eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.9هزار دنبال‌کننده
33.7هزار عکس
38.6هزار ویدیو
35 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
میشد دست تنها هم آشپزی کند و هم خانه را تمیز کند و دوباره کمرش درد می گرفت. با این فکر ها دست به کار شد تا کمی کار های فردای خودش و مادرش را سبک تر کند. با شیشه شوی و دستمال مشغول تمیز کردن میز های عسلی و میز بزرگ وسط پذیرایی شد. خانه، هال و پذیرایی بزرگی داشت. کف هال و پذیرایی تمام موکت شده بود و زیر مبل ها فرش زیبایی پهن بود. چند مجسمه دکوری هم روی میز های کوچک چوبی در گوشه های پذیرایی قرار داشتند که نرگس روی تمامشان دستمال کشید و گرد و غبارشان را پاک کرد. روی تک تک پله های راه پله ای که طبقه ی پائین را به طبقه ی بالا وصل می کرد هم انواع گل ها و گیاهان آپارتمانی، مانند، برگ خنجری، نگونسار، بگونیا، شمعدانی، حسن یوسف و دیفن باخیا چیده شده بود. نرگس به همه ی گلدان ها آب داد و برگ هایشان را تمیز کرد. سپس به سراغ میز تلویزیون رفت. میز تلویزیون در گوشه ی سمت راست پذیرایی و زیر راه پله قرار داشت. روی آن را هم دستمال کشید و گلدان های کوچک کاکتوس و سی دی های درون قفسه ی میز را هم مرتب سر جایشان گذاشت. سپس به آشپزخانه برگشت و شیرینی ها را از فر بیرون آورد. منتظر ماند تا کمی خنک شوند؛ سپس یکی از آن ها را چشید. از نظر خودش که عالی شده بود! شیرینی ها را درون ظرف شیرینی خوری کریستالی چید و درون یخچال گذاشت. چند دانه هم درون پیش دستی ای گذاشت و برای نیما و امیر برد. آن ها حسابی از طعم شیرینی ها تعریف کردند و این اعتماد به نفس زیادی برای نرگس به وجود آورد! به آشپزخانه برگشت. حالا دیگر باید شام را آماده می کرد. دیگ را پر از آب کرد و روی اجاق گذاشت و کمی روغن و نمک درون آن ریخت. آب که به جوش آمد ماکارونی ها را به آن اضافه کرد و کمی با چنگال هم زد تا به هم نچسبند. سپس مشغول آماده کردن مایه ی ماکارونی و حلقه حلقه کردن سیب زمینی برای ته دیگ شد. دیگر داشت اذان میزد. ماکارونی ها را آبکشی کرد و مایه را به آن اضافه کرد و گذاشت روی اجاق گاز تا دم بکشد. سپس برای وضو گرفتن به دستشوئی رفت. به اتاقش برگشت و جانمازش را روی میز تحریرش پهن کرد و به نماز ایستاد. از آن جایی که نمی توانست به راحتی روی زمین بنشیند، برای سجده کردن روی صندلی می نشست و برای اقامه دوباره می ایستاد. نمازش که تمام شد زیارت عاشورا خواند و سپس جانمازش را جمع کرد و روی طاقچه ی پنجره گذاشت. از اتاق بیرون رفت. امیر هنوز نرفته بود و او نمی توانست برود و طبقه ی بالا را تمیز کند؛ پس تصمیم گرفت هال و پذیرایی را جاروبرقی بکشد و منتظر رفتن امیر بماند. جاروبرقی کشیدنش که تمام شد، دیگر ماکارونی هم دم کشیده بود پس زیر اجاق را خاموش کرد. سپس به پذیرایی رفت و روی مبلی روبه روی تلویزیون نشست و مشغول تماشای آن شد. نیم ساعتی گذشت. صدای امیر و نیما می آمد که داشتند از پله ها پائین می آمدند. به پذیرایی که رسیدند امیر از نرگس خداحافظی کرد و رفت. پس از رفتن امیر، نرگس به اتاقش رفت و شال و چادرش را برداشت و آویزان کرد. موهای بافته شده اش را باز کرد و کمی آرایش کرد. زیاد هم به آرایش نیاز نداشت، چون چهره اش زیبا بود. از اتاق که بیرون آمد دید نیما روی مبل لم داده و مشغول تماشای تلویزیون است. -اوووف! من دو ساعت داشتم اینجا تمیز کاری و آشپزی می کردم آقا لم داده داره تلویزیون تماشا میکنه...