امابایه مثال ساده میگم که اشتباه میکنن
همراهمون باشین
من به شمامیگم اقایاخانم شمامختارین یکی ازمنطقه های شهرتهران به نام:
منطقه A
منطقهB
منطقهC
خونه رهن کنین
اینم بگم من تهرانی نیستم بلدنبودم منطقه هاشو😄
ولی ایامیتونین بگین که من رهن میکنم ولی پول اب وبرق وگازنمیدم😳😳😳
میتونین برین
مسیحی
یا
یهودی
یااسلام
انتخاب کنین
اماوقتی انتخاب کردین
بایدوبایدوباید
به قوانین اون دین ملزم باشین یانه
پس حالاکه اسلام اون دین کامل انتخاب شده
بایدعمل کرد بهش
یکی ازاون ملزماتش
حجابهـ
بخداقسم حجاب اصلادست وپاگیرنیس
تازه باحجاب ادم پیشرفت میکنه
🍄شک #ندارم که زنده ای!💞
وقتی از تو معجزه ای میبینم،
یا وقتی به تو #متوسل میشوم،
🍄و تو #کمکم میکنی؛
یعنی #زنده_ای.
آری!شهدا زنده اند..
#شهید_ابراهیم_هادی 🌷
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
🔆يه روز #منتظرش بودم بياد دنبالم
از زمان قرارى كه با هم داشتيم گذشت نگران #شدم بهش زنگ زدم گفتم:
" عبدالله كجايى⁉️ "گفت:" نزديكم "ازش آدرس #دقيق خواستم كه كجاست. گفت:" اول خيابون شما هستم. "صداى يه زن رو پشت گوشى شنيدم كه داشت #دعاش ميكرد. گفتم:
" عبدالله چيكار دارى ميكنى؟😐 "
🔆حرف رو عوض كرد. گفت:" الان ميام. "🚶♂بهش اصرار كردم چيزى نگفت. از اونجايى كه #خيلى دلسوز 💓بود حدس زدم به دو نفرى كه غالباً سر خيابون تَكَديگرى ميكنن داره كمك
ميكنه. گفتم:" نه عبدالله لزومى نداره بهشون چيزى بدى. "ولى كار از كار گذشته بود داداشمون حدود يك ميليون ونیم بهشون پول داده بود. خيلى خوش قلب بود و مزد دل گندگيش رو از خدا گرفت.❤️
#شهید_عبدالله_باقری🌷
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_وپنجم از پایین صدای حامد میآید که مثل همیشه با سر و صدای زیاد رسیده
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سی_وششم
به قول دخترخاله ام ثنا، نیما از آن پسرهای دخترکش است؛
من هم حرفش را قبول دارم،
دخترها را با اخلاق مزخرفش دق میدهد! نه بخاطر خوش تیپی اش!
تا نیما برسد به نیمکتمان، بلند میشویم؛ چشمانش سرخ است و گود افتاده، ته
ریشش هم کمی بلند شده، برای اولین بار دلم برایش میسوزد، شاید اثر
زندگی در خانوادهای ایرانی باشد؛
ترس برم میدارد و تمام احتمالات ممکن از ذهنم میگذرد؛
نکند اتفاقی برای مادر یا همسرش افتاده باشد؟
جلو میروم: نیما حالت خوبه؟
لبخند بی رمقی میزند: به قول خودت علیک سلام!
-سلام!
نگاهی به حامد که پشت سرمان ایستاده می اندازد: داداشته؟
چشم غره میروم: داداشمون حامد.
حامد دستش را برای مصافحه دراز میکند:
سلام، خوشحالم که دیدمت.
نیما بازهم به لبخند کمرنگی اکتفا میکند و دست میدهد: سلام، منم.
حامد میداند حال نیما خوب نیست برای همین زیاد خوش و بش نمیکند؛ به
خواست نیما، روی نیمکتی مینشینیم، حامد یک طرف من و نیما سمت دیگر.
حالا که دقت میکنم هردو شبیه مادرند، با این تفاوت که چشمان نیما تقریبا سبز
است؛مثل مادر؛
در کل نیما شباهت بیشتری به مادر دارد، از روی چهره اشان با کمی دقت میتوان فهمید برادرند.
نیما بی تاب است؛
حامدبلند میشود و میگوید: نمیشه که همینجوری بشینیم اینجا،
من میرم یه بستنی، پفکی چیزی بخرم بیام.
میدانم رفته که نیما راحت حرفش را بزند، میگویم: نمیخوای بگی چته؟
سرش را روی زانوها خم میکند و بین دستانش میگیرد: از همه بریدم...
نمیدونم باید چه غلطی بکنم.
-یا عین آدم حرف میزنی یا بلند میشم میرم...!
یکباره سرش را بالت میآورد و به چشمانم خیره میشود؛ نگاهش رنگ التماس دارد:
توروخدا، این دفه در حقم خواهری کن! میدونم خیلی اذیت کردم، ولی
ببخشید!
