علی پیشانی حنانه را بوسید و گفت: نمی دونم چی بگم. شرمنده ام!
حنانه با اخم گفت: برای چی؟ مگه چی شده؟
علی گفت: بخاطر اینکه هنوز به خوبی تو نشدم!
حنانه لبخند پر مهری زد: تو از همه بهتری!
علی از اتاق بیرون رفت. احمد خواب بود. کمی نشست تا حنانه هم به خواب برود. بعد پتویش را برداشت و روی حنانه کشید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
علی گفت: مامان! راست میگن احمد آقا؟
حنانه گفت: نه من به اندازه خودم می خورم!
بعد دست برد تکه نانی بردارد که احمد نان را کشید و از دسترسش دور کرد. دیس برنج را برداشت و برای حنانه کشید. باقی آن را در بشقاب علی سرازیر کرد. تکه مرغ بزرگ را در بشقاب علی و تکه کوچکتر را برای حنانه گذاشت. تکه هم از کوکو سیب زمینی کنار بشقاب حنانه گذاشت و گفت: بخورید دیگه!
چرا من رو نگاه می کنید؟
بعد خودش از سفره عقب کشید. علی گفت: چرا عقب رفتید؟
احمد گفت: ممنون. میل ندارم.
احمد ناراحت بود. از این کار حنانه ناراحت بود. حق نداشت به خودش سختی دهد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه 💖
قسمت ۵۱
علی به مادرش اشاره کرد که به آشپزخانه برود. حنانه بغض داشت. اصلا دلیل رفتار احمد را نمی فهمید. به آشپزخانه رفت و همانجا دم در نشست و زانوهایش را بغل کرد.
علی رو به احمد کرد: شما نباید از مامان ناراحت باشید. اون عادت داره که کم بخوره، کم بخوابه! عادت داره زیاد کار کنه و کم توقع داشته باشه.
به گوشه اتاق اشاره کرد: اون همه کاموا و شال و کلاهی که بافته رو می بینید؟ کمک به جبهه براش بهونه هست! بلد نیست بیکار باشه! از پانزده سالگی کار کرده!
احمد گفت: باید عادت کنه که خوب بخوره و خوب استراحت کنه!
علی: می دونم اما با قهر کردن و ناراحتی چیزی درست نمی شه! اون اصلا نمی دونه چرا ناراحت شدید! برای مامان، فرقی نداره، من باشم یا نباشم، شما باشید یا نباشید. اون همون قدر که عادت این بیست سالشه غذا می خوره!
احمد: اما من هر هفته خرید کردم آوردم! دیگه کم بودی نیست که به خودش سختی بده!
علی: به خودش سختی نمی ده! معده اش دیگه عادت کرده! عادت کرده لقمه دهنش رو بذاره دهن من! جای من کار کنه! شبها کار های من و خونه رو انجام بده و روز ها کار مردم رو! سعی نکنید مامان رو عوض کنید. بذارید آروم آروم یاد بگیره. اینجوری فکر می کنه از بودنش تو زندگیتون خجالت می کشید که می خواهید عوضش کنید!
احمد اخم کرد: خجالت چی؟بودن حنانه خانم تو زندگی من، برام افتخاره! یک زن خود ساخته که می تونم بهش اعتماد کنم و زندگیمو بسپارم بهش!
علی گفت: پس بیاید سر سفره تا من برم این مامان ریزه لوسم رو که الان داره گریه می کنه رو بیارم!
احمد نگران به آشپزخانه نگاه کرد و گفت: میشه من برم؟
علی لبخند زد: اجازه ما هم دست شماست!
احمد بلند شد و به آشپزخانه رفت. حنانه را دم آشپزخانه دید که سرش را روی زانو گذاشته و آرام آرام گریه می کند: حنانه خانم!
حنانه سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد. چشمهایش سرخ بود و صورتش خیس: من نمی دونم چرا عصبانی شدید!
احمد مقابل حنانه زانو زد که حنانه سریع جا به جا شد و چادرش را مرتب کرد.
احمد مهربان نگاهش کرد: ببخشید که ناراحتتون کردم! نگران غذا نخوردن شما بودم!