پاشو بینم کلی کار داریم...باید بریم بالا رو هم تمیز کنیم فردا مامان دست تنها نمی تونه -تمیز کاری رو خانوما انجام میدن نه آقایون خواهر گلم! -ااااا؟! باشه آقا! وقتی زن گرفتی می بینمت! -اووووووه! حالا کو تا زن بگیرم! تازه زنم بگیرم تو رو توو خونه م راه نمیدم که بیای و ببینی که! بعد ازدواج فقط مهمونی میرم مهمونی نمیدم خیالت راحت! -بیچاره اونی که قراره به دست تو بدبخت بشه! )سرش را به نشانه ی تأسف تکان داد( -حالا از کجا میدونی بدبخت میشه؟! -داداش گلم من 22 سال از زندگیمو باهات گذروندما...نشناسمت که باید برم غاز بچرونم! نیما در حالی که بلند میشد تا به دستشوئی برود و وضو بگیرد، گفت:خب پس برو غاز بچرون! فقط اون غازای زبون بسته رو برای چرا نبر جنگل! گرگا می خورنشون!(بلند خندید) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 8 صدای دروازه آمد. نرگس رفت جلوی در ورودی اما بیرون نرفت چون موهایش باز بود و آرایش هم کرده بود. چند لحظه بعد در باز شد و عفت خانوم و عیسی خان داخل آمدند. -سلام مامانی...سلام بابایی، خسته نباشی! عفت خانوم-سلام نرگس جان عیسی خان-سلام دختر بابا!...سلامت باشی! عیسی خان که عفت خانوم او را آقا عیسی و نیما و نرگس او را بابا عیسی صدا می کردند، مردی
52 ساله بود. قدش بلند بود و صورت آفتاب سوخته ای داشت. کمی چاق بود و موهای سر و صورتش جو گندمی بودند. چشمانش قهوه ای سوخته بود و پیشانی پهنی داشت. اجزای صورت نیما هم شبیه صورت پدرش بود اما نیما برعکس پدرش لاغر بود و موهایش پر کلاغی و لخت و کوتاه بودند. نیما-سلام بر پدر و مادر عزیزم!...خاله خوب بود؟ عفت خانوم و عیسی خان جواب سلام او را دادند و عفت خانوم در حالی که به دستشوئی می رفت، گفت: بدک نبود...امیر رفت؟ -آره چند دقیقه پیش رفت پنج دقیقه بعد عفت خانوم و عیسی خان و نیما مشغول خواندن نماز بودند و نرگس هم مشغول چیدن میز شام! عیسی خان-دستت درد نکنه بابا جان -نوش جون عیسی خان زودتر از همه شامش را تمام کرد و به پذیرایی رفت. -داداش گلم بخور...خوشکل می خوری...فقط یادت باشه من پختم و چیدم تو ظرفا رو میشوری! -زکی! خواهر گلم باید یه کلاس واست بذارم و حدود وظایف مرد و زن رو برات روشن کنم! -من خودم این درسایی که می خوای بهم یاد بدی رو بلدم...تو فکر ظرفا باش که قراره بیان دست بوسِت! -دست بوس نخواستم من! عفت خانوم-بخورید اصن خودم میشورم...فقط جر و بحث نکنید این قدر نیما-مامان ما شوخی می کنیم با هم...اصن هر دو با هم میشوریم، مگه نه؟! -آره...(با زیرکی ادامه داد) تازه بعدشم با هم میریم بالا رو تمیز می کنیم، مگه نه؟! نیما هم با ناچاری و لبخند تهدید آمیزی گفت: آره و زیر لب طوری که نرگس صدایش را بشنود گفت: دارم برات! نرگس هم خنده ی ریزی کرد و به خوردن بقیه ی شامش مشغول شد. پس از تمام شدن شام، نیما و نرگس ظرف ها را شستند. -خب بریم بالا؟ -تو برو من الان میام نرگس به سمت راه پله رفت. ابتدا هشت پله ی مستقیم را بالا رفت. به خاطر فلجی پایش و البته وبال هیچوقت نمی توانست پله ها را دو تا یکی کند. پاگرد را هم رد کرد و سپس نه پله ی باقیمانده را که به سمت راست بودند بالا رفت. وارد که شد ابتدا با دقت همه جا را ورنداز کرد. کف آن جا هم مانند هال و پذیرایی تمام موکت بود و زیر مبل های راحتی اش هم فرش بزرگی پهن بود. در دیوار روبه روی راه پله درِِ بالکن قرار داشت و اتاق نیما در سمت چپ بود و با فاصله ی ده قدم از آن سرویس بهداشتی بود. سمت راست هم اتاق دیگری قرار داشت که خالی بود و پر از وسایل اضافه! تمیز کردن آن جا زیاد هم طول نمی کشید چون فقط باید جاروبرقی می کشیدند و میز بزرگ وسط اتاق و میز عسلی ها را تمیز می کردند. نفس عمیقی کشید: کجا موند این نیما؟! ناگهان کسی دست هایش را از پشت گرفت و در گوشش گفت: اینجاست...چی کارش داری؟ نرگس که آخَش در آمده بود و سعی می کرد دستانش را آزاد کند گفت: ولم کن...نیما دستم شیکست نیما در حالی که خنده ی شیطنت آمیز و پیروزمندانه ای میکرد، گفت: نه خیرم ولت نمی کنم...گفتم که دارم برات...دستتم نمیشکنه خیالت راحت! نرگس با ناله گفت: اگه ولم نکنی بابا رو صدا میکنما -بکن ببینم -بابا...بابا دقیقه ای بعد عیسی خان بالا آمد و با اعتراض به نیما گفت: چی کار داری میکنی بچه؟ دستشو شکوندی نیما هم که حتی فکرش را نمیکرد پدرش به آن سرعت بالا بیاید دست نرگس را رها کرد و سرش را پائین انداخت. نرگس هم که از کار نیما حرصش درآمده بود خودش را توی بغل عیسی خان انداخت و گفت: بابا این پسرتو دعوا کن...میدونی چرا دستمو پیچوند؟ چون بهش گفتم بیاد کمکم کنه اینجا رو تمیز کنیم نیما چشم غره ای به او رفت. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 9 عیسی خان-حالا که اینطوره آقا نیما خودت اینجا رو تمیز میکنی تا حساب کار دستت بیاد! نرگس سرش را بیشتر در آغوش پدر فروکرد تا نیما خنده اش را نبیند. با اینکه نیما جرأت نداشت به پدرش چیزی بگوید ولی نرگس این را میدانست که اگر تنها گیرش بیاورد حسابش رسیده است و این خنده بعدا از دماغش بیرون میزند! -باشه بابا -نه منم کمکش میکنم...زودتر تموم بشه بهتره که عیسی خان-یاد بگیر نیما خان...آفرین بابا...پس زودتر کارا رو انجام بدین که زودم برین بگیرین بخوابین...منم میرم بخوابم دیگه با هم دعوا نکنیدا...شب بخیر! این را گفت و به سمت راه پله رفت. نی هما و نرگس: شب بخیر نیما وقتی که مطمئن شد پدرش پائین رفته است به نرگس چشم غره ای رفت و با لحن عصبی گفت: خود شیرینه لوس! نرگس نگاه مظلومانه ای به او انداخت. نیما دلش برای او سوخت و در حالی که سعی داشت نخندد رویش را برگرداند. نرگس جلو آمد و صورت او را بوسید. نیما خندید و گفت: خب حالا خودتو لوس نکن با کمک هم آن جا را تمیز کردند و سپس هر کدام برای خواب به اتاق خودشان رفتند. نرگس هم دقیقه ای بعد از اینکه به تختخواب رفت، از خستگی زیاد خوابش برد.
