#کلام_شهید
شهید کاظمی:باید خودمون رو خالص خالص خالص بکنیم بگیم ما سرباز امام زمان(عج)هستیم.
شهید احمد کاظمی🌷
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ آیهای که هم جواب #مکرون رو داده و هم جواب توهین #حسین_دهباشی ( مسئول تبلیغات روحانی در انتخابات) به ساحت #حضرت_زهرا(سلام الله علیها)👌👌
📖 آنان که #خدا و #رسول را (به عصیان و مخالفت) آزار و اذیّت میکنند خدا آنها را در دنیا و آخرت لعن کرده (و از رحمت خود دور گرداند) و بر آنان #عذابی با ذلّت و خواری مهیّا ساخته است .
(سوره احزاب آیه ۵۷)
◾️🍃🌱↷
『 @modarese_novin 』🏴
#حدیث
#امام_حسين عليه السلام :
إِنَّ الْمُؤْمِنَ لايُسيى ءُ و لا يَعتَذِرُ، وَ الْمُنافِقُ كُلَّ يَومٍ يُسيى ءُ وَيَعْتَذِرُ؛
#امام_حسين عليه السلام :
مؤمن نه بدى مى كند و نه معذرت مى خواهد و منافق هر روز بدى مى كند و معذرتمى خواهد.
📚تحف العقول، ص 248.
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تولد داریم، کسی #هدیه می آره؟
صدای #شهید_محمد_مهدی_لطفی_نیاسر : #طلائیه ما را #شفاعت کن و در خیل #شهدا بپذیر...
🌹محمدمهدی عزیز به داد رفقایت هم برس...
.
سیزدهم #ربیع_الاول #سالروز #ولادت
#شهید_ محمد مهدی_لطفی_نیاسر
# شهید مدافع حرم و حریم اهل بیت(ع)
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_چهل_وهشتم میخندد و صورتش از درد درهم میرود: باشه بابا فهمیدیم چقدر نگر
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_چهل_ونهم
بعد از رفتنشان، حامد صدایم میزند. حالش خوش نیست، صدایش میلرزد: مامان چادر سرش نمیکنه؟
میفهمم دلیل ناراحتی اش را؛
بی آنکه نگاهش کنم، با صدایی آرام میگویم: نه!
خودم هم میدانم با این نه من، چقدر به غرورش برخورده.
آه میکشد: کاش مامانم چادر سرش میکرد.
اینجاست که میفهمم گاهی انرژی حامد هم تمام میشود.
نیما تصمیمش را گرفته؛ یکتا را دوست دارد؛ بدون مو، با صورتی تکیده و
بیرنگ؛
یکتا اما دنبال چیز دیگری میگردد، دنبال خودش؛
دنبال هدفش؛
این را وقتی فهمیدم که مادرش با عصبانیت به من زنگ زد و گفت زندگی دخترش را بهم ریخته ام با کتابهای مسخره ام،
گفت دخترش در دوران جوانی و تفریحش، نماز میخواند و صمیمیت قبل را با پسرخاله هایش ندارد؛
گفت دیگر نه لباس، نه تفریح
و نه چیز دیگری یکتا را شاد نمیکند، خیلی صریح و قشنگ هم گفت پایم را
از زندگی دخترش بیرون بکشم و بیشتر از این افسرده اش نکنم!
یکتا گاهی یواشکی و دور از چشم مادرش زنگ میزند؛
هربار هم میگویم که رضایت
پدر و مادرت مهم است اما او سریع جواب میدهد که خودت گفتی اگر
دستورشان خلاف امر خدا بود نباید اطاعت کنم!
و من صدباره یادآوری میکنم با رعایت
احترام!
عمه از پایین صدایم میزند:
حوراء؟ یکی اومده دم در با تو کار داره! میگه دوستته!
کدام یکی از دوستان من اجازه دارند ساعت ده شب بیرون باشند و بیایند
خانه ما؟!
از شدت کنجکاوی درحال انفجارم!
میروم پایین، دم در؛ سوز سرما دستانم را
دور بدنم میپیچد؛
در را باز میکنم، پشت به در ایستاده و یک چمدان کنارش، کامم
با دیدن چمدان تلخ میشود؛
یاد آن شب میافتم که...
با شنیدن صدای بازشدن در، برمیگردد؛ یکتا!
چشمانش قرمز است و از سرما میلرزد؛ یک دستش را گذاشته روی سمت
راست صورتش؛
مرا که میبیند، بغض آلود میگوید:
میشه بیام تو؟
راه را باز میکنم که داخل شود، درهمان حال میپرسم: چی شده؟
بغضش میشکند: بابام گفت برو پیش همون که اینجوری خامت کرده!