خواهش میکنم کمکم کن...
فقط قضاوتم نکن خواهشا...
به اندازه کافی داغونم...
فقطم به تو امید دارم.
دلم برایش میسوزد؛ اولین بار است که اینجور حرف میزند، اصلا نیما بلد نبود
خاکساری کند، آنهم مقابل من؛
پسر مغروری بود، عین مادر، مهربان تر
میشوم؛
او هم برادرم است، گرچه مثل حامد خوب نیست.
-چی شده نیما؟
با همان صدای بغض آلوده میگوید: خسته شدم... از همه خسته شدم.
منتظر میمانم ادامه دهد؛ اصلا چرا نیمای هجده ساله، به این زودی از همه
خسته شود؟ او که همه چیز داشت!
دخترا خودشونم میدونستن، همه دوستام میدونستن... میدونستن از اون تیپی
نیستم که خیلی با دوست دخترم صمیمی بشم و عشق و این چیزا پیش بیاد؛ از
این لوس بازیا خوشم نمیاد،
همشون میدونستن من اهل کثافت کاری نیستم، فقط باهاشون دوستم، در حد یه دوست عادی!
دوباره سرش را بین دستهایش میگیرد؛ دلم برایش میسوزد، به این زودی
وارد چه جریانی شده؟
-ولی با یکتا اینطور نبود...
یعنی اول چرا، ولی بعد فهمیدم برام با همه فرق داره،
فهمیدم دوستش دارم، یعنی همدیگه رو دوست داریم؛ خیلی خوب بود،
داشتیم قرار ازدواج میذاشتیم،
تولد یکتا شب عاشورا بود... میخواستیم بریم رستوران، براش جشن تولد بگیرم؛ نه اینکه امام حسین ع رو قبول نداشته باشما، نه... ولی یادم نبود،
اصلاحواسم نبود؛ اون شب خیلی خوش گذشت، با یکتا...
چندتا از دوستامونم بودن... تا ساعت یک و دوی شب بودیم، بزن و برقص نشد چون کم بود تعدادمون، مشروبم...
با چشمان گرد شده نگاهش میکنم، مشروب؟ با خودش چکار کرده این
بچه؟
میفهمد سنگینی نگاهم را که ملتمسانه میگوید:
بخدا من اهلش نیسم، فقط دو
بارلب زدم، ولی خودمم دوست ندارم مشروب بخورم...
اینجوری نگام نکن.
آرام میگویم: ادامه بده.
-مشروب رو اونا خوردن ولی من و یکتا حواسمون به همدیگه بود، خیلی
نخوردیم، بعدشم یکتا رو رسوندم خونه، تو راه که میومدم، یهو چشمم افتاد به پرچم عزاداری نمیدونم چرا زدم زیر گریه.
تازه میفهمم خدا چقدر بنده هایش را دوست دارد، تازه میفهمم دایره دار
طواف، نیما را هم با خود به دایره طواف کشانده، لبخند میزنم.
-اون شب گذشت، اما یکتا دائم حالش بد میشد... دلش درد میگرفت... برای
همین خیلی نمیتونستیم باهم بریم بیرون...
تا اینکه همین دو هفته پیش،
خیلی حالش بد شد؛ مامانش بهم زنگ زد گفت رفتن بیمارستان، فهمیدن یکتا...
یکتای من... سرطان معده داره...
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سی_وهفتم
پاهایش را به زمین میکوبد، من هم فرو میریزم، چون میدانم نیما هم با این
اتفاق فرو ریخته، درهم شکسته و آب شده.
حامد برایم پیام میدهد:
صحبتتون که تموم شد یه ندا بده که بیام، الان نمیام وسط حرفاتون،
اونور نشستم دارم پفک میخورم، جاتون خالی.
مینویسم: باشه، ولی بعدا به کمکت نیاز دارم.
دلسوزانه میپرسم: الان حالش چطوره؟
-مامانش میگفت دکتر گفته خیلی وقت بوده سرطان داشته و نفهمیدن، برای
همین شاید الان نشه کاری براش کرد... شب اربعین بود...
همه جا عزاداری بود...
منم حسابی به امام حسین ع توپیدم که چرا این بلا سرم اومد؟ مگه چه بدی
بهش کرده بودم؟
-از اون موقع خبری از یکتا داری؟
دیوانه وار سرش را تکان میدهد: نه... میدونم نباید تنهاش بذارم ولی طاقت
دیدنش روی تختو نداشتم،
میترسم فکر کنه ولش کردم.
نمیدانم چه بگویم؟ باید بگویم یکتا را تنها نگذارد یا بیخیال یک رابطه
نادرست شود؟ این وسط احساس یکتا هم له میشود، حتی بیشتر از نیما؛ این خیلی ظالمانه است، از طرفی هم ادامه رابطه شان شاید خیلی درست نباشد.
