eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
611 دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
116 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
•﷽• از عقرب نباید ترسید! از عقربه‌هایی باید ترسید که بی یاد خدا بگذره.! @asganshadt
💌 ای کسانيکه مأمور دفن من هستيد! وقتی که مرا در قبر می گذارند، مشت هايم را گره کنيد تا همه بدانند من با مشت گره کرده به سوی دشمن رفتم. دهانم را باز بگذاريد تا از خدا بی خبران آگاه شوند من با ندای الله اکبر بر دشمن تاختم. و چشمانم را باز نگه داريد تا همه بدانند با چشم باز به اين راه رفتم و دشمن را به زبونی کشيدم تا شهادت نصيبم شد. 👈 جنازه شهيد هنگام دفن، با چشمان باز و حالت لبخند و مشت گره کرده بود با وجود اینکه هنگام خاکسپاری کسی از متن وصيت نامه اطلاع نداشته است!!! اجتماع بزرگ عاشقان شهادت❤️ @asganshadt
•<روزٺوݧ مبارڪ حضرت دلبـر☺️♥️•> خاص ٺریݧ چپ دسٺ دݩیـٰا..
بانوی خوبم❕💓 فلسفـه تنها به گنـاه نیفتـادن مردهـا نیست❗️✋ که اگر چنین بود،↙️ چرا خدا تو را با حجـاب کامل به حضور میطلبد در عاشقانه ترین عبادتت؟؟؟ جنـس تو با حیـا خلق شده☺️ و خدا میخواهد تو را ببیند‼️ خودِ خودِ تو را‼️😍 در زیبا ترین حالت❕ در ناب ترین زمان❕ حیـا سرمایه توست❕ حیا مایه حیات توست❕ نه فقط برای داروی حفظ سلامت مردان شَهرَت‼️😳😒 🌸اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸🤲 🌺 ❤️ @asganshadt
✨مے گفت شب قبل از شهادتش تو مقر نشستہ بودیم.صحبت از شهادت بود.یهو حاج عبدالله گفت: ✨ "من شهید شدم،با همین لباس نظامے ام خاکم کنید."✨ 🍃بچہ‌ها زدن زیر خنده و شروع کردن بہ تیکہ‌ انداختن؛ حالا تو شهید شو..!😂 شهیدم بشے تهران بفرستنت باید کفن بشے.سعے میکنیم لباس نظامے ات رو بزاریم تو قبر..! 🧥 تو خط مقدم بودیم کہ خبر شهادت حاج عبدالله رو شنیدیم.😔 محاصره شده بودن،امکان برگشتشون هم نبود.شهید شد وپیکرش هم موند دست تکفیرے ها.😭 سر از تنش جدا کرده بودن و عکس هاش رو هم گذاشتہ بودن تو اینترنت.😭😭 بحث تبادل اجساد رو مطرح کردیم کہ تکفیرے ها گفتن :خاکش کردیم.چون پیکر سر نداره دیگہ قابل شناسایے نیست.حاج عبدالله بہ آرزوش رسید ...😭😔💔 🍃 @asganshadt
🌺✨ مَرگ‌واسِه‌بَچِه‌شیعِه‌زِشتِه، بَچِه‌شیعِه‌بآیَدشَهیدشِه:)♥️✨ 💕 @asganshadt
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
🤔 این عاشقانه های مذهبی بی ترمز ⚠️⚠️ ❌ قسمت پنجم 🍃🌱↷ 『 @modarese_novin
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
👆👆👆« عاشقانه های مذهبی»❌ 🤨أین تذهبون ؟🤔( قسمت پنجم ) قبل از این که قسمت پنجم رو بخونید لازمه که یه نکته ای رو قبلش تذکر بدم . اونم این که وقتی کسی از ادمین های عاشقانه مذهبی مخالفه ، معناش این نیست که کلا با هر چی عشق و محبت مخالفه ... یکی از ادمین های محترم پیام داده شما با شعر گفتن زن و شوهر برای هم مخالفین؟ 😐 نخیر ... مساله اینه که شما که تخصص ندارید ، کنار این کار فرهنگی تون ده ها آسیب فرهنگی دارید ایجاد میکنید . مساله شمایید که نمیدونید عاشقانه های مذهبی رو چطور باید رواج بدید . حالا تو قسمت های بعدی مفصل در مورد عاشقانه های مذهبی اصیل صحبت میکنم. اشکال جدی دیگه ی کانالها و پیج های عاشقانه مذهبی اینه که به بهونه ی این که اثبات کنن مذهبی ها عاشق ترند! و مذهبی ها خشک و امل و نچسب نیستن دست از یه سری خط قرمزها برداشتن . اشعاری که در بالا می بینید، دختر چادری رو مثل یه سوژه زیبای جسمی گذاشته وسط و شروع کرده تعریف و تمجید ... ( خیلی از اشعار رو حیا میکنم بازنشر بدم به خاطر آسیبش ) یعنی دقیقا همون نگاهی که غیر مذهبی ها ، بی دین ها، غربی ها به زن دارن اینا اومدن همون نگاه رو در مورد دختر چادری پیاده کردن! دختر چادری تو این کانالها یه دختر بی نقص هست که با همون چادری هم که داره واسه خودش دلبریه و یه کوچه دنبالشن 😏 بین پسرهای محل یا دانشگاه سر این دختر چادری دعواست و هر کس بتونه تصاحبش کنه باید بره پیش بقیه فخرفروشی کنه! آخرِ این ازدواج های رویایی هم یا طلاقه یا طلاق عاطفی! پسر مذهبی رو جوری تصویر میکنن که چشمش زیرزیرکی دنبال دختر چادری هاست و اون چیزی که این آقا پسر رو جذب کرده اینه که این خانم هم چادریه هم خوشگله! ( به به دیگه چی از این بهتر )... این الهه ی چادری لبخند بزنه دلها رو می بره و همه رو جذب خودش میکنه ... عه؟ آقا پسر مذهبی و ولایی ! مگه قرار نبود شما سرت پایین باشه چه جوری وقت کردی دخترای چادری رو برانداز کنی؟ هوم!؟ نتیجه ی این چیزا هم میشه این که پسر مذهبی دیگه دنبال دختر مذهبی با چهره معمولی نیست. ایمان و معنویت و اخلاق رو ولش! یکی رو میخواد که شبیه این شاخ های اینستا باشه ... دختر مذهبی هم می بینه انتخاب نمیشه و خواستگارش کم هستن کم کم شروع میکنه به تبرج و آرایش و تیپ فلان و ... جمیعا خسته نباشید ( دختر مذهبی و پسر مذهبی و شیطون ....)😏 بعد به همین جا ختم نمیشه که پسر مذهبی و دختر مذهبی به هم حساس باشن ... اشعاری که تو این زمینه وجود داره ، داره ارتباط و ابراز علاقه ی دختر و پسر مذهبی رو توصیف میکنه ...( گفتیم که عیان نمیشود، شد، باشد/ دزدی که نکرده ایم عاشق شدیم و ....) ده ها پست دیگه ... بعد خیلی از مذهبی ها ، حیا و مذهبی بودنشون اجازه نمیده برن با کسی ارتباط بگیرن ... چی میشه؟ دچار گناه های فردی میشن که خودتون میدونید!!! کم کم بعد از یک سال چون بنده خدا دسترسی نداره می افته تو خط عکس های مستجهن دیدن ... حالا که ذهنش پر شد از تصاویر ناجور ، نامحرم که می بینه قوه ی خیالش تطبیق میده اون تصاویر قبلی رو ... ادمین محترم تو کانال عاشقانه مذهبیش عکس یه دختر چادری گذاشته و نوشته : گوشه ی چادرت رو با لب گرفتی ... داره به چادرت حسودیم میشه 🚫🚫😱😱 حیف متن هایی رو نمیشه نوشت 🤐 اینه دختر با حجب و حیا؟ این دختر شبیه حضرت زهرا ست؟ این ازدواج شبیه به ازدواج امیرالمومنین و حضرت زهراست؟ اینجوری میخوایم حیا و پاکدامنی رو در جامعه رواج بدیم؟ مذهبی هایی که قرار بود امام زمان رو بیارن این شکلی ان؟؟ ادمین عزیز ، شاعر هنرمند عزیز ، کاریکاتوریست عزیز ، فلان کاره ی عزیز ... شما برای این که نشون بدی مذهبی ها عاشق ترند مجبور نیستی مدل عشق ورزیدن های بی دین ها رو کپی کنی ... میریم جلوتر برای این که به بقیه اثبات کنیم مذهبی ها افسرده نیستن باید اثبات کنیم مذهبی ها رقاص های خوبی هم هستن!! عه!! شما میخواستید دیگران رو نجات بدی خودتم که گیر کردی...!! یه وقتی شنیدم تو دفتر فرهنگی دانشگاه ، آقایونِ دفتر فرهنگی برادران، از دفتر فرهنگیِ خواهران بین خودشون تقسیم کردن!! این مال منه! فلانی مال توئه! چی بگم از مصیبت هایی که نمیشه جایی گفت؟! ... والله قسم اسلام این جوری نه تنها گسترش پیدا نمیکنه بلکه روز به روز تحریف میشه! ، ، اگر سوژه شعر باشه و بشه عیبی نداره ، ولی دختر چادری اصلا نباید سوژه شعر عاشقانه می شد! هایی که نصیحت فردی ما رو شنیدن یا از این بعد می شنون و به این آسیب ها آگاه میشن در تک تک این جوونا شریکن! خود دانید ... شما مخاطبا و آگاه هم وظیفه تون در درجه اول ترک این کانالها و آگاه کردن بقیه و تذکر به ادمین ها و شاعرهاست ... وگرنه با یه مطلب دو مطلب ما چیزی حل نمیشه ... 🍃🌱↷ 『 @modarese_novin
🍃مُباهَلَه، درخواست لعن و نفرین الهی برای اثبات حقانیت است و بین دو طرفی رخ می‌دهد که هر کدام ادعای حقانیت دارند. 🍃این واژه در تاریخ اسلام به ماجرایی اشاره دارد که طی آن، پیامبر اسلام(ص) پس از مناظره با مسیحیانِ نجران و ایمان نیاوردن آنان، پیشنهاد مباهله داد و آنان پذیرفتند. با این حال مسیحیان نجران، در روز موعود از این کار خودداری کردند. 🍃بنابر اعتقادات شیعی، جریان مباهله پیامبر(ص) نه تنها نشانگر حقانیت اصل دعوت پیامبر(ص) است، بلکه بر فضیلت همراهان او (حضرت علی، فاطمه و حسنین) در این ماجرا دلالت می‌کند. شیعیان بر این اساس، معتقدند امام علی(ع) بر اساس آیه مباهله، به منزلۀ نَفْس و جان پیامبر است. واقعه مباهله در ۲۴ ذی‌الحجه سال نهم هجری روی داد و آیه ۶۱ سوره آل عمران به آن اشاره دارد. 🌱این واقعه در منابع شیعه و اهل سنت آمده است ...✅ اجتماع بزرگ عاشقان شهادت❤️ @asganshadt