-یعنی چی؟
-انداختنم بیرون! گفتن تو از ما نیستی! حورا دیگه هیچکس منو نمیخواد.
درآغوشش میگیرم؛ در سرمای بهمن ماه، گرمم میشود، اشکهایش گرمم
میکند.
میگوید: هیچکدوم از فامیلامون طرف من نیستن، فقط اینجا تونستم بیام.
میبرمش داخل خانه؛ عمه با چشمانی پر از سوال جلو میآید، اشاره میکنم که
بعدا توضیح میدهم.
یکتا را مینشانم روی زمین، کنار شوفاژ؛ هنوز از سرما میلرزد،
میگویم: چی شد که اینجور شد؟
-یه بحث مثل همیشه! اگه ساکت بمونم و جواب ندم، میگن تو با جواب ندادنت
داری به ما میگی خفه شیم!
اگرم جواب بدم، میگن چرا روی حرف ما حرف میزنی؟
امشب بابام زد توی گوشم و گفت حق ندارم به مسخره بازیام ادامه بدم!
هیچکس حرفمو نمیفهمه!
اونا نمیدونن دارن وقتشونو با چیزای الکی تلف میکنن؛ من نمیخوام مثل اونا باشم،
از خوشیای الکی خسته شدم!
جای انگشتان پدرش را روی صورتش نوازش میکنم:
اونا دوستت دارن، براشون مهمی که نگرانت شدن، اگه کاری میکنن برای توئه، فقط توی تشخیص خوشبختیتو اشتباه کردن!
-چرا نمیفهمن من با اون سبک زندگی خوشبخت نمیشم؟
پس اون آزادی که میگن کجاست؟
مگه من آزاد نیستم خودم زندگیمو بسازم؟
تو نمیتونی به زور چیزی بهشون بفهمونی، زندگی ادواردو آنیلی رو ببین!
اون خیلی شرایطش سختتر بود، اما خودش زندگیشو ساخت،
موانعی که بقیه براش ساختن هم نه تنها جلوشو نگرفت، باعث رشدش شد.
عمه سفره شام را پهن کرده، صدایمان میزند؛
اشکهای یکتا را پاک میکنم و
میبرمش سر سفره، روسری اش را هم درمیآورم:
نگران نباش داداشم خونه نیست،
مسافرته.
با چشمانم از عمه تشکر میکنم که سر شام نپرسید یکتا از کجا آمده و گرفتن
جوابش را موکول کرد به وقتی یکتا خوابید.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_پنجاهم
سرزده آمده و از وقتی آمده، یکتا خودش را حبس کرده در اتاق من؛
خجالت میکشد؛
ما هم به حامد نگفته ایم یکتا اینجاست، آخر وقتی با سر و روی بهم ریخته
و آشفته آمد، همانجا گوشه هال بیهوش شده و به جرأت میتوانم بگویم ده
دوازده ساعتی میشود که خواب است!
از وقتی آمده، یک لحظه هم چشم از او برنداشته ام؛
هربار که میرود و میآید، حس
میکنم بیشتر وابسته اش میشوم و حس اینکه یکبار برود و برنگردد، قلبم را
درهم میفشارد.
دست میکشم بین موهای آشفته و خاک گرفته اش؛
چشمانش گود رفته و تمام اجزای صورتش، خستگی را فریاد میزنند؛
وقتی میخوابد خواستنی تر میشود؛
مثل بچه های تخس و شیطان که وقتی میخوابند، سر و صداها هم میخوابد.
کاش بیدار نشود تا بتوانم بیشتر نگاهش کنم،
چرا زودتر پیدایش نکردم؟
شاید اگر از بچگی باهم بزرگ میشدیم انقدر برایم دوست داشتنی نبود.
با انگشتانم موهایش را مرتب میکنم؛ یعنی پدر هم وقتی از جبهه می آمده مثل او بوده؟
مادر چطور دلش آمده چنین فرشته ای را رها کند؟
دنیا را همین قهرمانهای مهربان و سربه زیر قشنگ میکنند.
لباسش مثل همیشه نیمه نظامیست؛
کمتر دیده ام هم پیراهن نظامی بپوشد هم شلوار،
معمولا شلوار نظامی میپوشد و یک پیراهن خاکی، چفیه را هم حالت
عرقچین میبندد دور سرش؛ این را در عکسهایش دیده ام،
پدر هم در عکسهایش همینطور بود،
دلم برای هردو شان تنگ میشود.