نیما دوباره مستقیم به چشمانم نگاه میکند، گرچه این بار چشمانش پر از خشم است:
چرا خدا اینکارو باهام کرد؟ منکه نماز میخوندم، اهل کثافت کاری نبودم...
من خدا رو دوست داشتم... یکتا هم خدا رو دوست داشت...
تیپمون اینجوریه ولی کافر که نیستیم! اما خدا انگار فقط بعضیا رو دوست داره، همونا که دائم میرن مسجد و میان، زیر چادر و ریششون هر غلطی دلشون بخواد میکنن...
اززندگی سیر شدم، از همه چی...
از خدا، دنیا، بهشت، جهنم... همه چیزمو ازم گرفت...
یکتا عشقمه، ولی داره آب میشه! اگه ولم کرده بود اینطوری داغون نمیشدم... فقط
میخوام تو که بچه مسجدی هستی بری از خدا بپرسی چرا اینجوری لهم کرد؟
هم منو، هم یکتا رو.
صدایش بالا و بالاتر میرود؛ طوری که نزدیک است توجه ها را جلب کند؛ بلد
نیستم چطور آرامش کنم، دلجویانه میگویم: آروم باش نیما... درست میشه، آروم باش تا فکر کنیم ببینیم چکار میتونیم بکنیم.
ناگاه از کوره در میرود و با صدایی نسبتا بلند میغرد: چطور آروم باشم؟
زندگیم داره نابود میشه...
من بدون یکتا نمیتونم.
هول برم میدارد، دو سه نفر برمیگردند که نگاهمان کنند، شانه های نیما را
میگیرم:
باشه! آروم!
مانده ام چه کنم که حامد مثل فرشته نجات سر میرسد و آرام میپرسد:
ببخشید آقا نیما، چیزی شده؟
نیما سرش را بالا میآورد و با چشمان خون گرفته حامد را نگاه میکند؛ خشمی
که در چشمانش نشسته، با دیدن لبخند و نگاه مهربان حامد جای خود را به التماس و استمداد میدهد،
حامد اجازه میگیرد و کنار نیما مینشیند: ناسلامتی منم داداشتمــا...
مطمئنی کمکی ازم نمیاد؟
نیما همچنان نگاه میکند، برایش سخت است حامد را به عنوان برادر بپذیرد؛
حامد لبخند شیرینی میزند و دستش را دور شانه های نیما میاندازد:
میای مردونه حرف بزنیم؟
نیما از روی استیصال سر تکان میدهد، میگویم: خب پس من اضافه م... برم یه
قدمی بزنم.
حامد از پلاستیک کنار دستش یک آبمیوه در میآورد و پلاستیک را به من
میدهد:
بیا... هرچی میخوای توش هست... فقط زشته جلوی مردم نخوریا، جای خلوتم
نرو.
توصیه های برادرانه اش دلم را غنج میبرد، سری تکان میدهم و میروم جایی
که خیلی در معرض دید نباشد اما نیما و حامد را ببینم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
🕊🌤 #حدیث_روز 🌤🕊
🌹 امام صادق علیه السلام :
💐 خداوند هیچ دری را بر مومن نمی بندد
مگر اینکه بهتر از آن را به روی او بار کند 💐🍃
📕 بحار ۵۲ : ۷۲ 📕
در های بسته به روتون واشه😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدزندهباشیم...
#پیشنهاددانلود🍃
شهید حاج احمد کاظمی
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
✅ براے #مجرد_ها :
👈حواسمون باشه تو زمان مجردی داریم چیکار میکنیم ...
🔸از هر دستی بدی از همون دست میگیری ...
🔸اگه به نامحرم نگاه کردی ؛
🔸اگه با نامحرم چت کردی ؛
🔸اگه بهش لبخند زدی ؛ پس بپذیر که همسر آیندت هم این کارارو انجام بده!!!
👈 زمان مجردی امتحان بزرگی برای انسانه ...
شاید خدا میخواد ببینه چیکار میکنی که به نسبت تلاش و عملت روزیت کنه !
حواست باشه . . . .
🔹شاید یه لبخند
🔹شاید یه نگاه حرام
🔹شاید یه چت ؛ یه دایرکت ؛
🔹ازدواجت رو به تاخیر بندازه ...
🔹شاید لیاقت داشتن همسر خوبی که خدا برات مقدر کرده بوده رو با همین اشتباهات از دست بدی ...
♡همسر یعنی #همسفر_تا_بهشت ♡
به خودت بیا #رفیق
اللهم عجل لولیک الفرج
#مجرد
#خود_سازی
◾️🍃🌱↷
『 @modarese_novin 』🏴
#حرفقشنگ🌵🌗
ڪاش ...
خنثی ڪردنِ نَفس را هم ،
یادمـــــان مےدادیـد ...😞
مےگوینــــــد :
آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد
عاشـــــــق مےشویم ...♥️
#عاشق_کہ_شدی_شهیـد_میشوی