eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
611 دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
116 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹 🌺بعد از معرفی شهید سید ابراهیم تارا روایت همسر شهید بزرگوار تارا را به
💜روایت همسر شهید اینگونه بود:👇 🌹«سید ابراهیم در کردکوی یکی از شهرهای شمالی کشور متولد شد،😊 تقریبا یک ساله 1⃣بود که بیماری سختی گرفت. 😞در این شرایط 🌷مادرش به امامزاده ای رفت ❤️و با خود عهد بست تا حال پسرش خوب نشود از امامزاده بیرون نرود،😥 با عنایت خدا و  توسل به ائمه معصومین(ع) ابراهیم شفا گرفت ☺️و مدتی بعد به همراه خانواده به تهران عزیمت کرد.🚶 در مقطع دوم ابتدایی پدرش به رحمت خدا رفت😔 و به همین دلیل سید ابراهیم در کنار تحصیل📖 مشغول به کار شد.📝 🌺خواهرش تعریف می‌کرد👇:🌹 «سیدابراهیم از همان دوران کودکی دل مهربانی داشت.💚 به خاطر ضعف بدنی باید در زمستان ها لباس بیشتری می‌پوشید.😐 یک روز که به خانه بازگشت دیدند لباسهای گرمش همراهش نیست.⛔️ وقتی علت را پرسیدند،🍃 سید ابراهیم گفت🍁: « 🌺لباسها را بخشیدم به بچه هایی که وضع مالی خوبی نداشتند.😍» 😊ابراهیم تقریبا از 18 سالگی فعالیت های انقلابی و ضدطاغوتی خود را به صوت جدی آغاز کرد✊👊 و بعد از پیروزی انقلاب😌 در 1359 که درگیری با گروهک های ضد‌ انقلاب😡 در غرب کشور آغاز شد✅ ایشان به کرمانشاه عزیمت کرد. 🍁من در کرمانشاه متولد شدم☺️ و در آن سال در مقطع چهارم دبیرستان مشغول تحصیل بودم📖. همچنین در جهاد سازندگی🛠 به همراه دانشجویان🌷 پیرو خط امام 🌹به اطراف کرمانشاه برای کمک به روستایی ها می‌رفتیم😍. آن زمان سپاه از برادرم که در صنایع دفاع ارتش مشغول به کار بود🍂🍁 و کم و بیش با گروهک ها و اهدافشان آشنایی داشت✅ خواسته بود در خصوص شناخت گروهک ها با سپاه همکاری داشته باش👋د و اطلاعات لازم را در اختیارشان بگذارد✍. در همین زمان بود که برادرم با ابراهیم آشنا شد.🖐 🌹اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❗️👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
🌷هویزه 🌹     🌺شهر هویزه در ۱۰ کیلومتری جنوب غربی سوسنگرد، مرکز یکی از بخش های دشت آزادگان است. دشمن در آغاز جنگ با اشغال شمال و شرق هویزه، عملا آن را محاصره کرد. 🌹 🌺در عملیات هویزه در تاریخ ۱۵ دی ماه سال ۱۳۵۹ رزمندگان از این منطقه نفوذ کردند🌹 و به محل استقرار دشمن در جنوب کرخه هجوم بردند و ۸۰۰ نیروی عراقی را اسیر کردند که این تعداد تا آن روز جنگ، بی سابقه بود. 🌺 ❤️اما با شروع پاتک های دشمن، نیروهای خط مقدم عملیات که گروهی از پاسداران هویزه، حمیدیه و اهواز و گروهی از داشجویان پیرو خط امام بودند 💙در محاصره قرار گرفتند و تعدادی از آنان از جمله سید حسین علم الهدی فرمانده سپاه هویزه به شهادت رسیدند. 💛 🍁در طی عملیات بیت المقدس در اردیبهشت ۱۳۶۱ منطقه هویزه با رمز یا علی بن ابی طالب علیه السلام آزاد شد و پیکر این شهدا در مکانی که امروز به عنوان یادمان شهدای هویزه میزبان زایرین است، کشف شد. 🌷 #راهیان_نور 🌷 #قسمت_پنجم🌷 #هویزه🍁 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
🌷شادی روح شهدا و امام شهدا سلامتی آقا امام زمان عج و نائب بر حقش امام خامنه ای حفظ الله صلوات 🌷 #راهیان_نور🌺 #قسمت_پنجم🌹 #هویزه🌷 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
✍️ 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط غیرتم قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت برادرانه‌اش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه خواهرانه‌ام را درهمه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی باهم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما امانت عمو بودید! اما تازگی‌ها هروقت می‌دیدمت دلم میخواست باهمه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیرلب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیرلب زمزمه کرد:«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» سپس زیرچشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید:«دخترعمو!تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد:«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند وآخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با‌صدایی که از طپش‌های قلبش میلرزید، پرسید:«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. 💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم :«نازنین!» درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. 💠 صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد. می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!» 💠 او با همان لهجه عربی به نرمی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟» با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.» 💠 صدای امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» 💠 و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم بوده و الان نماد مخالفت با شده!» و او با دروغ مرا به این کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» 💠 و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از تنهایی جان می‌دادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟» 💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. 💠 از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی ؟»... ✍️نویسنده: @asganshadt
❤️ اما من دنبال چیزی غیر از این میگردم: یعنی اجازه نمیده من یه بار خاک باباموببینم؟ این انصافه؟ اصلا بابا چرا فوت کرد؟ مریضیش چی بود؟ -وقتی بزرگتر شدی خودت میتونی بری، اما الان وقتش نیست. نمیگی؟ مگه اخه من حق ندارم بدونم بابام کی بوده، چکاره بوده؟ چرا هیچی ازش ... چکار کرده که هروقت یادش میافتی بهم میریزی؟ شانه هایم را میگیرد و سرم را از روی پایش برمیدارد، نگاهم نمیکند. -به موقعش میفهمی، دوست ندارم دربارش حرف بزنم! -اخه کی؟ من که بچه نیستم! بلند میشود و درحالی که به طرف در میرود میگوید: بازم فکر کن درباره تصمیمت، بابات میگفت اگه بخوای بری حوزه به فکر یه حجره ام باش برای خودت! نمیفهمم کی رفت؛ فقط میدانم با این حرف پدر، رسما آواره شده ام! بالاخره بهانه ای که میخواست را پیدا کرد! هرچه به ذهنم فشار میاورم نمیتوانم بفهمم دور و برم چه میگذرد، مجهول بودن موقعیتم بر ترسم افزوده، اطرافم پر است از ساختمانهای نیمه ویران، صدای رگبار تیراندازی و انفجار، بوی دود و خون و باروت و هرم آفتاب و گرما و تشنگی امانم را بریده، اینجا کجاست که سردرآوردم؟ در معرکه کدام جنگ گیر افتاده ام؟ صدا از گلویم خارج نمیشود؛ صدای غرش انفجارها انقدر بلند است که دستم راروی گوشهایم میفشارم و با چشمان کم سویم دور و بر را در جست و جوی پناهگاه یا فریادرسی میکاوم. پاهایم سست میشود و برزمین گرم زانو میزنم؛ روی خاکهایی که با گلوله و خمپاره شخم خورده اند. دستان بی جانم را ستون میکنم که صورتم زمین نخورد، بازهم چشمانم را در اطراف میچرخانم، همه جا تار شده؛ آخرین رمق هایم تحلیل میرود و سرم به زمین نزدیک میشود که ناگهان، با دیدن شبح انسانی جان میگیرم. صدا ازگلویم خارج نمیشود که کمک بخواهم؛ او به طرفم میآید و من امیدوارانه نگاهش میکنم. میرسد بالای سرم، جان میگیرم؛ چهره اش واضح تر شده، پیرمردیست قدبلند چهارشانه؛ با لباس سبز سپاه، سربند یا ابالفضل العباس به سرش بسته و لبخندمیزند، از چشمانش مهربانی میبارد، خستگی و تشنگی یادم میرود؛ این پیرمردنورانی به قدیس میماند تا رزمنده؛ و مگر نه اینکه رزمندگان ما کم از قدیس نداشته اند؟ آرام میپرسم: شما کی هستین؟ کنارم زانو میزند: تشنه ای دخترم؟ بی آنکه منتظر جوابم شود قمقمه اش را به لبانم نزدیک میکند: بیا دخترم، همین الان از فرات برداشتم، حالتو خوب میکنه. فرات؟ مگر اینجا کجاست؟ آب را یک نفس مینوشم، خنکایش آرامش را در رگهایم جاری میکند؛ پیرمرد درحالی که با محبت نگاهم میکند میگوید: بگو یا حسین (ع)دخترم! زیر لب یا حسین میگویم و میپرسم: شما کی هستین؟ بازهم به سوالم توجه نمیکند و میگوید: پاشو بابا! بیا بریم برسونمت! بابا! چه لفظ آرامش بخشی! تابحال کسی اینطور خطابم نکرده، چقدر این مرد آشناست! حتما او را جایی دیده ام، پاهایم نیروی تازه میگیرد؛ بلند میشود و میگوید: پاشو باباجون ✍ :فاطمہ_شکیبا(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•