام.
ابرو بالامی اندازم:
نچ! شما مردا سیر که شدین همهچی یادتون میره!
اول بگو بعد شام بخور.
با چشم به دستش که در هوا مانده اشاره میکند:
اینجوری؟ بذار حداقل عین آدم
بشینم بگم برات!
عمه که خنده اش گرفته، کفگیر را از دست حامد درمیآورد و برایم غذا
میکشد،
لب و لوچە حامد آویزان میشود:
پس من؟
عمه با آرامش میگوید: اول جواب خواهرتو بده بعد!
تسلیم میشود: خوب دستمو ول کن تا بگم!
دستش را رها میکنم: خب، میشنوم؟
خودم مشغول خوردن میشوم.
خیلی احساسی با قضیه برخورد کرده؛ خیلی بچه اس هنوز برای این لیلی و مجنون بازیا،
از خدا و زمین و زمانم شاکیه، باید یکم فکر کنه ببینه اصلا عشق داره یا
هوس؟
اما اگه واقعا یکتا رو دوست داره، خب باهم نامزد کنن و عین آدم برن سر
خونه زندگیشون!
شانه بالا میدهم:
ولی اینجور ازدواجا عاقبت بخیر نمیشنا! چون از گذشته همدیگه خبر دارن و سخت به هم اعتماد میکنن.
با سر تایید میکند:
اونکه آره، اگه واقعا یه زندگی سالم بخوان باید هردوشون سعی
کنن اصلاح بشن.
و در بشقابش غذا میکشد؛ میخواهد قاشق اول را بردارد که اینبار عمه دستش را میگیرد:
وایسا منم کارت دارم!
حامد مینالد: جــانم؟ دیگه امری مونده؟
و قاشق را به بشقاب برمیگرداند و منتظر حرف عمه میشود.
عمه با لبخند ملیحی میگوید:
قرار گذاشتم فرداشب بریم خونه آقای خالقی!
حامد چشم تنگ میکند: آقای خالقی؟ میشناسمش؟
لبخند عمه پررنگ تر میشود: شاید بشناسی... دوست آقا رحیمه!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🎥
••| اَحمَق |•• ((:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری به مناسبت شهادت امام حسن عسکری (ع)