✨خاطرات شهید ابراهیم هادی✨
🎆از پيروزي انقلاب يك ماه گذشت. چهره و قامت ابراهيم بسيار جذابتر شده بود.✨ هر روز در حالي که کت و شلوار زيبائي ميپوشيد به محل كار ميآمد.
⚜محل کار او در شمال تهران بود. يک روز متوجه شدم خيلي گرفته و ناراحته... کمتر حرف ميزد، تو حال خودش بود. به سراغش رفتم و با تعجب گفتم: داش ابرام چيزي شده؟!
💠گفت: نه، چيز مهمي نيست. اما مشخص بود كه مشكلي پيش آمده.
گفتم: اگه چيزي هست بگو، شايد بتونم کمکت کنم.
کمي سکوت کرد. به آرامي گفت: چند روزه كه دختري بيحجاب، توی اين محله به من گير داده! گفته تا تو رو به دست نيارم ولت نميکنم!😡
✔️رفتم تو فكر، بعد يکدفعه خنديدم!😀ابراهيم با تعجب ســرشو بلند کرد و پرسيد: خنده داره؟!😳 گفتم: داش ابرام ترسيدم، فكر كردم چي شده!؟
💜بعــد نگاهي به قد و بالای ابراهيم انداختم و گفتم: با اين تيپ و قيافه که تو داري، اين اتفاق خيلي عجيب نيست! گفت: يعني چي؟! يعني به خاطر تيپ و
قيافم اين حرف رو زده؟
💫لبخندي زدم وگفتم: شک نکن!🤗
روز بعد تا ابراهيم را ديدم خندم گرفت. با موهاي تراشيده آمده بود محل
كار، بدون کت و شــلوار! فرداي آن روز بــا پيراهن بلند به محل کار آمد! با
چهره اي ژوليدهتر، حتي با شــلوار کردي و دمپائي آمده بود😐.
🌟ابراهيم اين کار را مدتي ادامه داد. بالاخره از آن وسوسه شيطاني رها شد.
#تلنگر
#سلام_بر_ابراهیم
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
@asganshadt
با هیچ کسی حتی آدم های منحرف
تند برخورد نمیکرد هر کسی را به یک روش جذب میکرد.
در زورخانه فهمیدیم که ابراهیم
قهرمان کشتی هم بوده
او هیچ چیزی از خودش نمیگفت
و این جاذبه ی شخصیتی او را بیشتر میکرد.
کار به جایی رسید که شبها حدود بیست نفر سر کوچه جمع میشدیم و ابراهیم برای ما حرف میزد.
تا وقتی بود جمع مارا جمع میکرد و حرف های زیبا برایمان میزد وقتی ام نبود حرف او در بین جمع ما بود.
#سلام_بر_ابراهیم۲🌷
#صفحه_۱۱۰
#مانند_ابراهیم_باشیم
💚مهدیه مجازی عاشقان شهادت 👇
http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
تـــــو #جانـــــم را ...❤️
برای من، تو از هر بهاری، بهار تری...
#سلام_بر_ابراهیم ، هادی دلها❣
🌺اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇
@asganshadt💚
⚘﷽⚘ #سلام_بر_ابراهیم
ابراهيم را در محل همه ميشناختند
هر كسی با اولين برخورد عاشق مرام و رفتارش ميشد ...
هميشه خانه ابراهيم پُر از رفقا بود
بچههايی كه از جبهه می آمدند قبل از اينكه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر ميزدند ...
يك روز صبح امام جماعتِ مسجدِ محمديه (شـهدا) نيامده بود مردم به اصرار ، ابراهيم را فرستادند جلو و پشت سر او نمـاز خواندند ... وقتی حاج آقا مطلع شد خيلی خوشحال شد و گفت: بنده هم اگر بودم افتخار ميكردم كه پشت سر آقای هادی نماز بخوانم.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
@asganshadt💜