چشمانش را آرام باز کرد. همه جا را تار میدید. چند لحظه طول کشید تا کاملاً بیدار شود و اطرافش را واضح ببیند. خمیازه ای کشید و به بدنش کش و قوسی داد. وقت خواندن نماز صبح بود. وبال را به پایش بست و دمپایی اش را پوشید و بلند شد. دوباره کش و قوسی به خودش داد و موهایش را عقب زد. بیرون از اتاق نیما را دید که دست به سینه روی مبل نشسته و سرش را روی تکیه گاه مبل گذاشته و چشمانش بسته است. کمی متعجب شد. به کنارش رفت و تکانش داد و گفت: نیما چشمانش را باز کرد و کف دست هایش را روی صورتش کشید و گفت: هوم؟ -خوابیدی؟ -نه بیدارم کردی -خب چرا اینجا خوابیدی؟ -اومدم آب بخورم دیدم نزدیک اذان هستش...گفتم همین جا بمونم تا اذان بزنه برم نماز بخونم که خوابم برد نرگس خندید و گفت: ای تنبل! پاشو نمازتو بخون دیگه اذان زده این را گفت و برای وضو گرفتن به دستشوئی رفت. نیما هم پشت سرش آمد. وضو گرفتند و به اتاق خودشان برگشتند. نرگس نمازش را که تمام کرد طبق عادت هر روزش یک حزب از قرآن را خواند و دوباره به تختخواب برگشت. خوابش آن قدر عمیق و شیرین بود که بدون حتی پهلو به پهلو شدن تا ساعت 9:30 خوابید. دلش نمیخواست بیدار شود. اما یاد قرارش با ایمان افتاد و با رخوت از جا بلند شد. مثل همیشه تختخوابش را مرتب کرد و به سمت میز تحریرش رفت. گوشی اش را روشن کرد تا ببیند ساعت چند است. عادت داشت قبل از خواب گوشی اش را خاموش کند. چیزی را که دید باور نمیکرد! ساعت نه و نیم بود و او فقط نیم ساعت وقت داشت تا صبحانه بخورد و آماده شود. به سرعت از اتاق بیرون و به دستشوئی رفت. سپس به آشپزخانه رفت. عفت خانوم مشغول جمع و جور کردن وسایل آشپزخانه بود. عیسی خان به سر کارش رفته بود و نیما هم حتماً دانشگاه بود؛ فقط او خواب مانده بود. -سلام مامان صبح بخیر! -سلام صبح تو هم بخیر! -وای مامان چرا بیدارم نکردی الان ایمان میاد من هنوز هیچ کاری نکردم -دیروز کلی کار کرده بودی گفتم حتما خسته ای یه کم بیشتر بخوابی بهتره...اووووه! هنوز نیم ساعت وقت داری...بیا بشین صبحونه بخور این را گفت و استکان چای را که برای نرگس ریخته بود روی میز گذاشت. نرگس نشست و چند لقمه را سریع خورد. به اتاقش برگشت تا آماده ی رفتن شود. باز و بسته کردن وبال همیشه وقت زیادی از او میگرفت. پالتوی سبز لجنی اش را پوشید و مقنعه سر کرد. کیفش را روی دوش چپش گذاشت و شال گردن بلندش را هم گذاشت. چادرش را سر کرد و گوشی و هندزفری اش را برداشت و از اتاق به آشپزخانه رفت. چایش را به سرعت فرو داد و در حالی که از آشپزخانه بیرون میرفت گفت: خداحافظ مامان -خداحافظ نرگس جان جلوی پادری لنگه دمپایی اش را درآورد و لنگه کفشش را پوشید. به خاطر وبال همیشه فقط به یک لنگه کفش و دمپایی نیاز داشت نه یک جفت! همین که در خانه را باز کرد تا بیرون برود سرمای عجیبی احساس کرد و یک باره تنش لرزید: اوه! چه سرده! از پله ها پائین آمد. در دو طرف حیاط باغچه ی کوچکی قرار داشت که از سرمای زیاد روی خاک بدون چمنش کریستال های ذره بینی یخ نشسته بودند و در نور آفتاب که انگار رمقی برای گرم کردن زمین نداشت می درخشیدند. درختان باغچه هم شبیه چوب های خشکی بودند که هیچ جانی در بدن ندارند و تنها کاج کنار حصار سبز بود. پیچ امین الدوله هم گویی روی حصار خوابش برده است. امشب، شب اول زمستان بود ولی نه از برف خبری بود و نه هوای ابری! نرگس از دروازه بیرون رفت و منتظر ماند تا ایمان بیاید: فقط کاش زودتر بیاد تا یخ نزدم! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 10 با شال گردنش صورتش را پوشاند و دست هایش را در جیب پالتویش گذاشت و شروع به قدم زدن کرد تا کمی گرم شود. -اووووف! خب زودتر بیا دیگه! خیابان زیاد هم شلوغ نبود. گویی مردم هم به همان رخوتی که او دچارش شده بود دچار شده اند! همان چند نفری هم که از پیاده رو می گذشتند در خود مچاله شده بودند؛ گویی این سرما برای آن ها هم غریب بود. دستش را از جیبش بیرون آورد و چادرش را محکمتر گرفت. چادرش کلفت بود و مطمئناً می توانست گرمتر نگهش دارد. صدای بوق ماشین را شنید. ایمان بود. به خاطر وبال و فلج بودن پای راستش همیشه مجبور بود از سمت چپ وارد ماشین شود. بدون اینکه حتی به ایمان سلام کند با عجله سوار ماشین شد. کمی حالش جا آمد و گرمتر شد. -سلام دختر عمو! خوبی نرگس؟ -سلام...اگه از دست تو سرما نخورم بله خوبم!...تو هم که مطمئناً خوبی! اصن دلیل نداره بد باشی که! ایمان خندید و گفت: خب مثلاً قراره با کسی که میخوامش در موردم حرف بزنیا...مگه مرض دارم که بد باشم؟! -خیلی خب حالا یه کم از این کسی که می خوایش بگو برام...اصن اسمش چیه؟
-سودابه رمضانی...همسنه خودمه، 23 سالشه...خب مثه منم حقوق میخونه دیگه! -وای ایمان اخیراً خیلی چشم بسته غیب میگیا!...میگم یه کم از اخلاق و قیافه ش بگو. ایمان خندید و گفت: ببخشید یه کم هیجان خونم زده بالا!...اووووم! قد متوسط، چشاش مثه چشای خودم عسلیه، سبزه، لاغر ولی نه خیلی زیاد!...اخلاقشم خب خوبه دیگه! نرگس بلند خندید و گفت: خب خوبه دیگه ینی چی؟! ینی باید حدس بزنم اخلاقش چه جوریه؟! -نه...بابا نرگس گیر نده دیگه! من الان دستمو از پام تشخیص نمیدم تو بیست سؤالی راه انداختی؟! خنده ی نرگس شدیدتر شد و در میان خنده گفت: پس باید صد تا صلوات نذر کنم تا سالم برسیم دانشگاه! ایمان با لحن کاملاً جدی گفت: آره بکن...به من و این حالم اعتمادی نیست! نرگس بلند خندید و دیگر هیچ چیزی نگفت. سرش را به شیشه ی بخار گرفته ی ماشین چسباند. مردم و مغازه ها و ماشین ها درون قطره های آبی که گاه از بالای شیشه راه می افتادند و آرام آرام پائین می آمدند، دیده می شدند. کاش باران می گرفت! چه قدر دلش یک باران حسابی می خواست! بارانی که بشوید و ببرد همه ی آلودگی ها را! بارانی که مردم را غافلگیر و مچاله کند توی خودشان! از درون قطره های آبِ روی شیشه میشد هندوانه ها و انار هایی را که میوه فروش ها به نمایش گذاشته اند برای شب یلدا، دید. با خود گفت: یعنی توو هوای به این سردی بازم مردم هندونه می خرن؟! و خودش جواب خودش را داد: خب معلومه که میخرن! شب یلدا و کنار خونواده آدم انقدر گرمش میشه که بستنیَم میتونه بخوره! از این فکر ها لبخندی روی لبش نشست. به دانشگاه رسیدند. ایمان ماشین را گوشه ای پارک کرد و سپس پیاده شدند. ایمان که از چهره و حرکاتش میشد فهمید که چقدر هیجان دارد با قدم های تند به سمت در دانشگاه رفت. -آی آقای پسر عمو یواش برو! یادت رفته من نمیتونم مثه تو بدوم؟ ایمان ایستاد و شرمنده نگاهش کرد و گفت: ببخشید کارت دانشجویی خود را نشان داده و وارد محوطه ی دانشگاه شدند. نرگس ایستاد و گفت: تو برو پیداش کن بعد من میرم باهاش حرف میزنم -باشه ایمان از او جدا شد و رفت تا سودابه را پیدا کند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸﷽🌸 🌱ذکر روز یکشنبه🌱           🌺 ياذ الجلال و الاکرام🌺 ♻️ تاریخ: ششم اسفند ماه سال ۱۴۰۲، مصادف با پانزدهمین روز از ماه شعبان المعظم سال ۱۴۴۵ 📢 مناسبت ها: 🌲 ولادت حضرت امام زمان (عج)(۲۵۵ه-ق) 🌲روز سربازان گمنام امام زمان( عج) السلام علیک یا امیر المومنین (علیه السلام) السلام علیک یا فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) ✳️آیه روز:. وَالضُّحَى وَاللَّیْلِ إِذَا سَجَى مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى (۱-۳/ضحی) سوگند به روز وقتی نور می‌گیرد و به شب وقتی آرام می‌گیرد که من نه تو را رها کرده‌ام و نه با تو دشمنی کرده‌ام ❇️حدیث روز: المؤمنین امام علی علیه السلام: ✨حیا، وسیله ای به سوی همه زیبایی هاست. 📚بحار الانوار، ج 77، ص211 💦زلال احکام 💠 حکم بلند خواندن حمد و سوره برای زنان 💬 زن می‌تواند حمد و سوره نمازهای صبح، مغرب و عشاء را بلند یا آهسته بخواند ولی اگر نامحرم صدای او را می‌شنود، بهتر است آهسته بخواند. 🔹 بر مرد و زن واجب است حمد و سوره نمازهای ظهر و عصر و تسبیحات اربعه نمازها را آهسته بخوانند. 📚 پی‌نوشت: رساله نماز و روزه آیت‌الله خامنه‌ای، مسأله 190و 191 http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با سلام وتحیت خجسته میلاد باسعادت قطب عالم امکان حضرت بقیه الله الاعظم حضرت حجه ابن الحسن العسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف را خدمت همه عزیزان تبریک وتهنیت عرض مینمایم. https://eitaa.com/ashaganvalayat
مشاور امنیت ملی عراق: همه جریانات سیاسی بر خروج نظامیان بیگانه از کشور اتفاق نظر دارند «قاسم الاعرجی» در حاشیه ششمین کنفرانس بین المللی بغداد: 🔹در صورت خروج نیروهای ائتلاف بین المللی از عراق، روابط با کشورهای متبوع این نیروها قطع نخواهد شد. 🔹درباره ضرورت خالی بودن عراق از نیروهای نظامی خارجی، اجماع نظر وجود دارد. 🔹نیروهای ائتلاف بین المللی، جایگزینی برای نیروهای نظامی و امنیتی عراق نیستند. بلکه در شرایط ویژه و مشخصی به عراق آمده اند و امروزه، نیاز به آنها برطرف شده است. https://ble.ir/ashaganvalayat
پیام تبریک رئیس جمهور به مناسبت روز ملی کویت 🔸رئیس جمهور در پیامی با تبریک فرارسیدن روز ملی کویت به امیر و ملت مسلمان این کشور اظهار امیدواری کرد که در پرتو اهتمام و مساعی مشترک مسئولان دو کشور، شاهد گسترش همکاری‌ها در تمامی زمینه‌های دوجانبه، منطقه‌ای و بین‌المللی باشیم. رئیس جمهوری اسلامی ایران خطاب به «شیخ مشعل الاحمد الجابر الصباح» امیر کویت: 🔹دو کشور همسایه و دوست ایران و کویت از روابط دیرینه و قرابت فرهنگی عمیقی برخوردارند و در گذر زمان و در رویارویی با چالش‌ها، همواره یار و یاور یکدیگر بوده‌اند. https://eitaa.com/ashaganvalayat
6.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | شور انتخاباتی در خرم‌آباد 🔹با گذشت سه روز از زمان رسمی تبلیغات، شور انتخاباتی در خرم‌آباد برقرار و هر روز تنور انتخابات در این شهرستان‌ داغ تر از روز قبل می شود. https://eitaa.com/ashaganvalayat