♡
#رمان_دلآرام_من❤️
#قسمت_هشتادودوم
تمام راه دلم شور میزند و تپش قلبم شدت میگیرد؛
همراه حامد همچنان در دسترس نیست، هرچه ذکر بلد بودم گفتم ولی بی فایده است.
به خانه میرسم، کلید را در قفل می اندازم و داخل میشوم؛
نذریها را پخش کرده اند
و باید روضه تمام شده باشد؛
اما از داخل خانه هنوز هم صدای گریه میآید و خانه شلوغ است؛
از عمو رحیم که اولین کسیست که میبینم، میپرسم:
اینجا چه خبره؟
مگه روضه تموم نشده؟
عمه کجاست؟
عمو با دیدنم قدمی به عقب میگذارد:
بیا تو دخترم، چرا نگرانی؟
نرگس با چهره ای سرخ و چشمان ورم کرده از اتاق بیرون میآید و در ایوان
میایستد.
با دیدن من، دوباره بغضش میشکند؛ صدایم چند بار در گلویم میپیچد تا
خارج شود:
چرا نمیگید چی شده؟
زنگ میزنند، عمو در را باز میکند، علیست که سلام دست و پا شکسته ای
میکند و با دیدن من، سر به زیر می اندازد؛
راضیه خانم پشت سر علی وارد میشود و دست میزند سر شانه ام:
چرا اینجا ایستادی عزیزم؟
بیا بریم تو، چقدر خاکی شدی!
صدای همه پر از بغض است.
میپرسم:
چی شده؟
اینجا چه خبره؟
و با نگاهم صورتشان را میکاوم.
بلندتر مینالم:
چی شده؟ چرا بهم نمیگین؟
وقتی جواب نمیشنوم، دست به دامان علی میشوم که دارد میرود به اتاق.
صدایم شبیه فریاد است:
علی آقا! شما بگین چه خبره!
علی در آستانه در میایستد،
پشتش به من است؛ سرش را روی چارچوب در میگذارد و شانه هایش میلرزند؛
الان است که قلبم از سینه بیرون بزند؛ راضیه خانم میخواهد آرامم کند:
آروم عزیزم!
چرا بیتابی میکنی؟
آروم باش تا بگیم!
-آرومم... به خدا آرومم!
شما که نمیگین ناآروم میشم.
راضیه خانم میبردَم به اتاق، عمه را میبینم که نشسته بین جمع خانم ها؛ اشکی از گوشه چشم راضیه خانم سر میزند،
عمه مرا که میبیند میزند توی صورتش:
دیدی حامد شهید شد؟
صدایش چندبار در ذهنم میپیچد؛
درد عجیبی در ستون فقراتم میپیچد و بالا می آید تا برسد به مغزم؛
انگار یک جریان الکتریکی به سرم رسیده باشد،
مغزم تکان میخورد؛
ضربان قلبم که تا الان داشت سینه ام را میشکافت، از حرکت میایستد
و احساس سرما میکنم،
دنیای مقابلم رنگ میبازد و پلک برهم میگذارم که نبینمش.
به طرف عمو میروم که با دو دست صورتش را پوشانده.
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•