✍️ 💠 با خبر شهادت ، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد. نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانه‌خرابش کرده و این دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد:«بچه‌ها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!» 💠 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش می‌خواست بشنود، گفتم:«شما برید ،هیچ اتفاقی برا من نمیفته!» و دل مادرش هم برای حرم می‌لرزید که تلاش می‌کرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمی‌شد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت. 💠 سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا می‌زدیم تا به فریاد مردم مظلوم برسد. صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده می‌شد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر می‌زد و خبر می‌داد تاخت و تاز در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود. 💠 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب می‌گفت و در شبکه سعودی العربیه جشن کشته شدن بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای تعیین شده بود. در همین وحشت بی‌خبری، روز اول رسید وساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد.مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد:«شاید کلیدش رو جا گذاشته!» 💠 رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند:«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند:«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!» تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه می‌کردم و دلواپس بودم که بی‌صبرانه پرسیدم:«حرم سالمه؟» 💠 تروریست‌های را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که قد علم کرد:«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟» لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی می‌بارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی می‌گشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد:«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟کجا گذاشته رفته؟» 💠 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل می‌رفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و می‌دانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید:«رفته ؟» پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان را به چشم دیده بودم که شهادت دادم:«می‌خواست بره، ولی وقتی دید درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!» 💠 بی‌صدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت:«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!» مادر مصطفی مدام تعارف می‌کرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست:«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمی‌توانست شیطنت کند که با لهجه شیرین پاسخ داد:«خدا حفظش کنه، شما که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم (علیهاالسلام) راحته!» 💠 با متانت داخل خانه شد و نمی‌فهمیدم با وجود شهادت و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور می‌تواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمی‌کردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت. از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره می‌درخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت:«درگیری‌ها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونه‌ها بودن،ولی الان پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمون‌ها هنوز تک تیراندازشون هستن.» 💠 و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بی‌مقدمه پرسید:«راسته تو انفجار دمشق شهید شده؟»که گلوی ابوالفضل از غیرت گرفت و خنده‌ای عصبی لب‌هایش را گشود:«غلط زیادی کردن!» و در همین مدت را دیده بود که به سربازی‌اش سینه سپر کرد:«نفس این تکفیری‌ها رو گرفته، تو جلسه با ژنرال‌های سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و دمشق بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و و به خواست خدا ریشه‌شون رو خشک می‌کنیم!»... ✍️نویسنده: @asganshadt
