♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_وچهارم
آینده مبهمی که پیش روست آزارم میدهد؛
میدانم زندگی من از اول مثل
دخترهای معمولی نبوده و نخواهد بود؛ راستش خودم هم دوست ندارم مثل همه یک زندگی عادی داشته باشم؛
سرم در لاک خودم باشد و بعد از مرگم در تاریخ گم شوم،
اینکه یادت نکنند یک چیز است و اینکه در تاریخ گم شوی چیز دیگر.
اگر تاریخ را بسازی هرچند خودت نباشی، در جریده عالم ثبت میشوی؛
مثل پدر، حامد، شهید حججی و خورشید خراسان.
اینها حرفهایی ست که با امام نجوا کردم و حالت گوشه ای از رواق، به عکس
شهید حججی چشم دوخته ام؛
اختیار اشکهایم را ندارم، خودشان میدانند کی باید بریزند؛
یک جمله از زیارت عاشورا را تکرار میکنم با دیدن آن کربلای مصور:
السلام علی الحسین، و علی اصحاب الحسین، الذین بذلو مهجهم دون
الحسین...
بعد از نماز که درها را باز میکنند، کفشهایم را از کفشداری میگیرم و به
محض ورود به صحن، حامد را میبینم؛ آنقدر فکر اینکه بعد از اعزام دوباره، دیگر نبینمش در ذهنم دور زده که ناخودآگاه میروم به طرفش و درآغوشش میگیرم؛ انگار تمام هجده سال دلتنگی ام را بخواهم یکجا تخلیه کنم؛
حامد متحیر و خجالت زده، سرم
را نوازش میکند و میگوید:
زشته آبجی! بسه!
مردم بد نگاه میکنن؛ عه عه...
علی ام اومد... زشته.
تا اسم علی میآید، سریع خودم را جمع میکنم و روبروی حامد میایستم.
حامد نگاهم میکند، با محبتی برادرانه که باعث میشود از ترس از دست دادنش
بیشتر آشوب شوم؛
حرفی نمیزنیم، اجازه میدهم چشمان به خون نشسته ام سخن بگوید و نگاه مهربان او پاسخ دهد.
علی چند قدمی ما ایستاده و پشتش به ماست؛ در دل حرص میخورم که در
این بین الطلوعین زیبای حرم که میخواهم با حامد تنها باشم، وبال گردنمان شده.
برمیگردد و به طرف حامد میآید؛ انگار اصلا مرا نمیبیند؛
من هم همینطور؛
دو چفیه زرد لبنانی میدهد به حامد، حامد یکی را به من میدهد. تازه متوجه
میشوم دور گردن علی هم یکی از همانهاست. حامد توضیح میدهد:
یه هیئت از بچه های حزب الله تو صحن قدس سینه زنی و دعا داشتن، رفتیم
پیششون؛ باهم دوست شدیم،
اونام چندتا چفیه بهمون دادن که یکی ام برای تو گرفتم، متبرکه به ضریح سیده زینب علیها السلام،
ما بردیم به ضریح آقا هم متبرکش کردیم.
چفیه را روی صورتم میگذارم، بوی حرم میدهد، بوی بانوی دمشق را؛ انگار
چنگ در ضریح خود خانم انداخته ام؛ راستی زینبیه خلوتتر از اینجاست؛ مثل مشهد شلوغ نیست؛
میتوان به راحتی سرت را به ضریح تکیه بدهی و در خم گیسویش امید دراز
ببندی.
حامد چفیه را دور گردن میاندازد: شمام هم بنداز که گمت نکنم!
لبخند کوچکی میزنم و چفیه را از زیر چادر میبندم؛
مینشینیم روی فرشهای صحن؛ علی هم که توسط حامد کاملتتوجیه شده، با فاصله از ما مینشیند و کتاب کوچکی را جلوی صورتش باز میکند؛ به گمانم قرآن یا مفاتیح باشد.
چشمان حامد به گنبد دوخته شده و زمزمه میکند، دوست دارم برایم قرآن
بخواند؛
بی آنکه به زبان بیاورم خواسته ام را میفهمد و قرآن جیبی اش را درمیآورد.
طوری میخواند که فقط خودمان بشنویم؛ چشم از پنجره فولاد برمیدارم و به حامد نگاه میکنم. در دل میگویم:
بعد عمری که اومدی جای مامان و بابا رو پر کردی، تا اومددلم خوش بشه اگه کسی رو ندارم داداش دارم، میخوای بری؟
چشمانش غرق در اشک و آسمان است و دورتا دور صحن را میپیماید؛
از سقاخانه تا پنجره فولاد، پنجره فولاد تا گنبد؛ میخواهم آخرین روزهای بودنم در کنار حامد را، لحظه لحظه در وجودم بریزم و بنوشم.
یعنی میداند چقدر وابسته اش
شده ام؟
او برای من فقط برادر نیست، پدر است و مادر.
کاش میشد بفهمم در دلش چه میگذرد؛ حتما سفارش مرا به آقا میکند؛ من
هم سفارش خودم را.
قربانی کردن اسماعیل، جگر میخواهد که فقط ابراهیم علیه السلام دارد و
فرزندانش؛
و مگر شاه خراسان از نسل ابراهیم نیست؟
تنها اوست که میتواند استوارم کند برای عزیمت به قربانگاه.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•