🕊🌤 #حدیث_روز 🌤🕊
🌹 امام صادق علیه السلام :
💐 خداوند هیچ دری را بر مومن نمی بندد
مگر اینکه بهتر از آن را به روی او بار کند 💐🍃
📕 بحار ۵۲ : ۷۲ 📕
در های بسته به روتون واشه😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدزندهباشیم...
#پیشنهاددانلود🍃
شهید حاج احمد کاظمی
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
✅ براے #مجرد_ها :
👈حواسمون باشه تو زمان مجردی داریم چیکار میکنیم ...
🔸از هر دستی بدی از همون دست میگیری ...
🔸اگه به نامحرم نگاه کردی ؛
🔸اگه با نامحرم چت کردی ؛
🔸اگه بهش لبخند زدی ؛ پس بپذیر که همسر آیندت هم این کارارو انجام بده!!!
👈 زمان مجردی امتحان بزرگی برای انسانه ...
شاید خدا میخواد ببینه چیکار میکنی که به نسبت تلاش و عملت روزیت کنه !
حواست باشه . . . .
🔹شاید یه لبخند
🔹شاید یه نگاه حرام
🔹شاید یه چت ؛ یه دایرکت ؛
🔹ازدواجت رو به تاخیر بندازه ...
🔹شاید لیاقت داشتن همسر خوبی که خدا برات مقدر کرده بوده رو با همین اشتباهات از دست بدی ...
♡همسر یعنی #همسفر_تا_بهشت ♡
به خودت بیا #رفیق
اللهم عجل لولیک الفرج
#مجرد
#خود_سازی
◾️🍃🌱↷
『 @modarese_novin 』🏴
#حرفقشنگ🌵🌗
ڪاش ...
خنثی ڪردنِ نَفس را هم ،
یادمـــــان مےدادیـد ...😞
مےگوینــــــد :
آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد
عاشـــــــق مےشویم ...♥️
#عاشق_کہ_شدی_شهیـد_میشوی
داغ امام عسگرے دلـهـا شکستـه /
در ماتم باباے خود مهد ے نشسته
گرد مصیبت چهره ے عالم گرفته /
زهرا ز داغ لاله اش ماتم گرفته . . .🥀💔
.
میگفت:
یه طوری باش بهت که میرسن
بگن مال کدوم مکتبی که اینقد مشتی هستی...؟!
《بگی مکتب حاج قاسم 》
#سرباز_اقا_امام_زمان
@asganshadt
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_وهفتم پاهایش را به زمین میکوبد، من هم فرو میریزم، چون میدانم نیما
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_سی_وهشتم
نیما نیاز به یک تکیه گاه دارد و برای همین است که بعد از چند دقیقه، سر بر
شانه حامد میگذارد و میشکند؛
با هم مشغول حرف زدن میشوند، اما نیما دیگر آشفتگی قبل را ندارد،
حامد آرامشش را در جان نیما هم ریخته، به زبانی بین المللی: لبخند.
هنوز سنی ندارد که درگیر عشق شده؛ اگر هم بگویم نباید در این سن خود را
به احساسات بسپارد، قبول نمیکند،
یک جوان هجده ساله که هنوز نمیداند عشق وزندگی مشترک و ازدواج چه پیچیدگی هایی دارد؟
خودم هم نمیدانم و برای همین
میترسم از اینکه در قضیه دخالت کنم، شاید خوب باشد کمک به نیما را به
حامد واگذار کنم و خودم بروم سراغ یکتا، اینطوری یکتا حس نمیکند نیما
فراموشش کرده،
اما کم کم از داغی شان کاسته میشود و میتوانند درست فکر کنند.
مادر یکتا نگاهی به سرتا پایم میاندازد و متعجب میگوید: تو خواهر نیمایی؟
منظورش را میگیرم اما به روی خودم نمی آورم:
بله.
-نگفته بود خواهرش این شکلیه!
مگر من چه شکلی هستم؟
بیشتر از اینکه ناراحت شوم، خنده ام میگیرد!
عادت دارم به این نگاهها و طعنه ها؛ بازهم خودم را به آن راه میزنم: میشه یکتاجون رو ببینم؟
-بعد یه هفته نیما تازه یادش افتاده؟
-نه! باورکنید نیما تو این یه هفته داغون شده، نه اینکه یادش نباشه.
-اونم خودش خوب نیست حالش، بهتر که بشه میاد، حالا اجازه میدید با یکتا
صحبت کنم؟
بالاخره به اتاق راهم میدهد؛ روی تخت کنار پنجره نشسته و سرش را تکیه
داده به پشتی تخت،
صورتش به سمت من نیست، مادرش جلوتر میرود که حضورم را اعلام
کند:
یکتاجون... ببین... خواهر نیما اومده.
اشکی که در چشمان یکتا جمع شده بود، آرام بر صفحه صورتش میلغزد و
آرام میگوید:
نیما که منو یادش رفته...
همه منو یادشون رفته.
اینبار به خود جرأت میدهم و میگویم: نه عزیزم، نیما همه فکر و ذکرش تو
بود.
صدای ناآشنایم باعث میشود یکتا سربرگرداند؛
او هم با دیدن من کمی شوکه
میشود و شالش را جلو میکشد،
آخر برای همه غیرقابل باور است که نیما،
خواهری چادری داشته باشد!
دست دراز میکنم و لبخند میزنم:
حوراء هستم، خواهر نیما.
هنوز از تعجبش چیزی کم نشده، با تردید دست میدهد و رو به من مینشیند؛
دختر ریزنقش و زیبایی است، از مادرش اجازه میگیرم که روی صندلی بنشینم:
میشه تنهایی حرف بزنیم؟
مادرش سر تکان میدهد و میرود؛ رو به یکتا میکنم: من خبر نداشتم از این
رابطه،چون خیلی وقته با نیما زندگی نمیکنم، اما وقتی نیما اومد ماجرا رو برام گفت خیلی داغون شده بود،
دائم میگفت تو همه زندگیشی و نمیخواد از دستت بده.
با همان حالت محزون و صدای گرفته میگوید:
خوب پس چرا خودش نیومد؟
پس چرا بهم سر نزد؟
طاقت نداشت رو تخت بیمارستان ببینتت،
بعدم الان خودش نمیدونه با دنیا خودش و خدا چند چنده.
طوری نگاهم میکند که یعنی بیشتر توضیح دهم؛
سعی میکنم رو راست باشم اماناراحتش هم نکنم:
ببین عزیزم، من با نوع دوستی شما موافق نیستم؛ چون برای هردوتون ضرر داره، اما نمیتونم به نیما اجازه بدم که الان تو این موقعیت تورو ول
کنه، چون برام خیلی مهمه که احساس تو له نشه،
الآنم اومدم بگم نیما نه فراموشت
کرده،
نه میخواد فراموشت کنه.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•