✍️ 💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت می‌سوخت که همچنان می‌گفت :«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلی‌ها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!» سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد :«تو درگیری‌های حلب وقتی جنازه تروریست‌ها رو شناسایی می‌کردن، چندتا افسر و هم قاطی‌شون بودن. حتی یکی‌شون پیش‌نماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!» 💠 از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت :«پادشاه داره پول جمع می‌کنه که این حرومزاده‌ها رو بیشتر تجهیز کنه!» و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید :«میگن آمریکا و می‌خوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظه‌ای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :«نه مادر! اینا از این حرفا زیاد می‌زنن!» 💠 سپس چشمانش درخشید و از لب‌هایش عصاره چکید :«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، و ما سربازای مثل کوه پشت‌تون وایسادیم! اینجا فرماندهی با (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!» و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت :«ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر هم امن نبود که رو به مصطفی بی‌ملاحظه حکم کرد :«باید از اینجا برید!» 💠 نگاه ما به دهانش مانده و او می‌دانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد :«ان‌شاءالله تا چند روز دیگه وضعیت تثبیت میشه، براتون یه جایی می‌گیرم که بیاید اونجا.» به‌قدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرم‌تر توضیح داد :«می‌دونم کار و زندگی‌تون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!» 💠 بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس می‌کرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده‌ای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم. روی ایوان تا کفشش را می‌پوشید، با بی‌قراری پرسیدم :«چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر می‌کردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوت‌مان را به هم زد :«شما اگه می‌خواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.» 💠 به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پله‌های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :«یعنی دیگه نمی‌خوای کمکم کنی؟» مصطفی لحظه‌ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :«وقتی خواهرتون رو ببرید پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!» 💠 انگار دست ابوالفضل را رد می‌کرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!» لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانی‌اش نمی‌شد که رو به من خواهش کرد :«دخترم به برادرت بگو بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم می‌چرخیدم که مصطفی وارد شد. 💠 انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا می‌دید که تنها نگاهم می‌کرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!» کلماتش مبهم بود و خودش می‌دانست آتش چطور به دامن دلش افتاده که شبنم روی پیشانی‌اش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«ان‌شاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.» 💠 و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. هنوز وارد شهر نشده و که از قبل در لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند... ✍️نویسنده: @asganshadt