eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
611 دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
116 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام شهید مدافع حرم بابک نوری هریس برای کسانی که نمی‌دانند مدافعان حرم برای چه رفته اند .... 🍃💐🍃💐 💐🍃💐 🍃💐 💐 ♡ بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡ ای خدا یاد مرا از دور نکن هر شب پنج صلوات هدیه به روح مطهر یکی ازشهداداریم.💐 هدیه امشب رو تقدیم میکنیم به روح مطهر 🌷 نوری هریس 🕊 ا💐 ا🍃💐 ا💐🍃💐 @asganshadt ا🍃💐🍃💐
‌ سی سال پیـش و ها و ها با نوای "ای مھدی صاحب زمان آماده ایم" پر کشیدند و امروز و ها و ها با نوای "منم باید برم ؛ آره برم سرم بره" آسمانی شدند🕊 دیروز جاویدالاثر شد و امروز برخی از مفقودالاثـر نام آنها شد •🕊• ونام اینها شد •🌹• آنها با نوای جان میگرفتند و اینها با نوای و آن روز درِ باغ شھادت را بستند و اینها ناله‌کنان التماس کردند : ! +و امروز نوای : گواهی بر ایـن مدعاست که دعایشان بھ اجابت رسیده اسـت:)💔🕊 و اما ما... گویی ما سھمی جـز آنها و اینها نداریم... فرمونـد : دیــروز بـراۍ دروازه‌ای بھ آسمـان باز بود و امــروز معبری تنـگ... گویا این معبر بازهـم درحال دروازه شدن اسـت! پ.ن : هنوز هم برای شھـید شدن فرصت هست را باید صاف کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مولاجانم! عطر شما در هوای جهان پیچیده است.. من عاشق زندگی ای هستم، که با عطر نفس مسیحاییتان رنگ و بو میگیرد‌.. دلبرا رخ بنما، تا من به قربانت شوم.. 🌹سلام بر تو ای خسرو خوبان @asganshadt
🔺وصیت‌نامه شهید رادمهر: "اگر میخواهید دنیا و آخرتتان تضمین شود و از مصائب آخرالزمان در امان باشید... اطاعت از ولایت فقیه را بر خود واجب بدانید" [فرمانده سپاه کربلا اعلام کرد پس از تطبیق نمونه DNA مشخص شد که پیکر شهید رادمهر هم در بین شهدای تازه تفحص شده قرار دارد] @asganshadt
11.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😎 😉 برگزیده‌ای از نکات مهم بیانات آقا در ارتباط تصویری با مراسم دانش‌آموختگی دانشگاه‌های افسری @asganshadt
15.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ثواب نگاه نکردن به نامحرم ✨👌🏻 🎤 حجت الاسلام مهدی دانشمند آقا به خاطر یک لبخند تو،🌹 گناهم را کنار میگذارم🙂 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🆔@asganshadt
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀ به وقت رمان📢
❤️ عکس بعدی را میبینم که یک خانواده چهارنفره را نشان میدهد؛ زن و مردی جوان و دخترکی یک ساله و حوراء نام، و پسرکی پنج شش ساله، زن جوان که پسرش را بر زانو نشانده هم. صدای اطرافیان را گنگ میشنوم و فقط میگویم: مامان... عکس مامان من اینجا چکار میکنه؟ حالم به غریقی میماند که حتی نمیداند کجا را میتواند چنگ بزند؛ ذهنم قدرت تحلیلش را از دست داده، دست به دامان زنعمو میشوم. -عکس من و بابام اینجا چکار میکنه؟ توروخدا بگید چی شده؟ هانیه خانم مینشاندم روی زمین و میگوید: آروم باش دخترم... چرا هول میکنی؟ شاید یه شباهت کوچیکه! خودش هم میداند این حرف توجیهی بی معناست؛ صدای یاالله گفتن عمو میآید؛ نجمه، دختر کوچکتر هانیه خانم، به عمو تعارف میکند که وارد شود، عمو و نجمه بیخبر از همه جا وارد میشوند، عمو با دیدن حال من، سر جایش خشک میشود؛ زنعمو با صدای خش داری به عمو میگوید: فهمید! بالاخره فهمید رحیم. با این حرف، میزند زیر گریه و صدای گریه هانیه خانم هم بلند میشود، عمو متحیر و شوکه، فقط میتواند به سختی بگوید: حوراء! هانیه خانم درآغوشم میگیرد و من بازهم سوالم را تکرار میکنم: چیو فهمیدم؟ چی شده اینجا؟ زنعمو خطاب به عمو گله میکند: چرا گذاشتی انقدر دیر بفهمه؟ هانیه خانم به نرگس نهیب میزند: برو به حامد زنگ بزن ببین کجاس؟ بگو آب دستشه بذاره زمین بیاد! با ناباوری به قاب عکس خیره شده ام و اشک میریزم؛ دست خودم نیست، دست خودم نیست که از بعد شنیدن ماجرا، کلمه ای حرف نزده و هیچ نخورده ام. مگرمیشود؟ با حرفهای هانیه خانم، که حالا فهمیده ام عمه من است؛ قطعات پازل در ذهنم کنار هم چیده میشوند ،اما دل نگاه کردن به تصویری که ساخته خواهد شد را ندارم. -بابات دلش نمیخواست مامانت اذیت بشه، مامانتم خب تو ناز و نعمت بزرگ شده بود، عادت به زندگی سخت نداشت؛ توافقی طلاق گرفتن، بابات با اصرار حامدو نگه داشت، مادرتم تونست با یکی از فامیلاشون که بیشتر بهش میخورد ازدواج کنه؛ بابات همیشه میگفت خیالش راحته که تو آرامش داری، برای همینم نمیخواست کسی آرامشتو بهم بزنه؛ میگفت بابای مریض به چه دردش میخوره؟ اما این آخرا... خیلی دلش برات تنگ شده بود... ازت خبر میگرفت، عکساتو میدید... حتی چندبار به سختی با ویلچر اومد از دور تماشات کرد... خیلی دلش دختر میخواست.... ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
❤️ گریه مان شدت میگیرد؛ کاش پدر میدانست من هم این سالها چقدر دلم پدر میخواسته... کاش اجازه میداد ببینمش... قبل از اینکه برای همیشه برود. عمو با صدای گرفته میگوید: مامانتم نمیخواست تو خبردار بشی، حتی بعد شهادت عباس، میگفت : آرامشت بهم میخوره و هروقت لازم بشه بهت میگه؛ نمیذاشت فامیلای پدری دور و برت بیان، حتی به حامدم خیلی توجه نمیکرد و اجازه نداد تو رو ببینه، من همرزم عباس بودم... خیلی دلم میخواست یه کمکی بهش بکنم... ولی نشد. انگار زندگی با دشواریهایش، محکم مرا در پنجه میفشارد؛ درخودم جمع میشوم و زانوانم را بغل میگیرم؛ صدای هق هقم خفه میشود، هانیه خانم میپرسد: پس حامد کجاست؟ الان که باید باشه، نیست! نرگس من من میکند: جواب نمیده، خاموشه! -یعنی چی که خاموشه؟ نجمه با ترس و تردید میگوید: مگه امروز پرواز نداشت؟ هانیه خانم با کف دست به گونه اش میکوبد: یا ابالفضل العباس! عمو طول و عرض اتاق را میپیماید، و هانیه خانم در آشپزخانه باخود چیزی زمزمه میکند؛ دامادهای هانیه خانم هم خسته از کارهای نذری پزان گوشه ای افتاده اند و از ماجرای من شگفت زده اند. زن عمو سعی دارد از پشت تلفن ماجرا را برای مادر توضیح دهد و نرگس تلاش میکند به من که مثل مرده ها شده ام، چیزی بخوراند؛ من هم گوشه ای کز کرده ام، بی هیچ حرکتی؛ نه حرفی، نه اشکی، نه صدایی، خیره ام به عکس پدر و در دل از هجده سال زندگی بدون پدر و آرزوهایم میگویم؛ این وسط تنها کسانی که بیخیالند، نوه های هانیه خانم اند که خستگی ناپذیر بازی میکنند. نجمه از آشپزخانه بیرون میآید و میگوید: ناهار آماده ست، بمونین درخدمت باشیم. عمو انگار که چیزی نشنیده باشد، میگوید: چرا حامد بیخبر رفت؟ نجمه که متوجه حال عمو شده، با نگاهی پاسخ دادن را به همسرش واگذار میکند؛ محمد چندبار آب گلویش را فرو میدهد و صدایش را صاف میکند: والا حاج آقا خیلی ام بیخبر نبود؛ میدونستیم باید بره، ولی این قضایا که پیش اومد، یادمون رفت، اونم بنده خدا لابد دیرش شده بود دیگه. عمو تکیه میدهد به دیوار: منظورم اینه که چرا خداحافظی نکرد؟ محمد با درماندگی میگوید: اینو باید از خودش بپرسین! حامد همیشه همینطوره. هانیه خانم درحالی که بشقابها را داخل سفره میگذارد، غر میزند: عین بابای خدابیامرزشه، یهو بیخبر یه کاری میکنه. عمو از پاسخ گرفتن ناامید میشود: حالا کجا رفته؟ یعنی رفته اونجا چکار؟ محمد، دختر کوچک و شیرینش را روی پایش مینشاند و پاسخ میدهد: ما فکر کردیم شما در جریان ماموریتش هستید! رفته برای امنیت زوار، سامرا؛ گفت اگه کربلا شلوغ شد شاید کربلام بره. هانیه خانم کنار سفره رها میشود و میزند زیر گریه: این بچه آخرش خودشو به کشتن میده. ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•