دست میکشم روی خراش پیشانی اش؛ معلوم نیست دوباره چکار کرده با
خودش این دیوانە دوست داشتنی!
خون روی پیشانی اش خشکیده، دستم که به خونش میخورد، تنم مورمور میشود.
وسوسه میشوم که ببینم داخل ساکش چه خبر است؟ حتی زیپ ساک را کمی
باز میکنم ولی پشیمان میشوم؛
شاید برایم سوغاتی خریده باشد و نخواهد من ببینم تا بعد غافلگیرم کند!
از فکرم خنده ام میگیرد!
سوغاتی از شهرهای متروکه و
جنگ زده سوریه؟!
تنها چیزی که آنجا پیدا میشود، پوکه فشنگ است احتماال یا لاشه ماشینهای جنگی.
نگاهی به دور و برم می اندازم که عمه یا یکتا ندیده باشند نشسته ام بالای
سرش؛
نمیدانم چرا خوشم نمیآید کسی احساسم را بداند.
حامد تکانی میخورد؛ یعنی میخواهد بیدار شود، سریع بلند میشوم و روی پله ها میایستم که مثلا تا الاناینجا
ننشسته بودم!
این غرور آخر مرا به کشتن میدهد!
حامد چشم باز میکند و خمیازه میکشد. میگویم:
چه عجب بیدار شدین اعلی حضرت!
با چشمان خواب آلوده نگاهم میکند. صدایش گرفته:
عین تک تیراندازا کمین کرده
بودی که بیدار شم و ببندیم به رگبار؟ میگم میخوای بیای ور دست خودم
استخدام شی؟
بی توجه به حرفش میگویم:
عمه... بیاین گل پسرتون بیدار شدن بالاخره!
عمه که انگار منتظر این لحظه بوده، با یک لیوان شربت آلبالو خودش را
میرساند به حامد و به من هم میگوید: ناهارشو گذاشتم روی سماور که گرم بمونه، برو بیار براش.
حامد برایم زبان درمیآورد؛
پشت چشم نازک میکنم:
این عزیز دردونه بودنت موقتیه،
خودتم که بکشی، عزیز عمه منم!
غذایش را همراه دوغ و سالاد و ماست داخل سینی میگذارم و برایش میبرم؛
نگاه محبت آمیزی میکند و رو به عمه میگوید:
انگار این آبجی خانوم ما خیلی
دلش تنگ شده بودا!
البته طبیعی ام هست.
بحث را عوض میکنم: خودتو لوس نکن،کارت دارم.
با دهان پر میگوید: بگو؟!میدونم میخوای بگی دلت برام یه ذره شده؟
اصلا شبا خوابت نمیبرد از گریه؟
صدایم را پایین میآورم: یکتا اینجاست!
غذا در گلویش میپرد: چی؟ کی اینجاست؟
یکتا دیگه! این مدت خیلی عوض شده؛ خانوادش هم از تغییراتش ناراحتن،
باباش انداختتش بیرون،
الان یه هفته ای هست خونه ماست.
اخ مهای حامد درهم میرود؛ عمه غر میزند:
نمیشد اینو دیرتر بگی که بچم غذاشوراحت بخوره؟
-چه تغییراتی کرده؟
مذهبیتر شده؛ نمازاشو میخونه، با نامحرم سرسنگین تر شده، ولی اینا به
مذاق خانوادش خوش نیومده!
-نیما میدونه؟
-نه، کنکور داره، بهش نگفتم.
ابروهایش را بالا میدهد:
خوب کاری کردی، تا الان خانوادش تماس نگرفتن؟
نیومدن دنبالش؟
-نه! فقط چند بار زنگ زدن به من و بد و بیراه بارم کردن.
حامد سرش را تکان میدهد:
حق دارن، هرکسی از دید خودش دنیا رو میبینه،
چیزی که برای ما خوشبختیه برای اونا اصلت جذاب نیست.
-چکار کنیم حالا؟
حامد قاشق را در دهانش میگذارد و فکر میکند؛ بعد از چند لحظه به حرف میآید:
من که غذامو خوردم، بگو بیان باهاشون حرف بزنم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
⭕️ توخلوت یاد امام زمان عج کنید❗️
🍃در محضر آیت الله بهجت : راه خلاصی از گرفتاری ها منحصر است به دعا در خلوت برای فرج ولی عصر (عج)، نه دعای همیشگی و لقلقه زبان بلکه دعا با خلوص و صدق نیت!
✍ #دعا
✍ #گرفتاری
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌹
@asganshadt