♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_چهل_ودوم
نظرت چی بود دربارش؟
دوست داشتی؟
کتاب را دوباره نگاه میکند و سر تکان میدهد:
آره خیلی جالب بود برام؛ اینکه
یکی به اونهمه ثروت پشت پا بزنه و وسط ایتالیا مسلمون بشه.
نگاهش را از کتاب برمیدارد و به صورتم دقیق میشود:
ادواردو به چی رسید؟
چی پیدا کرد که توی خونواده آنیلی نبود؟
-خودشو پیدا کرد... ادواردو کاری رو کرد که هر آدمی باید بکنه!
-چکار؟
انتخاب بین حق و باطل... همه ما این امتحان و انتخابو داریم.
لبهایش را روی هم فشار میدهد و شانه بالامیاندازد: اینهمه آدم توی دنیا
بودن و هستن، اما همشون مثل ادواردو و امثال اون انتخاب نکردن! اصلا
دغدغه انتخابی که میگی رو هم نداشتن! اصلا شاید سر این دوراهی ام قرار نگرفته باشن!
چیزای خیلی جذابتری هست که دیگه لازم نباشه به دعوای حق و باطل فکر
کنی...
برای بدبخت بیچاره هام انقدر درد و مرض هست که نتونن به این چیزا فکر
کنن!
میشه چندتا از اون چیزای جذاب یا بدبختیا رو مثال بزنی؟
خونه، زندگی، خونواده، تفریح، پول، کار... خیلیا به نون شبشون محتاجن... همین که شکمشون سیر شه براشون کافیه!
سرم را به کف دستم تکیه میدهم: خب بعدش؟
-بعدش چی؟
حرفش را تکرار میکنم: خونه، زندگی، خونواده، تفریح، پول، کار... کارکنن که
زندهبمونن و شکمشون سیر بشه، تا کی؟ تا وقتی بمیرن؟ همین؟
یأس و درماندگی را در نگاهش میبینم: راستی چقدر زندگی مسخرهست! هم
برای بدبختا، هم پولدارا!
لبخندی بر لبانم مینشیند؛ به هدفم نزدیک شده ام: اگه همینجوری تعریفش
کنی آره.
مردمک چشمانش به سمتم برمیگردد، چقدر صورتش تکیده شده است!
به صندلی تکیه میدهم و میگویم:
تو چجوری تعریفش میکنی؟
چرا من تعریف کنم؟ بذار کسی که خودش ساخته تعریفش کنه!
بذار از کارش دفاع کنه!
-کی؟
خدا! یه طرفه نرو به قاضی... اینهمه داری به زندگی بد و بیرا میگی، یه کلمه
ببین خدا چی میگه؟
میدانم وقتی اینطور نگاهم میکند، یعنی باید بیشتر توضیح دهم؛
قرآنی که ازجمکران آورده ام را از کیفم درمیآورم و به طرفش میگیرم:
دفاعیات خدا و تعریفش از زندگی اینجا نوشته...
این هفته گفتم این کتابو امانت بدم بهت.
با تردید قرآن را میگیرد، اما نگاهش به من است. پوزخند میزند:
میخوای چادریم کنی؟
میخندم:
الان این وسط کی حرف از چادر و حجاب و اینا زد؟
میگم اینهمه نظر صادق هدایت و نیچه رو درباره زندگی خوندی، نظر خدا رو هم بخون!
نترس تاول نمیزنی!
همراهم زنگ میخورد، یعنی حامد پایین بیمارستان آمده دنبالم؛
صورت لاغر و رنگ پریده اش را میبوسم:
میبینمت هفته دیگه انشاهلل.
-خداحافظ.
-یا علی عزیزم!
میدانم، کتابی بهتر از قرآن پیدا نمیکنم که بدهم بخواند، باید حرف های خدا
را هم بشنود، بعد درباره زندگی قضاوت کند!
باید اجازه دهم خدا خودش به یکتا
بگوید که دوستش دارد...
امیدوارم از روی آیه أقرب من حَبل الوَرید چندبار بخواند.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
ادامه دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•