خندیدم.
–میبینم که من نبودم، توی قرنطینه حسابی با نادیا درد و دل کردید و جیک و پوک دوستاش رو درآوردین.
مادر با نگرانی گفت:
–آره دیگه، چیکار می کردیم؟ تو اتاق حوصله مون سر می رفت، با تبلت نادیا سرگرم می شدیم. توی اون دو هفته این قدر این نادیا خبرای عجیب و غریب از دوستاش می داد که فکر کردم همه چی تموم شده و شیطون همه رو تسخیر کرده. بچههای این دوره چرا این جوری شدن؟ چه کارای دور از عقلی می کنن. انگار اصلا پدر و مادر بالا سرشون نیست.
چاییام را سر کشیدم.
–بیشترش به خاطر فضای مجازیه. الانم که کروناست یه جورایی همه مجبور شدن واسه بچههاشون گوشی و تبلت بخرن دیگه همه سرشون اون توئه.
مادر نوچ نوچی کرد.
–خدا رحم کنه! بعد از کرونا فقط خدا عالِمه چی میخواد بشه.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت403
همه دور هم نشسته بودیم و منتظر بودیم که هلما و ساره بیایند.
لعیا اول از همه آمده بود و میگفت که باید زود به خانه برگردد.
با دلشوره کنار لعیا نشستم و پرسیدم:
–اینا چرا نمیان؟
لعیا نگاهی به ساعت انداخت.
–حالا تو چرا این قدر دلشوره داری؟ میان دیگه.
نگاهی به مادرم انداختم.
–از عکس العمل مامانم میترسم.
وقتی هلما رو بهش معرفی می کنم پس نیفته؟!
لعیا پوفی کرد.
–نگران نباش، من خودم حرف هلما رو انداختم وسط و یه کم ازش تعریف کردم دیدم مامانت جلوتر از من گازش رو گرفته داره می ره. حسابی ازش خوشش اومده.
اصلا می خوای این دفعه هیچی نگو، یه چند بار که همدیگه رو دیدن و شناختن بعدا بگو.
نوچی کردم.
–آخه نادیا قبلا هلما رو دیده و می شناسه، ممکنه لو بده. بعدشم علی می گه زودتر بگو که ما از این جا بریم خونهی اونا، یعنی خونهی مادرشوهرم. از عروسیم تا حالا مادرشوهرم باهام سر سنگینه، از این که این جا هستیم و خونه شون نمی ریم ناراحته البته حقم داره.
–آهان! از اون جهت. ولی کلا یه کم به خواهرت آمادگی بده که اول بسم الله کپ نکنه حرفی بزنه.
–آره راست می گی، به نظرم به رستا هم بگم بهتره، اگه اون تو جریان باشه بیشتر کمکم می کنه.
لعیا با تعجب نگاهم کرد.
–اونم از هیچی خبر نداره؟! ابروهایم را بالا دادم.
لبش را گاز گرفت.
–پس زودتر هر دوشون رو توجیه کن.
بلافاصله بلند شدم و نادیا و رستا را به بهانهای به زیرزمین کشاندم و تمام ماجرا را برایشان تعریف کردم.
هر دو هاج و واج به چشمهایم زل زده بودند.
بالاخره رستا پرسید:
–یعنی تو زن قبلی علی آقا رو تو خونه ت راه دادی؟!!!
از روی صندلی بلند شدم.
–هلما دیگه آدم قبل نیست، کلی تغییر کرده، توبه...
حرفم را برید.
–خب تغییر کرده باشه، من اصلا با متحول شدنش کاری ندارم. بالاخره اونم آدمه میاد زندگی تو رو میبینه حسودیش می شه، اون وقت دیگه تحول محول حالیش نیست، ممکنه هر اتفاقی بیفته. زن رو هر کاریش کنی حسوده، نمیتونه...
نادیا پرید وسط حرفش.
–آبجی یعنی مردا حسود نیستن؟
رستا با صورت مچاله شده نگاهش کرد.
–چرا اونام حسادت می کنن ولی جنس حسادت زنا خیلی وحشتناکه. من فقط موندم تلما خانم چرا اون رو این جا راه داده.
به دیوار تکیه دادم.
–هر بار که اون امده این جا از روی اجبار بوده، این اولین باره که با دعوت داره میاد. اونم میاد بالا، اصلا علی خودش گفت نیاد پایین.
کف دستش را به پیشانیاش کشید.
–وای خدایا! من می گم کلا ولش کن، تو می گی گفتم بیاد بالا؟
–آخه اگه مامان بفهمه اون دیگه هلمای قبلی نیست، می ذاره ما بریم خونهی خودمون و باورش می شه که اون دیگه بلایی سر ما نمیاره. بعدشم تو میتونی به کسی که این قدر هوات رو داره بیتفاوت باشی؟
رستا پوفی کرد.
–تو از کجا میدونی همهی این مهربون شدن و توجهشم از روی نقشه نیست؟ بازم نمی شه بهش اعتماد کرد.
–این طور نیست، برو صفحهی مجازیش رو ببین، هر روز کلی فحش و توهین داره می خوره، به خاطر این که داره به مردم می گه که کسی نره دنبال اون فرقهها. همه ش داره تهدید می شه، مگه دیوونه س که با جونش بازی کنه، که بخواد من رو اذیت کنه؟ راه های آسون تری هم واسه اذیت کردن من هست.
با شنیدن سر و صدا از حیاط به طرف پلهها دویدم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت404
–اومدن، حالا بیا بریم بالا. این قدر زود قضاوت نکن.
زودتر از همه خودم را به حیاط رساندم.
دیدم هلما با قیافهای در هم، در حالی که آویزان ساره شده، لنگ لنگان وارد حیاط شد. یک دستمال کاغذی خونی هم روی صورتش است که با دست فشارش می دهد تا نیفتد.
چادر و لباسش خاک آلود و زانوی شلوارش هم پاره شده.
هینی کشیدم و به طرفشان رفتم.
–چی شده؟! تصادف کردید؟!
هر دو سرشان را به علامت منفی تکان دادند.
هلما با رنگی که مثل گچ دیوار شده بود گفت:
–چیزی نیست، کجا میتونم صورتم رو بشورم؟
دستشویی گوشهی حیاط را نشانش دادم. چادرش را به دست ساره داد و پرسید:
–مرد تو خونه ندارید؟ می خوام روسریم رو دربیارم. خونی شده.
–نه، راحت باش، نمی خواد دیگه سرت کنی می رم برات روسری میارم.
نگاهی به شلوارش انداختم.
آن قدر پارگی زیاد بود که زخم زانویش مشخص بود.
–داره از زانوت خون میاد.
روسری را از سرش کشید.
–چیز مهمی نیست، الان شلواره پاره مُده.
با دیدن موهایش خشکم زد و مات آن ها شدم. دیگر از آن موهای بلند و شلاقی و رنگ شده خبری نبود. موهایش را مدل پسرانه، کوتاه کرده بود. جو گندمی های کنار شقیقه اش خیلی به چشم می آمد. قبلا چند بار به خانهمان آمده بود ولی هیچ وقت روسریاش را باز نکرده بود.
دستش را جلوی صورتم تکان داد.
–تو حالت از من بدترهها! با اکراه روسری را از دستش گرفتم و به طرف ساره رفتم.
–ساره، چه بلایی سر هلما اومده؟!
ساره انگشت سبابهاش را به زیر گردنش کشید و با لکنت گفت:
–می...خواس...تن بکشن...
چشمهایم گرد شدند.
–ساره تو می تونی حرف بزنی؟ آره؟!
هلما از همان جا گردنی کشید.
–آره، اون قدر از ترس جیغ زد که زبونش باز شد. فقط میخواست من خط خطی بشم تا نطقش وا شه.
ساره را بغل کردم و بارها و بارها با صدای بلند خدا را شکر کردم.
همه به حیاط ریختند.
وارد خانه که شدیم همه کرونا را فراموش کردند. ساره را در آغوش گرفتند و تبریک گفتند.
یک روسری برای هلما آوردم و مقابلش گرفتم.
–نیم نگاهی به روسری سفید و سبزم انداخت.
–مشکی نداشتی؟
تازه یادم افتاد که هنوز عزادار است.
–چرا دارم، الان برات میارم.
دستش را بالا گرفت.
–نمیخواد. این جا که نمیخوام روسری بپوشم، روسری خودمم شستم الان پهن می کنم تو آفتاب، تا بخوام برم خشک می شه.
مادربزرگ رو به ساره پرسید:
–ساره جان، هنوزم اون کارایی رو که گفتم انجام می دی؟
ساره کنارش نشست.
–بله...مو...به...مو...
هلما توضیح داد.
–بله حاج خانم، اون قدر حساسه که وسط خیابونم باشیم اذان بشه، می گه نگه دار من باید نمازم رو بخونم. هر وقتم میرم خونه شون می بینم صوت قرآن داره پخش می شه.
ساره سرش را تند تند تکان داد.
–اون...که...شبانه...روزیه.
لعیا بعد از این که زانوی هلما را با باند بست، با بتادین زخم صورتش را هم ضد عفونی کرد و گفت:
–زخم صورتت چندانم سطحی نیستا، باید بری دکتر.
هلما بیتفاوت گفت:
–عصری که رفتم سرکار می دم همون جا پانسمانش کنن. فعلا همین که خونش بند اومده خوبه.
نادیا خندید.
–چه باحاله که آدم تو بیمارستان کار کنهها.
مادر اعتراض آمیز گفت:
–چی چی رو با حاله؟ اونم تو این کرونا؟
پرسیدم:
–هلما، نمیخوای بگی کی این بلا رو سرت آورده؟
تو همه ش می گی طرف آشنا بوده، خب بگو کی بوده؟!
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت405
مادر گفت:
– به نظر من قبل از بیمارستان برو کلانتری. مگه شهر هرته یکی بیاد جلوی راهت رو بگیره و این بلا رو سرت بیاره؟ نکنه کسی باهات دشمنی داره؟ آخه آشنای آدم مگه این کارا رو میکنه؟
هلما از لعیا تشکر کرد و رو به مادر گفت:
–اون قبلا نامزدم بود. من نخواستم باهاش زندگی کنم داره این کارا رو می کنه.
مادر دستش را روی دستش زد.
–آخه یعنی چی؟ مگه زوریه؟ چه آدم زبون نفهمی بوده، همون بهتر که ولش کردی. از اول نمیدونستی چاقو کشه؟!
هلما دوباره مرا نگاه کرد.
–اولش که نه، ولی بعدش که چند بار از دست یه نفر عصبانی شده بود و با چاقو زده بودش فهمیدم. دعواهامون هم از همون موقع شروع شد. چقدر من رو مجبور کرد که برم دنبال رضایت گرفتن از اون بنده خدا. الانم چون نمیخوام کاری که اون می خواد رو انجام بدم داره وحشی بازی در میاره.
همه هاج و واج چشم به دهان هلما دوخته بودند.
حتی بچههای رستا هم یک گوشه نشسته بودند و به زخم صورت هلما زل زده بودند.
پرسیدم:
–آهان، پس حرف اصلیش اینه که چرا دوباره نمیای...
هلما نگذاشت حرفم را تمام کنم و سرش را تند تند تکان داد.
–آره دیگه، می گه بیا شریک کلاهبرداریای ما باش.
مادر هیجان زده پرسید:
–وا! مگه کلاهبردارم هست؟!
هلما با نفرت گفت:
–همه کاره س حاج خانم. یه کارایی میکنه که بهتون بگم شاخ در میارید.
مادر اعتراض آمیز نگاهش کرد.
–وا!؟ اون وقت شما رو چه حسابی واسه زندگی انتخابش کرده بودی؟ آدم قحطی بود؟
هلما با لحن بغض آلودی گفت:
–رو حساب لج بازی، بچگی، تنهایی، نادونی. آدم احمق تا حالا ندیدید حاج خانم؟
سکوت سنگینی فضا را پر کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡💫خــــدایـــــا
🤍💫ذکرت، نامت سپریست که
🧡💫تمام دردهایمان را پس میزند
🤍💫و تمام نداشتههایمان را پایان
🧡💫میدهد و تمام داشتههایمان را
🤍💫اعــتــبــار مــیبــخــشــد.
🧡💫پس با نام اعظمت
🤍💫آغاز میکنیم روزمان را
🧡💫بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
🤍💫الـــهــی بــه امــیــد تـــو
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید
🌸 سلام (امام زمانم مهدی فاطمه عج ) باید به پای اسم قشنگت بلند شد
باید سلام کرد به هر صبح
به (امام زمان عج )
سلام بر قطب عالم امکان
حضرت صاحب الزمان
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
🌸 سلام بر آرام جانم ( حسین ع )
صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله
خالقم قلب مرا وقف شما ڪرده و من
خانہ وقفے خود از همہ پس میگیرم
تا سَلامٺ نڪنم زندگیم تعطیل اسٺ
با سلامے بہ شما اذنِ نفس میگیرم
❤️ صلی اللَّه علیک یااباعبدالله ❤️
❤ آثار دعا برای حضرت مهدی عج / عنایت امام
قرآن کریم در آیه 86 سوره نساء می فرماید:
پس هر گاه به شما تحیّت گویند، پاسخ آن را بهتر از آن بدهید یا (لااقل) به همان گونه پاسخ گویید.
تحیت یعنی دعا برای حیات دیگران؛ ولی معمولا این کلمه برای هر نوع اظهار محبتی که افراد در سخن یا عمل نسبت به دیگری انجام می دهند، به کار می رود.
بنابراین دعا کردن برای امام و سلام دادن به حضرتش، تحیتی به محضر نورانی حضرت است و به یقین، امام طبق دستور قرآن، دعا کننده را بهتر از دعا و سلام او مشمول عنایت و لطف خود قرار می دهد.
روایت شده:
روزی یکی از کنیزان امام حسین ع شاخه گلی به ایشان داد. امام حسین ع در برابر این هدیه، او را آزاد کردند. شخصی با تعجب گفت: آیا در مقابل یک شاخه گل کم ارزش، او را آزاد می کنید؟ امام فرمودند: خداوند این گونه ما را تربیت کرده است و سپس آیه ی فوق را تلاوت کردند.
امام در پاسخ به لطف دیگران، نه به هدیه و لطف ناقص افراد بلکه به کرم و بزرگی خود نگاه می کند. بنابراین همیشه آن ها که تحیتی – هرچند اندک- به محضر امامان می فرستند از عطای شاهانه ی آنها برخوردار می شوند.
منبع:
نگین آفرینش؛ جلد دوم؛ صفحه 34 و 35
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نماز گذرنامه قیامت
👤حجتالاسلام #رفیعی
🔴 ضرورت پیروی از احادیث
⭕️ وقتی سوار بر اتومبیل شخصی خود وارد جادّه میشوید و قصد سفر به جایی را دارید که قراره برای اولین بار به آنجا بروید، در حین رانندگی و در طول مسیر، تمام حواس و توجهتان به تابلوها و علائم راهنمایی و رانندگی است تا با عمل به آنها، صحیح و سالم به مقصد برسید!
جادّه، همان عصر ظلمانی و بی نور غیبت است؛ و احادیث نیز حکم چراغ و علائم و تابلوهای راهنما را دارد که پیروی از آنها، انسان را از سختیهای راه(فتنه ها و موجهای شکننده آخرالزمانی)، به سلامت عبور میدهد؛ و به مقصد: یعنی بهشت دنیای ظهور و بعداز آن به بهشت آخرتی، رهنمون میسازد؛ و یک سعادت و خوشی و راحتی ابدی و همنشینی با خوبان را برای او رقم میزند؛
🌕 امام صادق علیه السلام
اگر احادیث ما را فرا گرفتید، رشد میکنید و نجات مییابید! و اگر آنها را رها کنید، گمراه، و هلاک میشوید! پس احادیث ما را أخذ کنید؛ در این صورت من ضامن و عهده دار نجات شما هستم
إِنْ أَخَذْتُمْ بِهَا رَشَدْتُمْ وَ نَجَوْتُمْ وَ إِنْ تَرَكْتُمُوهَا ضَلَلْتُمْ وَ هَلَكْتُمْ فَخُذُوا بِهَا وَ أَنَا بِنَجَاكُمْ زَعِيمٌ
📗الكافي، ج۲، ص۱۸۶
#امام_زمان
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ عالم محضر خداست ❇️
🔹 این جمله امام بزرگوار ما که «عالم محضر خداست» خیلی حرف مهمی است ...
#آیت_الله_العظمی_خامنه_ای_مدظله_العالی