6.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺️ قدم زدن روی دیوارهای که از رودخانه ۱۲۰ متر ارتفاع دارد
🔹️اینجا خوزستان است
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔺مرعشی: نباید برای بار دوم از روحانی در انتخابات حمایت میکردیم
دبیرکل حزب کارگزاران میگوید:
🔹حمایت اصلاحطلبان از روحانی در انتخابات 92 درست بود اما نباید در انتخابات 1396 از وی حمایت میکردند.
🔹من میگفتم اگر آقای دکتر حسن روحانی برای دور دوم کاندیدا نشود، خودش به شخصیتهای ماندگار تاریخ ایران تبدیل میشود
🔹برای جایگزینی تعداد زیادی بودند. من با آقای مرحوم هاشمی ۲ ماه قبل از فوتشـان دو بار ملاقات کردم.
🔹آقای هاشمی آدم واقعگرایی بود و شاید فکر میکرد حسن روحانی در هیچ شرایطی کنار نمیرود و رأیها تجزیه میشـود و شکست میخوریم.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔺میزان ابتلا به سرطان خون در فلوجه چهار برابر هیروشیما بعد از بمباران اتمی است
🔹روزنامه گاردین در گزارشی فاش کرد، نرخ افزایش سرطان خون در شهر فلوجه عراق بعد از بمباران شدن توسط آمریکا چهار برابر نرخ افزایش این سرطان در هیروشیمای ژاپن بعد از بمباران اتمی است.
🔹پزشکان در عراق افزایش میزان ابتلا به سرطان و ناهنجاریهای مادرزادی را در عراق بعد از شروع بمباران این کشور توسط آمریکا گزارش دادهاند.
🔹محققان اسناد و مدارکی درباره آسیبهای تشعشعات به عراقی ها یافتهاند چون میزان مرگ و میر نوزادان ۸۲۰ درصد نسبت به نرخ کشور کویت در همسایگی عراق بیشتر بوده است.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
گفتوگوی اختصاصی با مسیح علینژاد
(۱۲ فروردین۱۴۵۸) :
جمهوری اسلامی صد سالگیاش را نخواهد دید
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
2.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ #استاد_رائفی_پور
"استراتژی نظام داری"
چرا باید به برخی سمت داد و جلوی چشم باشند؟!
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✋
انهدام و دستگیری یکی از سر شبکههای باند سازمان یافته قاچاق سلاح و مهمات در ایرانشهر توسط سازمان اطلاعات فراجا
🔺سردار دوستعلی جلیلیان، فرمانده انتظامی استان سیستان و بلوچستان از انهدام و دستگیری یکی از سر شبکههای باند سازمان یافته قاچاق سلاح و مهمات و کشف ۲۰ قبضه سلاح کلت کمری به همراه ۴۰ تیغه خشاب غیرمجاز در شهرستان ایرانشهر خبر داد.
🔹 پس از اطلاع مأموران سازمان اطلاعات فراجا، مبنی بر انتقال تعدادی سلاح جنگی از مرزهای شرقی و اینکه قاچاقچیان قصد انتقال آن با یک دستگاه خودرو سواری به محلی مشخص را دارند، رسیدگی به موضوع در دستور کار قرار گرفت.
🔹 ماموران انتظامی شهرستان ایرانشهر با هدایت فنی سازمان اطلاعات با پایشهای دقیق و بررسی تحرکات منطقه، محل تردد خودروها را شناسایی و بلافاصله با اجرای عملیات برنامه ریزی شده موجب غافلگیری قاچاقچیان و زمین گیر شدن آنان شدند.
🔹 ماموران در بازرسی دقیق از خودروی قاچاقچیان ۲۰ قبضه سلاح کلت کمری به همراه ۴۰ تیغه خشاب غیرمجاز کشف و یک دستگاه خودروی سواری ۴۰۵ نیز توقیف شد.
🔰سازمان اطلاعات فراجا
16.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕ یکبار برای همیشه ⭕
برخورد با بی حجابی
حتما تماشا کنید و به اشتراک بزارین 🌿
#تاکِی_سکوت😔
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت100
احساس کردم چیزی در سینهام واژگون شد.دو چشم سیاه، درست جلوی لنز دوربینم بود. نکند اشتباه میکنم. دوربین را پایینتر آوردم، لبخند پهنی روی لبهایش بود.
ناگهان دوربین را از جلوی چشمهایم کنار کشیدم. نفسم به شماره افتاد.
شوک زده همانجا ایستادم و خیره به روبرو نگاه کردم.
ناباورانه دوباره صحنهایی را که دیده بودم را از نظر گذراندم، مگر میشود. یعنی او هم با دوربین مرا نگاه میکند؟
از باغچه بیرون آمدم پشت به خیابان به درختی که آنجا بود تکیه دادم. با بهت به اطرافم نگاه کردم.
شک در دلم ایجاد شد نکند اشتباه میکنم. آخر چطور ممکن است او هم دقیقا در همین ساعت با دوربین مرا ببیند. چطور او هم مثل من این فکر به ذهنش رسیده.
کمی با خودم کلنجار رفتم. بعد تصمیم گرفتم برای اطمینان دوباره نگاهش کنم تا شکٓم بر طرف شود.
همانجا پشت درخت پنهان شدم. درخت تنومند بود و جثهی من از پشتش دید نداشت.
دوربین را روی چشمهایم گذاشتم و دوباره شروع به حستحویش کردم. ولی این بار با ترس و دلهره، قلبم پریشان و سرگشته بود.
این بار نایلون، جلوی در مغازه آویزان شده بود. مگر همین چند دقیقه پیش نایلون جمع نبود. حیرتم مرا واداشت که زودتر پیدایش کنم. نکند اصلا اشتباه دیدهام. دوربین را به همهی جهات مغازه چرخاندم ولی کسی در مغازه نبود.
روی پیشخوان را نگاه کردم. یک دوربین آنجا بود. پس درست دیده بودم.
دوربینش بزرگتر از دوربین من بود. کمی آنطرفتر هم یک جعبه که عکس همان دوربین رویش بود قرار داشت. پس امروز برای خرید دوربین رفته بود. خودش کجا بود؟ دوربین را بیرون از مغازه چرخاندم نبود. بالا و پایین خیابان را هم دیدم، انگار آب شده بود و به زمین رفته بود. او که همین چند دقیقهی پیش اینجا بود.
دوربین را از جلوی چشمهایم کنار کشیدم و به فکر رفتم. یعنی چه شده؟ یعنی کجا رفته؟ شاید مغازهاش جایی آن پشتها دارد که با دوربین قابل دیدن نیست. او به آنجا رفته.
متفکر نگاهی به دوربینم انداختم و همین که خواستم داخل کیفم بگذارمش صدایش را شنیدم و در جا میخکوب شدم.
–نه به اون که میام کافی شاپ نمیای ببینمت، نه به این که با دوربین...
معلوم بود بیشتر مسیر را دویده چون نفس نفس میزد.
مبهوت از این که چطور به این سرعت خودش را به اینجا رسانده خشکم زده بود.
سر به زیر از باغچه بیرون آمدم. آن لحظه از خجالت آب شدن را خیلی خوب درک کردم.
با لحن جدی گفت:
–چرا تلما خانم؟ چرا از من فرار میکنید؟ چیزی شده؟
دستپاچه گفتم:
–ببخشید من باید برم. بعد به طرف مترو راه افتادم.
دنبالم آمد و فوری راهم را سد کرد.
–جواب من رو بدید بعد برید.
نمیخواستم بگویم من با همسرت حرف زدم، میخواستم فکر کند من از هیچ چیز خبر ندارم.
خیلی نزدیکم شده بود. بوی عطری که زده بود مشامم را پر کرد. همان عطر همیشگی. همان که فقط کافی بود بویش به مشامم برسد و تمام حسهایم غوغا به پا کنند.
دوربین را که هنوز در دستم بود را گرفت و به زیر چانهام برد و فشار کوچکی داد تا سرم را بالا بگیرم.
سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم.
هنوز جدی بود ولی همین که نگاهمان با هم تلاقی شد لبخند زد.
دوربین را به طرفم گرفت.
–تو داری با من چیکار میکنی؟ نمیخوای حرف بزنی؟
عبور تک و توک عابران و نگاههایشان اذیتم میکرد. دوربین را از دستش گرفتم.
–ببخشید من باید برم. بعد به طرف مترو پا تند کردم. آنقدر تند میرفتم که فرق زیادی با دویدن نداشت.
احساس کردم آنقدر از حرکتم غافلگیر شده که همانجا ایستاده و متحیر نگاهم میکند.
روی صندلی در ایستگاه مترو نشسته بودم.
–سلام، چیه کشتیهات غرق شده؟
سرم را بلند کردم. ساره بود. از جایم بلند شدم.
–سلام، خوبی؟ دیگه حالت کامل خوب شد؟
تک سرفهایی کرد.
–آره بابا، روی کرونا رو کم کردیم. کرونا هم از ما فرار کرد. فقط این سرفههاش تموم نمیشه،
ابهام آمیز نگاهش کردم.
–نگاه کنا، حالا که حالت خوب شده اینجوری میگی، اون موقع که مریض بودید دیدم چه دست و پایی میزدیا به خصوص واسه شوهرت.
کنارم نشست و آهی کشید.
–راست میگی آدمیزاده دیگه، زود همه چی یادش میره، البته من بیشتر واسه شوهرم نگران بودم. خیلی حالش بد بود. منم از اون گرفتما ولی در حد اون بد حال نبودم. انگار این ویروس تو بدن هر کس یه علائمی داره، ولی واسه شوهر من همهی علائماش بروز کرد. فکر کنم بیچاره دیگه خیلی بدنش ضعیف بوده.
با حرفش یاد ویروسی افتادم که به جان من افتاده بود. این ویروس هم درست مثل کرونا، در بدن هر کس علائمی دارد. یکی مهربان میشود، یکی بدبین، یکی غمگین، یکی دلتنگ...
ولی انگار من ضعیف بودهام که تمام علائمش را روی من نشان داده.
–حالا اینا رو ولش کن تو چیکار کردی با نامزدت. آشتی کردید؟ از قیافت که حدس میزنم اوضاع هنوز قاراش میشه. ببخشیدا من اصلا فرصت نکردم بهت زنگ بزنم و حال نامزدت رو بپرسم. چطوره؟
.🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت
101
نگاهی به جورابها و کش سرهای رنگ و وارنگش انداختم. معلوم بود فروش خوبی نداشته.
–اونم خوب شده، خدا رو شکر.
وسایلش را از روی پایش برداشت و روی زمین گذاشت.
–اینجوری حرف میزنی یعنی هنوز قهرید درسته؟ یکی دوباری که از جلوی مغازش رد شدم دیدم اونم خیلی تو خودشهها. به خدا تو عقل نداری، آخه چی میخوای تو؟
حرفش را نشنیده گرفتم.
–راستی ساره، واسه بچهها یه چند تیکه لباس خریدیم. فردا باهات هماهنگ میکنم بیا همینجا بهت بدم.
–دستتون درد نکنه، واقعا در حقم خواهری میکنی، بعد مکثی کرد و ادامه داد:
–تلما، بزار منم خواهرانه باهات حرف بزنم. دلم واسه زندگی تو میسوزه، نامزدت رو اینقدر نچزون، دیگه ناز کردنم حدی داری، شورش که دربیاد میزاره میرهها، پسر به این پاکی، کاری، دلسوز، این جور مردی دیگه نایابه، تو به من میگی؟ خودت که از من ناشکر تری، چرا همش بهونه میگیری، اون یه مرد وا...
حرفش را بریدم و با بغض گفتم:
–تو که از هیچی خبر نداری چرا طرفداریش رو میکنی؟ اتفاقا اون خیلی هم نامرده... اشکهایم سرازیر شد و نگذاشت حرفم را ادامه دهم.
قطار در ایستگاه ایستاد. بلند شدم و بدون خدا حافظی سوار شدم.
او هم با بهت همانجا نشسته بود و نگاهم میکرد.
از این که همه طرف او هستند اشکم درآمد. خانم نقره هم غیر مستقیم از او حمایت کرد. حتی رستا وقتی اصل قضیه را برایش تعریف کردم گفت باید فراموشش کنم. همین.
مگر میشود فراموشش کنم دوست داشتنش به دلم سنجاق شده، چند بغض به یک گلو؟
پس دل من چه؟ چرا کسی به فکر من نیست. چرا کسی حال دلم را نمیپرسد. کاش دل هم آلزایمر میگرفت و بیرحمی این عشق را فراموش میکرد.
از ایستگاه مترو بالا آمدم و در کنار خیابان زیر درختهای عریان پاییزی شروع به قدم زدن کردم. سرمای بادی که میآمد صورتم را اذیت میکرد. ولی از درون داغ بودم. دلم میخواست ساعتها در این سرما قدم بزنم تا حرارت درونم کم شود.
دستم را داخل جیب پالتوام بردم و نگاهم را به برگهای رنگارنگی دادم که زمین را فرش کرده بودند و باد آنها را به این سو و آن سو میبرد..
پاییز شبیه به دختری میماند که موهایش را روی شانههای زمین پهن کرده و زمین با نوازشهایش پریشانش میکرد.
پاییز چقدر خوب ناز میکند و زمین چه عاشقانه نازش را میخرد.
شاید برای همین پاییز فصل عشاق است.
چه دردناک است پاییز باشد و عاشق باشی و هوا اینقدر عاشقانه باشد و تو تنها قدم بزنی؟
با این فکرها برکهی چشمهایم پر آب شد. فقط کافی بود یک پلک بزنم تا راهشان را به طرف گونههایم باز کنند.
صدای بوقهای ممتد ماشینی مرا از دنیای عشق و عاشقی زمین و پاییز بیرون کشید.
به طرف ماشینی که بوق میزد برنگشتم. حتما مزاحم است و اگر محل نگذارم خودش میرود.
متوجه شدم که ماشین آرام آرام کنارم میآید. چه مزاحم سمجی است.
سرم را پایین انداختم و به پیاده رو رفتم. دوباره بوق میزد.
پا تند کردم. خیابان خلوت بود. کمکم ترس مرا برداشت. کمی که گذشت دیگر صدای ماشین نمیآمد حتما رفته است. ولی من باز برنگشتم نگاه کنم تا این که
صدای مبهمی به گوشم رسید. انگار به خاطر اضطرابم گوشهایم درست نمیشنید.
دیگر کم کم میخواستم خودم را برای دویدن آماده کنم که اسم مرا صدا زد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت102
صدایش آشنای دلم بود. قلبم به پاهایم دستور توقف داد. ایستادم و به عقب چرخیدم.
خودش بود. امیرزاده اینجا چه کار میکرد.
کاپشن سورمهایی رنگی تنش بود و شال سفیدی دور گردنش انداخته بود.
ماشینش را همان جا کنار خیابان پارک کرده بود و خودش پیاده شده بود.
حالا فاصلهمان چند متر بیشتر نبود. حتما آمده بود جواب سوالش را بگیرد.
ملتمسانه نگاهم کرد.
–باید بگید چرا از من فرار میکنید.
یک قدم به جلو آمد و من یه قدم به عقب پا کشیدم. چهرهی همسرش جلوی چشمهایم به این طرف و آن طرف رفت.
–اینجا سرده، بیایید بریم تو ماشین حرف...
هنوز حرفش تمام نشده بود که چند قدم عقب عقب رفتم و بعد پا به فرار گذاشتم.
صدایش را میشنیدم که صدایم میکرد.
–چرا فرار میکنی؟ صبر کن.
من با تمام قدرت میدویدم. نزدیک کوچهمان که شدم برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم که اگر دنبالم میآید به کوچهمان نروم.
ولی او نمیآمد. همانجا ایستاده بود و شگفتزده نگاه میکرد.
کلید را داخل قفل انداختم و فوری وارد شدم و در را بستم.
نفسم بالا نمیآمد. روی پلهی کنار آسانسور نشستم تا حالم جا بیاید بعد بالا بروم.
با خودم فکر کردم فردا را چه کنم. اگر به کافیشاپ بیاید چطور با او روبه رو شوم؟
در آسانسور باز شد و رستا از آن بیرون آمد. با دیدنم به طرفم آمد.
–وا! چرا اینجا نشستی؟ سرده پاشو برو بالا.
ماسکم را پایین کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم.
–سلام. یکم تند راه امدم خسته شدم. نشستم نفس تازه کنم.
موشکافانه نگاهم کرد.
–علیک سلام. یه کم تند امدی؟ یا کلا دویدی؟
با تعجب نگاهش کردم.
آینهایی از کیف
ش درآورد.
–خودتو نگاه کن. صورتت کلا قرمز شده. چشماتم گود افتاده، امروز چیزی خوردی؟
نگاهی در آینه انداختم و در دلم خدا رو شکر کردم که امروز شال توسی سفیدم را سرم کردم که با پالتوام ست است. نگاهی هم به کفشهایم انداختم کفشهای اسپرت لژ دارم را که تازه خریده بودم را پوشیده بودم.
وقتی مطمئن شدم که تیپم خوب بوده آینه را به رستا برگرداندم.
با تردید آینه را گرفت.
خوب شدمن بهت آینه دادم که سر و وضعت رو چک کنی، نه؟
بلند شدم و حرفش را نشنیده گرفتم.
–تو کجا میری؟
–وسایل دوخت و دوزم تموم شده دارم میرم بخرم.
دگمهی آسانسور را زدم.
–فکر کنم مال ما هم تموم شده، مامان چیزی نگفت؟
–خب، میخوای واسه شما هم بخرم؟
پس صبر کن برم دقیق از مامان بپرسم ببینم چیا میخواد.
رستا هم با من وارد آسانسور شد.
منم میام بالا، صبر میکنم تو سرپا یه چیزی بخور با هم بریم. ماشین ندارما، رضا برده، پیاده باید بریم.
با خودم فکر کردم اتفاقا بهانه خوبی است. برای این که جایی که امیرزاده ایستاده بود را ببینم. از همان جایی عبور کنم که او رد شده بود. شاید رد پایش روی برگهای پاییزی مانده باشد. در همان هوایی نفس بکشم که او چند دقیقه پیش نفس کشیده بود و شاید هنوز عطرش در هوا مانده باشد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت103
از در خانه که بیرون رفتیم دلم حال غریبی داشت. چیزی بین حسرت و شادی. شادی به خاطر دیدنش و حسرت برای این که کاش بیشتر نگاهش میکردم.
کاش میشد بمانم و با هم روی این زلف های پریشان پاییز قدم بزنیم. کاش اینقدر از هم دور نبودیم. کاش میشد...
از پیچ کوچه که پیچیدیم و پا به خیابان گذاشتیم. چشمهایم جایی را ندیدند جز جایی که ساعتی پیش ملاقاتش کردم.
باورم نمیشد، هنوز همانجا دست در جیب ایستاده بود. میخکوبش شدم. در جا ایستادم و حرکتی نکردم.
سرش پایین بود و با پاهایش برگها را جابه جا میکرد. هوا سوز داشت یعنی تمام این مدت همانجا ایستاده بود؟ چرا نرفته بود؟ معلوم بود که غرق افکارش است.
رستا که چند گام جلوتر رفته بود برگشت و نگاهم کرد.
–چرا موندی؟ من با این وضعم از تو جلوترم.( اشاره به شکمش کرد)
سرآسیمه و پچ پچ کنان گفتم:
–بیا برگردیم.
–چیکار کنیم؟
همانطور که نگاهم خیره به روبرو بود با تاکید بیشتری گفتم:
–میگم برگردیم.
رستا نگاهم را دنبال کرد و او هم به تبعیت از من پچ پچ وار گفت:
–مگه اون کیه؟
برگشتم.
دنبالم آمد و هر دو پشت به امیرزاده راه رفته را برگشتیم.
وارد کوچه که شدیم دستم را کشید.
–کیه؟ چرا ازش میترسی.
ایستادم.
–نمیترسم. نمیخوام من رو ببینه.
سوالی نگاهم کرد. نگاهم را پایین انداختم و آرام گفتم:
–امیرزادس. همون که در موردش باهات حرف زدم.
چشمهایش گشاد شدند.
–اینجا چیکار میکنه؟
–میخواد بدونه چرا ازش فرار میکنم، چرا بلکش کردم، چرا...
دوید در حرفم.
–خب بهش بگو.
هنوز نگاهم به زمین بود.
رستا بازویم را گرفت.
–میگم چرا بهش نمیگی؟
چشمهایم حوض آب شد.
نوچی کرد.
–خب، مگه نمیخوای دستاز سرت برداره، مگه نمیخوای فراموشش کنی؟
نه، نمیخواستم دست از سرم بردار، نمیخواستم برود. فراموش کردنش کار من نبود.
رستا اخم کرد و دستم را کشید.
دستهایش گرم بودند و من کوه یخ.
–تو برو خونه، من خودم میرم بهش همه چی رو میگم.
سطل سطل حوض چشمهایم روی گونههای برجستهام خالی شد.
اخمهایش را باز کرد و مهربان شد.
–این اشکها یعنی بهش نگم؟
سکوت کردم.
دوباره لحنش خشن شد.
–خب حداقل بگو دیگه نمیخوای ببینیش؟ بگو ازش خوشت نمیاد، چه میدونم یه چیزی بباف بگو بره دنبال کارش.
وقتی حرفی نمیزنی اونم ازت سواستفاده میکنه خب.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#توجه
#توجه
#بیاددلاوران
امروز ۱۵ فروردین سالروز عملیات بزرگ و تاریخی حمله به H3 یا همان حمله به پایگاه های سه گانه نیروی هوایی رژیم بعث صدام در منطقه غربی عراق و در نزدیکی مرزهای اردن بنام الواید است. میدانم که همه دیگر این داستان را میدانید و به همین دلیل صرفاً برای یادآوری این روز مهم در تاریخ نبردهای هوایی و طراحی عملیاتهای پیچیده هوایی این پست را گذاشته و در ادامه یاد و خاطره تمامی طراحان و مجریان این عملیات را که روحشان در آسمان به جسمشان در خاک وطن آرمیده است و آنهایی که در قید حیات هستند را گرامی میداریم و یادشان بعنوان قهرمانان وطن در دل ما و آیندگان این مرز بوم حک و ماندگار خواهد بود.
لینک گروه ختم قران عاشقان ولایت در بله
🆔 ble.ir/join/MTZiOGQ1MW
.
لینک کانال عاشقان ولایت در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
لینک کانال عاشقان ولایت در ایتا
🆔https://eitaa.com/ashaganvalayat
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
4.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ما واقعا نحوه تذکر هم بلد نیستیم!
🎙 خاطره شنیدنی حاج حسین یکتا درباره امر به معروف در هواپیما