حنانه متعجب گفت: اما من غذا می خورم!
احمد: می دونم! علی گفت. من فکر کردم که خرید کم کردم و شما این مدت اذیت شدید از این بابت. من بلد نیستم که چی بخرم و چقدر! وقتی دیدم غذا کم درست کردید،فکر کردم از بی مبالاتی من هستش و شما رو اذیت کردم! حالا می بخشید؟
حنانه گفت: شما خیلی خرید کردید! اصلا چیزی کم نبود! خیلی هم زیاد بود!
احمد: خداروشکر! حالا من رو می بخشید؟ غذا سرد شد و من خیلی گرسنه ام!
حنانه اشکش را با پشت دست پاک کرد و بلند شد و گفت: بفرمایید سر سفره!
احمد هم بلند شد. حنانه خواست از آشپزخانه بیرون برود که احمد گفت: نمی بخشید من رو؟
حنانه گفت: خدا ببخشه!
احمد اصرار کرد: بخشش خدا جدا! شما بخشیدید من رو؟
حنانه گفت: بخشیدم
و رفت.
احمد کنار علی نشست و به بشقابش نگاه کرد. علی آن دو بشقاب برنج را سه بشقاب کرده بود.
علی: بالاخره اجازه خوردن میدید یا نه؟ من خسته ام!
احمد قاشق را در دهان گذاشت و گفت: پس چرا نمی خوری؟
علی خندید و قاشق را به دهان گذاشت.
بعد از شام هر چه حنانه صبر کرد، احمد نمی رفت. ناچار، دو دست رخت خوابی که داشت را در حال پهن کرد.یکی از والُر ها را به اتاق برد. شب سردی بود و اتاق هم سرد. تنها دو دست رخت خواب داشت. نگاهی به رخت خواب کودکی علی انداخت. تشک کوچک را پهن کرد و چادر کهنه اش را رویش کشید و خودش را زیر پتوی کهنه پنهان کرد.
علی وارد اتاق شد: مامان! اینجا یخ می زنی!
حنانه گفت: نه الان گرم میشه، برو بخواب.
علی گفت: پس تو بیا بیرون بخواب، ما اتاق بخوابیم! اتاق سرده، رخت خواب هم که دادی به ما!
حنانه گفت: زشته مادر،برو بخواب!احمد آقا نفهمه ها!
علی گفت: بفهمه ناراحت میشه!
حنانه گفت: مهمون باید بهترین رو بخوره و بهترین جا بخوابه عزیزم! احترام مهمون واجبه!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت۴۹
احمد به عقب برگشت و علی را با لبخندی خسته در راه پله دید. حنانه نگاه وحشت زده اش را چرخاند و با دیدن علی لبخند زد و به سمت پسرش رفت. علی ساک را زمین گذاشت و برای در آغوش گرفتن مادر، قدم به جلو گذاشت. حنانه در آغوش پسرش گم شد. دلتنگ بود و اشک از چشمهایش روان. علی هم خوب رفع دلتنگی کرد و دایم روی سر مادرش را می بوسید.
احمد جلو آمد و گفت: بهتره بریم بالا!اینجا خیلی سرده.
علی دست دور شانه مادر انداخت و ساک را برداشت و همینطور که پله ها را بالا می رفتند، با احمد احوال پرسی کردند.
وارد خانه که شدند علی با تعجب به خانه نگاه کرد و از مادرش پرسید: فرش خریدی؟
حنانه خجالت زده گفت: احمد آقا آوردن!
حنانه سریع به آشپزخانه رفت و مشغول شد.
علی به احمد گفت: چرا زحمت کشیدید؟
احمد اخم کرد: شما خانواده من هستید. الان هم کار خاصی نکردم! این فرش تو انباری افتاده بود. می دونی که پدرم فرش فروشی داره! پس اصلا کار مهمی نکردم! تو این هوای سرد، حنانه خانم اذیت می شد. انشالله چند وقت دیگه براتون جبران می کنم!
علی به آغوش احمد رفت و گفت: چی رو جبران می کنید فرمانده؟ خوبی هاتون رو؟ ممنون که هستید! ممنون که مادرم رو خوشحال می کنید! ممنون که نگران مادرم هستید!
احمد حس خوبی داشت. خدا را شکر کرد و به علی گفت: داشتن شما، داشتن این خونه گرم و خانواده کوچیکمون، همه آرزوی من بوده و هست!
علی معذرت خواهی کرد و گفت باید حمام کند. آبگرم کن را نفت کرد و روشن کرد و به حمام رفت. احمد کنار چراغ علاالدین نشست. حنانه از یخچال دو عدد پرتقال درون پیشدستی گذاشت. احمد تشکر کرد و حنانه دوباره به آشپزخانه رفت. غذایش کم بود و علی حتما خیلی گرسنه بود. با خودش زمزمه کرد: الهی بمیرم برات! چقدر لاغر شدی! خدا لعنت کنه صدام رو!
مقابل گاز پیکنیکی نشست و مواد کوکو سیبزمینی را درون تابه ریخت و بعد از صاف کردن آن، در تابه را گذاشت و بلند شد. کتری روی علاالدین بود. استکان نلبیکی و قندان را درون سینی کوچکش گذاشت و چادرش را مرتب کرد و به هال رفت. احمد که کنار علاالدین نشسته بود، سینی را از دست حنانه گرفت و برای خوش چای ریخت. همانطور که آب درون لیوان میریخت به حنانه گفت: چادری که براتون خریدم رو سر نمی کنید؟
بعد بلند شد و گفت: تا این چایی سرد بشه، من برم پایین نفت بیارم.
نفتی که آورده بودند را علی در آبگرم کن ریخته بود و برای چراغ ها نفتی نمانده بود.
احمد رفت و حنانه به اتاقی که درش بسته بود رفت. سرمای اتاق تنش را لرزاند. از داخل تنها کمد درون اتاق، بقچه اش را برداشت و چادر تازه اش را در آورد و سر کرد.
احمد پله ها را تند تند بالا آمد و خودش را لعنت کرد که چطور این مدت یادش نبود باید برای همسرش نفت بیاورد.
در خانه را زد و حنانه در را باز کرد. با دیدن حنانه با آن روسری و چادری که خودش خریده بود، با خوشحالی لبخند زد: ممنون!
حنانه خجالت کشید و به آشپزخانه فرار کرد و احمد با صدا خندید.
علی از حمام آمد و لباس هایش را در تشت گذاشته بود تا آویزان کند. حنانه لباس ها را گرفت روی طنابی که گوشه اتاق زده بود آویزان کرد و تشت را زیرش گذاشت تا آب اضافی اش داخل آن بچکد.
علی کنار احمد و چسبیده که علاالدین نشست و گفت: چقدر سرده!
احمد گفت: عافیت باشه! آره سرد شده. اونجا چه خبر؟
علی و احمد از جبهه گفتند و شنیدند و حنانه سفره را آماده کرد. علی سینی بزرگ را از دست حنانه گرفت و گفت: چادر نو مبارک! از کجا رسیدن این روسری و چادر؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه 💖
قسمت۵۰
حنانه لپ هایش سرخ شد: احمد آقا زحمت کشیدن!
علی رو به احمد گفت: زحمت کشیدید. دستتون درد نکنه.
احمد روی زانو بلند شد و سینی را از دست علی گرفت و گفت: قابل دار نیست.
حنانه دو تا قابلمه کوچکی که روی اجاق خوراک پزی بود را برداشت و کنار سفره گذاشت. برنج را درون دیس کشید و وسط گذاشت. بعد دو تکه مرغ را درون بشقاب گودی ریخت و مقابل علی و احمد گذاشت. علی بشقاب ها را گذاشت و احمد نان را کنار دیس برنج گذاشت. علی کاسه های کوچک ترشی را کنار بشقاب ها گذاشت و پارچ آب و لیوان ها را کنار دست خودش.
حنانه گفت: بفرمایید.
احمد نگاهش به غذاها بود. بعد اخم کرد و به حنانه گفت: شما این مدت غذا خوردید؟
علی و حنانه با تعجب به او نگاه کردند. احمد ادامه داد: این اندازه برنجی که اینجا گذاشتید اندازه غذاییه که هر شب به من میدادید! پس خودتون چی می خوردید؟بعد به تکه کوچک مرغ اشاره کرد و گفت: حتما این هم برای خودتون بود و این بزرگتره هم مال من؟ شما اصلا به فکر خودتون هستید؟
🌸﷽🌸
✍ به شنبه خوش آمدین
پروردگارا !
در این صبح نوید بخش
امید و رحمت خودرا از بندگانت دریغ مکن
قلبمان رابه نور خود منور کن
🌱ذکر روز شنبه🌱
🌺 یا رب العالمین 🌺
⬅️ تاریخ: سی ام دی ماه سال ۱۴۰۲، مصادف با هشتمین روز از ماه رجب سال ۱۴۴۵
⬅️ مناسبت ها :
🍁سالروز انتشار خبر بازگشت حضرت امام خمینی به ایران(سال۱۳۵۷)
🌲السلام علیک یا رسول الله(ص)
☀️ حدیث روز☀️
🌴پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرموده اند:
✍ عدالت در حال رضا و غضب، اعتدال در حال ثروت و فقر، ترس از خدا در نهان و آشکار.💐
📚 بحار/ج۷۷،ح۶۳
✍🏼 هنگام عصبانیت بهتر است انسان تغییر حالت دهد تا مبادا حرفی بزند که باعث غضب خداوند یا ناراحتی مردم شود.💐
☀️اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِيِّکَ الْفَرَجَ☀️
"بحق حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)
⬅️ هدیه به ارواح پاک و مطهر جمیع 🌹شهداء خصوصا سردار دلها صلوات💐
🤲اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💐
🌹🇮🇷🌹
🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. 🦋
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩
🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
9.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️روستای اصفهک طبس روستایی با قدمت ۴۰۰ سال در دل تاریخ
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🚘 قیمت خودرو در بازار امروز
🔹 ترمز بازار خودرو کشیده شد؟
🔻 قیمت خودرو امروز، هیچ تغییری ندارد. تمامی محصولات داخلی و مونتاژی در ثبات کامل به سر میبرند که دلیل اصلی آن، تعطیلی بنگاههای خرید و فروش خودروست.
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌎 جهان روزی که گذشت( جمعه ۲۹ دی ۱۴۰۲)
🔹راب بائر، رئیس کمیته نظامی ناتو گفت که نیروهای این ائتلاف در حال آماده شدن برای یک جنگ تمام عیار با روسیه در 20 سال آینده هستند.
🔹هشدار هفتهنامه اکونومیست: احتمال پیروزی ترامپ در انتخابات ۲۰۲۴ و نگرانی کمپانیهای بزرگ
عربستان خواستار همکاری با ایران برای جلوگیری از تنشها در منطقه شد.
🔹بغداد: روابط ایران و عراق مهم و استراتژیک است.
🔹یونیسف: غزه خطرناکترین نقطه در جهان برای کودکان است.
🔹الجزیره: پاکستان پایان بحران با ایران و بازگشت کامل روابط دیپلماتیک را اعلام کرد.
🔹سخنگوی وزارت خارجه: درخواستهای گروسی مبنای قانونی ندارد/ موضعگیریهای او اعتبار آژانس را خدشهدار میکند.
🔹ریاض به آژانس بینالمللی انرژی اتمی: انرژی هستهای را مثل نفت به شما میفروشیم.
🔹هلند با ادعای کشته شدن یک کودک هلندی در حمله سپاه پاسداران ایران به مقر جاسوسی رژیم صهیونیستی در عراق، سفیر ایران را فراخواند.
🔹مذاکرات با چین برای واردات خودروهای برقی
🔹کاخ سفید: با آتشبس کامل در غزه مخالفیم، در حال مذاکره برای آزادی اسرا هستیم؟
http://eitaa.com/ashaganvalayat
روزنامهها|شنبه ۳۰ دی ماه ۱۴۰۲
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