مِهرَبان ترین عموی عالَم!
امروُز با صِدای باران چشم باز کَردیم ،
پنجِره را آسمان میشست ،
روحمان را هم !
بی بی کاسه ی گل سرخی را گذاشت وسط ایوان
تا اگر باران هم قطع شد
کمی رحمت باقی بماند برایمان!
گفت که : این با دیگری ها فرق دارد !
رزق است!
از آسمان نمی آید!
فکر کردم کِه چه میگوید ؟!
صورتم را چسباندم به پنجره و بالا را نگاه کردم
سر تا سر آبی آسمان بود ، نه چیز دیگر!
گفتم : چشمهایم آستیکمات شده!
نشانم بده! باران از کجا می آید؟
گفت : از دستها ...
با دستهای خودش به خاک دلمان زده ...
پوسیده بودیم! غبار گرفته...
به دادمان رسید!
آقا جان گوشه چشمش را پاک کرد و
شنیدم همانطور کِه میرفت نماز شکر بخواند
با خودش میگفت : حقا که سقایی!
من هم دویدم به حیاط
دستهایم را تا آنجا که میشد
به سمت آسمان دراز کردم و حتی روی پنجه پا
قد کشیدم تا که نزدیک تر شوم
به شما !
تا دستهایتان را بگیرم ...
#عموی_مهربونم❤️
نویسنده؛ فدایی سید علی
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt