eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.9هزار دنبال‌کننده
34هزار عکس
39هزار ویدیو
36 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
حالا دیگر همه فهمیده‌اند واقعا اتفاق خوبی قرار نیست بیفتد. مرد محافظ، پشت میکروفون فوت می‌کند و تمام سالن را با نگاه نافذش از نظر می‌گذارند. نگاهش که به من می‌رسد، چند لحظه مکث می‌کند می‌گذرد. نگاه من هم روی مرد محافظ قفل می‌شود. انگار جایی دیده‌ام‌اش. قدبلند و چهارشانه است، با سری کچل، پوست سبزه و ته‌ریش سپید که خبر از سن بالایش می‌دهد. کجا او را دیده‌ام...؟ می‌گوید: توجه کنید لطفا... توجه کنید... صدای بم و محکمش بر صدای زنبوروار گفت‌وگوها غلبه می‌کند و از آن می‌کاهد. ادامه می‌دهد: عزیزان، لطفا در کمال آرامش از سالن خارج بشید. سالن مورد تهدید تروریستیه. خود کلمه «تروریستی»، مثل بمب میان جمعیت می‌افتد و می‌ترکد. از یک جیغ شروع می‌شود و به تمام سالن سرایت می‌کند. مرد بدون این که حرف اضافه‌ای بزند، میکروفون خاموش را روی میز می‌گذارد و همان بالا می‌ایستد. همه هجوم به سمت درهای خروجی برده‌اند. کیف، تلفن همراه، بطری آب، خودکار و دفترچه و حتی آدم‌ها... همه رفته‌اند زیر دست و پا و جیغ‌هاشان میان جیغ بقیه حل می‌شود. ماموران انتظامات و حفاظت، میان مردم و نزدیک در خروجی، سعی دارند این آشفته‌بازار را سامان دهند و مردم را به سلامت از سالن خارج کنند. انگار فقط ما سه نفریم که جیغ نمی‌زنیم. افرا سرش را محکم چسبانده به پشتی صندلی، چشم بسته و زیر لب چیزی زمزمه می‌کند. آوید هم روی صندلی، نیم‌خیز نشسته، دست من را در دستش گرفته و با چشمان نگران، خیره است به جمعیتِ هراسان که پشت درهای خروجی موج می‌زنند. و من... گیجم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 27 مطمئنم ریز جزئیات را در جریان بودم. قرار نبود تا خود همایش بین‌المللیِ بانوان شهید، خون از بینیِ منتظری بیاید و در سخنرانی‌ها و جلساتی که می‌رود، حتی یک فندک روشن شود؛ چه رسد به بمب و حمله تروریستی. کدام خری این اتفاق را رقم زده؟ چرا به من نگفته بودند؟ من این وسط چکاره‌‌ام؟ حس گس و تلخِ تردید، همراه اسید معده‌ام بالا می‌آید تا حلقم. اسید معده را قورت می‌دهم؛ اما تردید خودش را به مغزم می‌رساند و زنگ هشدار را روشن می‌کند. نکند لو رفته‌ام؟ نکند... نکند از اول قرار بود من بشوم قربانی و سپر بلا، تا یک احمق دیگر کارش را بکند؟ نکند اصلا این عملیات اصلی ست و من عروسک خیمه‌شب‌بازی‌ام؟ دانیال احمق... اگر واقعا چنین چیزی باشد، با دستان خودم خفه‌اش می‌کنم. فکر کرده من حاضرم به همین راحتی قید زندگیِ نازنینم را بزنم و بروم زندان؟ اگر واقعا به من خیانت کرده باشد، هرطور شده از چنگ نیروهای امنیتی ایران فرار می‌کنم، از زیر سنگ پیدایش گیرش می‌آورم و می‌کشمش... من به ماموریتی آمده‌ام که آن دانیال بزدل حتی حاضر نبود بهش فکر کند. شاید هنوز نفهمیده من نه آن دخترِ لالِ پنج ساله‌ام که زورش به پدرِ وحشی‌اش نرسد و نه آن دختر شانزده ساله احساساتی که خشمش را سر وسایل خانه تخیله می‌کرد. من الان آریلم؛ یک ماده‌شیرِ عصبانی. بیش از آن که از انفجار قریب‌الوقوع یک بمب در سالن بترسم، نگرانم که این ظاهر آرامم، به چشم ماموران امنیتی بیاید و مشکوک‌شان کند؛ مخصوصا همان مرد کچل که فارغ از خطر انفجار، هنوز با آرامش بالای سن ایستاده و انگار کاری جز کاویدن میان جمعیت ندارد. دست می‌گذارم روی دست آوید و فشارش می‌دهم: آ... آوید... ن... می... تو... نم... ن... ف... س... ب... ک... شم... *** صابری بجای منتظری، بالای سن نشسته بود و به تالارِ آشفته و درهم ریخته نگاه می‌کرد. انگار واقعا در تالار بمب منفجر شده بود. بطری آب، کاغذ، خودکار، کیف، تلفن همراه و حتی لنگه کفش، روی زمین و صندلی‌ها پخش شده بودند. حتی لپ‌تاپ منتظری هم روی میز مانده بود و بعد از سه روز، باتری‌اش تمام و خاموش شده بود. کل ساختمان تالار را قرق کرده بودند؛ یک تیم داشتند از صحنه عکس می‌گرفتند و انگشت‌نگاری می‌کردند. لپ‌تاپ خودش را پیش کشید. می‌خواست فیلم تالار را از ابتدا تا زمان تخلیه ببیند؛ برای هزارمین بار. تنها فیلم‌های تالار را فیلم‌بردارهای تیم رسانه‌ای ضبط کرده بودند؛ که تنها شش زاویه در خود تالار و کمی از سالن انتظار را پوشش می‌داد. دوربین‌های مداربسته در روز حادثه هک شده و از کار افتاده بودند. هاجر از پله‌های سن بالا آمد. در چهره جاافتاده‌ی صابری، ردپای چیزی مثل خشم را می‌دید؛ شاید هم کلافگی. فلشی که در دستش بود را مقابل صابری گذاشت: اینا اطلاعات و سوابق تمام کساییه که توی سالن بودن. بررسی‌شون کردیم؛ چند نفری به نظرم مشکوک اومدن. صابری فلش را به لپ‌تاپ زد و بازش کرد. هاجر خم شد روی لپ‌تاپ تا فایل‌ها را باز کند و صابری خودش را عقب کشید: محدثه چطوره؟
-بهوش اومده و خدا رو شکر هوش و حافظه‌ش سرجاشه. همون‌طور که گفته بودین، داره چهره‌نگاری انجام می‌ده. فایل باز شد. هاجر گفت: بین دانشجوهایی که بودن، اتباع خارجی هم داشتیم. همه رو بررسی کردم و به چیز خاصی برنخوردم؛ بجز دو نفر. یکی‌شون آریل اباعیسی ست. تصویر آریل و کارت شناسایی‌اش را باز کرد و با لبخندی پیروزمندانه بر لبش توضیح داد: ادبیات فارسی می‌خونه و مسیحی لبنانیه. چیزی که درباره‌ش مشکوکه، اینه که چهارسال پیش پدر و مادرش رفتن لبنان؛ و یکم بعدش بدهی‌های سنگین توی لبنان بالا آوردن و ناپدید شدن. آریل یه برادر دیگه هم داره که پنج ساله ایرانه و جامعه‌المصطفی درس می‌خونه؛ ولی وقتی پدر و مادرش ناپدید می‌شن، توی لبنان تنها بوده. یه پسر که گویا از اقوام دورشون بوده، به دادش می‌رسه و بدهی‌ها رو صاف می‌کنه؛ ولی هیچ خبری از پدر و مادرش نمی‌شه. من بیشتر درباره‌ش تحقیق کردم و فهمیدم آریل یه بازمانده از جنگ سوریه ست و پدرش داعشی بوده. صابری بدون تغییری در حالت صورتش، به هاجر نگاه کرد: خب که چی؟ هاجر با حرارت بیشتری ادامه داد: خب این خیلی مشکوکه. شاید اونم مثل باباش باشه! صابری شانه بالا انداخت: به نظرم دلیل منطقی‌ای نیست؛ ما بازم بازمانده از جنگ سوریه داریم که پدر و مادرشون تروریست بودن؛ ولی جذب گروه‌های تروریستی نشدن. نمی‌تونی بگی چون ژن یه داعشی رو داره، حتما یه داعشیه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 28 هاجر وا رفت و لب برچید. صابری گفت: از برون‌مرزی استعلام گرفتی؟ -بله. گفتن کاملا پاکه؛ ولی من بازم بهش مشکوکم. -اون یکی چطور؟ -آهان... دومی مشکوک‌تره. یکی از کارمندهای ساختمون مرکزیه که اون روز از عوامل برگزاری همایش بوده. سوءسابقه نداره و به نظر میاد پاکه؛ ولی دیروز صبح خانواده‌ش به پلیس اعلام مفقودی کردن و گفتن از پریروز عصر که رفته بیرون، برنگشته خونه و هنوز پیداش نکردن. ابروهای صابری بالا رفتند: امیدوارم کردی. فکر کنم دست روی آدم درستی گذاشتی. هاجر با تمام اجزای صورتش خندید: ممنون خانم. -برو فیلم‌هایی که تیم رسانه گرفتن رو بررسی کن؛ اباعیسی و اون کارمنده رو سعی کن توی فیلم پیدا کنی. ببین کدومشون رفتارش غیرعادیه. *** -بمب‌گذاری دو روز گذشته در سالن همایش دانشگاه اصفهان، بدون آسیب به هم‌وطنان خنثی شد. هنوز هیچ گروهی مسئولیت این حمله تروریستی را بر عهده نگرفته است. از اخبار چیز بیشتری در نمی‌آید. در تخت مثل مار به خودم می‌پیچم. تف به شرف نداشته‌ات دانیال... نمی‌دانم پیام بدهم یا نه. می‌ترسم تحت نظر باشم. نگاهی به افرا می‌اندازم که زیر پتویش خزیده و مثل یک پریِ معصوم، دستانش را زیر سرش گذاشته. نگاهم را می‌کشانم تا آوید که صورتش میان موهای فرفری و پرپشتش گم شده و بالشش را بغل کرده. حسرتشان را می‌خورم که می‌توانند راحت بخوابند و به لو رفتن و دستگیر شدن و کوفت و زهرمار فکر نکنند. چرا همیشه، در هر جمعی، من بدبخت‌تر از همه‌ام؟ از جا بلند می‌شوم. تخت برای بی‌قراری‌ام کوچک است. اتاق را قدم می‌زنم، طول... عرض... صدای ساعت روی اعصابم رفته. چهار و نیم صبح است، من فردا کلاس دارم، دارم از خستگی می‌میرم و خوابم نمی‌برد... اه. چنگ می‌زنم میان موهایم. کدام گوری دیده بودم آن محافظِ کچلِ خونسرد را؟ چرا انقدر آشنا بود؟ چرا به من نگاه کرد؟ بدبخت شدم. حتما همین الان هم تحت نظرم. پرده را کمی کنار می‌زنم و پایین را نگاه می‌کنم؛ کسی نیست. حاضرم تا ته جهنم بروم، ولی قدم به زندان‌های امنیتیِ ایران نگذارم. به سمت کمد هجوم می‌برم. کیف خاکستری سر جایش هست؛ وسایل داخلش هم. نکند افرا یا آوید آن را دیده باشند؟ اصلا شاید یک ریگی به کفش یکی از این دوتا هست. شاید همین‌ها آدم‌فروشی کرده باشند که اگر اینطور باشد، خودم می‌کشمشان. معده‌ام تیر می‌کشد. در کیف خاکستری را می‌بندم و به متر کردن طول و عرض اتاق ادامه می‌دهم. از خستگی، روی تخت سقوط می‌کنم. صفحه چت دانیال را باز می‌کنم. گور بابای همه‌چیز... دوست دارم هر فحشی که بلدم را بنویسم و برایش بفرستم. اصلا اگر تحت نظر بودم، باید تا الان یک اتفاقی می‌افتاد دیگر... عملیات تروریستی سه روز پیش ناکام ماند و خنثی شد؛ بدون آسیب به هیچ‌کس. خب دیگر منتظر چی هستند؟ تا الان باید دستگیر می‌شدم. من حواسم به همه‌چیز بوده. هیچ‌کس تعقیبم نکرده. هیچ حرکت اضافه و خطرناکی نداشته‌ام. نه در لبنان، نه ایران. اصلا هیچ سوءسابقه‌ای ندارم که کسی به من مشکوک شود؛ مگر این که یک نامردی من را فروخته باشد. برای دانیال می‌نویسم: نزدیک بود بمیرم، احمق عوضی.
سریع آنلاین می‌شود و می‌نویسد: داشتی دیر می‌کردی، نصف عمر شدم عزیز دلم. -زهر مار. کدوم خری این مسخره‌بازی رو راه انداخت؟ -خر نبود، یه مشت سگ وحشی بودن. سگ وحشی هیچ معنایی جز ته‌مانده‌های متوهم گروهک‌های تکفیری ندارد. می‌نویسم: حواستون به سگای وحشی‌تون باشه. هار بشن، کار دستتون می‌دن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور قسمت 29 -حواسمون هست؛ ولی اینا از نژاد پیت‌بول‌اند. وقتی بزنه به سرشون، حتی صاحبشونم نمی‌شناسن. پیت‌بول، وحشی‌ترین نژاد سگ و به عبارتی، داعش. فکر می‌کنند می‌توانند دوباره کمر راست کنند، خوش‌خیال‌ها. می‌نویسم: یعنی قلاده پاره کرده بودن؟ -آره. اصلا قرار نبود اینطوری بشه. خیالت راحت. هواتو دارم عزیزم. با خواندن کلمه «عزیزم» از طرف دانیال لرز می‌کنم. نمی‌دانم چرا؛ ولی همیشه مقابل ابراز محبت‌هایش حس انفعال داشتم و معذب بودم. پتو را تا چانه روی خودم می‌کشم که احساس لرزم کم شود. هنوز نمی‌دانم دانیال واقعا دوستم دارد یا نه. هیچ‌چیزش به آدم نرفته؛ دوست داشتنش هم. ترجیح می‌دهم فقط همکار و نهایتاً فقط دوستم باشد؛ اما از این که پای عشق را به رابطه‌مان باز کنم، می‌ترسم. دانیال همیشه غیرقابل‌پیش‌بینی ست و یک برگ برنده در آستینش دارد. همیشه طوری رفتار می‌کند که انگار از قبل، اراده‌اش محقق شده و به چیزی که می‌خواهد می‌رسد؛ چنین آدمی برایم ترسناک است. صدای جیرجیر تخت آوید، از جا می‌پراندم. همراهم را خاموش می‌کنم و خودم را به خواب می‌زنم. آوید در رختخواب می‌نشیند، خمیازه می‌کشد و پاورچین پاورچین، از اتاق بیرون می‌رود. اگر تا الان بیدار بوده باشد چی؟ اگر این بی‌قراری‌ام را دیده باشد چی؟ نه... اگر دیده بود انقدر زود از جا بلند نمی‌شد... ولی الان دارد می‌رود چه غلطی بکند؟ دارد می‌رود کجا؟ می‌خواهم دنبالش بروم؛ اما پشیمان می‌شوم. نمی‌خواهم کار را خراب‌تر از این که هست بکنم. محکم به تخت می‌چسبم و پتو را دور خودم می‌پیچم؛ مثل وقت‌هایی که کم‌سن‌تر بودم و نیمه‌شب، بی‌خوابی می‌زد به سرم و وهم برم می‌داشت که پدرِ داعشی‌ام، در خانه پنهان شده تا وقتی خوابم برد، بیاید و سرم را ببرد. و مثل الان، مچاله می‌شدم زیرِ تنها وسیله دفاعی‌ام: پتو. آوید برمی‌گردد به اتاق؛ بی‌صدا و آرام. تنها سایه شبح‌مانندش را می‌بینم که با هاله‌ای بی‌جان و نقره‌ای از نور ماهِ پشت پنجره، پوشیده شده. چادر نمازش را می‌پوشد و سجاده‌اش را پهن می‌کند. ساعت چند بود مگر؟ هنوز که اذان نگفته‌اند... دختره دیوانه. *** چیز زیادی از این خیابان و دیگر خیابان‌های تهران به یاد نمی‌آورم؛ اما واضح است که با پانزده سال پیش تفاوت زیادی دارد. به هر حال ایران همیشه در نظر من، جایی بوده با خیابان‌های تمیز و امن و آفتابی، جایی خالی از صدای انفجار و جت جنگی و هنوز هم همان‌طور است. ساختمان مرکز خورشید، ساختمانی ست نوساز به سبک معماری ایرانی و سردرش، کلمه «خورشید» با خط نستعلیق خودنمایی می‌کند. افرا آرام شانه‌ام را هل می‌دهد: برو دیگه! در مسیر اصفهان به تهران که بودیم، افرا بالاخره وا داد. گفت آن کسی که منتظری می‌گفت می‌توانیم ازش کمک بگیریم، پدرش است. پدری که وقتی افرا بچه بوده، افرا و مادرش را رها کرده و رفته. بعد هم مادرش بیمار شده و فوت کرده. برای همین افرا در یک قهر طولانی با پدرش به سر می‌برد و با وجود اصرار پدرش، نه حاضر است با او زندگی کند و نه حتی با او کوچک‌ترین ارتباطی داشته باشد. بعد از فهمیدن راز افرا، با او احساس نزدیکی بیشتری کردم. هردومان یک چیز مشترک داشتیم: غم فقدان مادر و کینه از پدر. البته درباره افرا، فکر نکنم کینه‌اش به اندازه من شدید باشد. افرا هم متقابلا، کمی گاردش را مقابلم پایین آورده و حاضر شده با من بیاید مرکز خورشید. فکر می‌کند هیچ چیز پنهانی از هم نداریم؛ دخترکِ ساده‌ی بیچاره! گرمای مطبوعی داخل مرکز هست که فشار سرمای آبان را از دوشم برمی‌دارد. تنها چیزی که سکوت مرکز را می‌شکند، صدای گریه و خنده‌ی بچه‌هاست که با گل و گلدان‌های متعددِ چیده شده دور تا دور سالن انتظار، به فضا روح می‌بخشد. انقدر رنگ‌های به کار رفته در سالن، شاد و زیبا هستند که هرکس نداند، فکر می‌کند آمده مهدکودک نه مرکز درمانی. این‌جا، بزرگ‌ترین و مجهزترین مرکز درمانی مغز و اعصاب کودکان در جنوب غرب آسیاست و یکی از پنج مرکز برتر مغز و اعصاب کودکان در جهان؛ که البته از این پنج مرکز، یکی دیگرش هم در ایران است. می‌روم به سمت میز اطلاعات و کارمندِ پشت میز، زودتر سلام می‌کند؛ با لبخندی که به همه مراجعان تحویل می‌دهد: سلام. روزتون بخیر، چطور می‌تونم کمک‌تون کنم؟ هرچه جمله در ذهنم مرتب کرده بودم، از یادم می‌رود و دست و پایم را گم می‌کنم: ام... من... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 30
افرا به دادم می‌رسد و به کارمند می‌گوید: سلام. می‌خواستیم ببینیم چطور می‌شه کارمندهای قدیمی این‌جا رو پیدا کنیم؟ لبخندِ کارمند روی لب‌هایش می‌ماسد: قدیمی؟ منظورتون چه زمانیه؟ -کارمندهایی که قبل از آتش‌سوزیِ ده سال پیش اینجا کار می‌کردن. جمله افرا را کامل می‌کنم: مثلا سال دوهزار و هفده... یعنی... نود و شش... ابروهای کارمند بالا می‌روند و ته‌مانده‌ی لبخندش هم محو می‌شود: این مربوط به مدیریت قبلی مرکزه؛ من اطلاعی ندارم. البته احتمالا هرکس اون زمان این‌جا کار می‌کرده، تا الان باید بازنشست شده باشه. لجم می‌گیرد؛ اما ناامید نمی‌شوم. پرونده پزشکی‌ام را از کیفم بیرون می‌کشم و نشانش می‌دهم: ببینید... پزشک من ایشون بودن. می‌شناسیدشون؟ کارمند نگاهی به کاغذهای رنگ و رو رفته و قدیمی می‌اندازد و مشخصات پزشک. سرش را تکان می‌دهد: نه، ایشون رو اصلا نمی‌شناسم. اینا مربوط به مدیریت قبلی اینجاست. افرا می‌گوید: چیزی از اسناد مدیریت قبلی ندارید؟ -متاسفم، نمی‌تونیم در اختیارتون بذاریم؛ چون محرمانه ست. دستانم مشت می‌شوند تا به صورت کارمندِ لعنتی کف‌گرگی نزنم. افرا می‌گوید: می‌تونم با خانم دکتر ساعی صحبت کنم؟ -ایشون... -بفرمایید، با من کار داشتید؟ خانمی هم‌سن منتظری، کلام کارمند را بریده و حالا دست در جیب روپوش پزشکی‌اش، روبه‌روی ما ایستاده؛ با لبخند. افرا به سمتش برمی‌گردد: خانم منتظری گفتن که... دکتر با دست اشاره می‌کند به سمت یک راهرو: بریم داخل اتاق صحبت کنیم. در مقابل چشمان مبهوت کارمند اطلاعات، پشت سر خانم دکتر راه می‌افتیم. در یک اتاق را برایمان باز می‌کند؛ در دفترش را. دعوتمان می‌کند که روی مبل‌های راحتی قهوه‌ای رنگ بنشینیم و خودش هم کنارمان می‌نشیند: کاش زودتر خبر می‌دادید که تشریف میارید. منتظر جوابمان نمی‌ماند. برایمان چای می‌ریزد و می‌گوید: ریحانه خیلی سفارشتون رو کرد. منم گفتم اسناد مدیریت قبلی رو بررسی کنن. قلبم تندتر می‌زند. خودم را روی صندلی جلو می‌کشم: خب... بعد؟ بی‌توجه به هیجان من، چند جرعه چای می‌نوشد و به پشتی صندلی تکیه می‌دهد: متاسفانه بیشتر اسناد مدیریت قبلی، ثبت الکترونیکی نشدن و خیلی‌شون هم توی آتش‌سوزیِ ده سال پیش از بین رفتن. وا می‌روم؛ مثل کسی که به نزدیکیِ چشمه رسیده و متوجه شده که سراب دیده. دکتر لبخند می‌زند: حالا ناراحت نباش. من یه چیزی پیدا کردم که شاید به دردت بخوره. امیدِ پژمرده‌ام، دوباره جان می‌گیرد و امیدوارانه نگاهش می‌کنم. از جا بلند می‌شود و میزش را دور می‌زند. از داخل کشو، پرونده‌ای بیرون می‌کشد و روی میز می‌گذارد: این پرونده توئه... دستم به سمت پرونده دراز می‌شود؛ اما صدای دکتر متوقفم می‌کند: ولی بیشتر صفحاتش سوخته متاسفانه. با احتیاط، پرونده را برمی‌دارم. افرا تذکر می‌دهد: مواظب باش خراب نشه... پرونده را در یک کاور جدیدِ سبزرنگ گذاشته‌اند و کاور قبلی، پوسیده و نیم‌سوخته است. تقریبا نیمی از صفحه مشخصاتم از بین رفته. چشمم به نام سلما که می‌افتد، مورمورم می‌شود. عکسی هم از روزهای اول ورود به ایران در پرونده هست؛ منِ بحران‌زده و پریشانِ پنج ساله. من با موهای طلایی شانه نخورده، چهره‌ای زخمی، چشمان طوسی اشک‌آلود و پیراهنی رنگ و رو رفته. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴 قیمت روز خودرو 🔹جدیدترین قیمت خودروهای پرفروش داخلی طبق استعلام از نمایشگاهداران و دفاتر فروش خودرو تهران، 27 فروردین 1403 ❌️این کانال هیچ نقشی در تعیین قیمتها ندارد، بلکه صرفا اعلام کننده قیمتهای کف بازار میباشد. پراید۱۳۱ م۹۹⬅️380 تیبادو۴۰۱⬅️423 ساینا⬅️460 ساینا دوگانه⬅️ 481 کوییک اس⬅️451.5 کوییک اس سفیدمشکی⬅️454 کوییک(GX)⬅️455 کوییک اتومات پارچه ۴۰۲⬅️535 کوییک اتو سفید.مشکی چرم۴۰۲⬅️544 اطلس سفیدمشکی⬅️613 شاهین⬅️787 شاهین بی سانروف۴۰۲⬅️709 شاهین اتومات⬅️883 سورن (XU7P) ⬅️667 سورن قالپاق⬅️759 سورن فول کامل⬅️807 سورن دوگانه⬅️849 پارس سال سیمی۴۰۲⬅️682 پارس فول۴۰۲⬅️763 پارس تیوفایو۴۰۲⬅️879 پارس تیو سیمی ۴۰۲ برج۲⬅️936 تیپ۲م۴۰۱⬅️635 رانا فلز⬅️659 راناپانا ۴۰۲⬅️729 پ ۲۰۷ (tu3)⬅️703 پ ۲۰۷ هیدرولیک⬅️807 پ ۲۰۷ دنده پانا(esp)⬅️867 پ ۲۰۷ دنده پانا ارتقا⬅️898 پ ۲۰۷ اتو فلز⬅️962 پ ۲۰۷ اتومات پانا ارتقا⬅️ 1.082 دنا بورسی⬅️852 دنا۶دنده بی سانروف⬅️901 دنا توربو دنده⬅️995 دنا اتو(esp)⬅️1.125 دنا اتومات آپشنال⬅️1.242 تارا دنده مشکی⬅️840 تارا (V1) مشکی⬅️885 تارا اتو⬅️1.124 تارا (V4) م۴۰۲برج۱۰⬅️1.238 هایما(S5)⬅️1.530 هایما(S7)⬅️1.705 هایما(S8)⬅️مشکی: 1.985 هایما(x7)⬅️1.822 جک(S3)م۴۰۲⬅️1.235 جک(S5)⬅️ 1.655 جک(J4)⬅️914 جک(J7) مشکی۴۰۲⬅️1.857 جک(x5) مشکی۴۰۲⬅️1.775 جک(T8)مشکی ۴۰۲برج۷⬅️1.655 جک(k7) ۴۰۲ برج۹⬅️1.935 فیدل۵ سفید۱۰پر۴۰۲⬅️1.930 فیدلیتی۵ مشکی ۱۰پر۴۰۳⬅️2.045 فیدل۷ سفید۵پر۴۰۳⬅️2.110 فیدل پرستیژ ۵ مشکی۴۰۲⬅️2.485 فیدل پرستیژ ۵ سفید۴۰۲⬅️2.515 پرایم سفید⬅️2.085/تومارون: 2.110 پرایم مشکی⬅️2.125/تومارون: 2.155 پرستیژ سفید۴۰۲⬅️ 2.295/تومارون: 2.345 پرستیژ مشکی۴۰۲⬅️2.365/تومارون: 2.420 ایکس۲۲ دنده۴۰۲⬅️946 ایکس۳۳ م۴۰۲⬅️دنده: 1.072/اتومات: 1.232 ایکس۵۵ پرو⬅️1.655 آریزو۵ اسپرت۴۰۲⬅️ 1.410 آریزو۶ پرو۴۰۲⬅️1.620 تیگو ۷ پرو۴۰۲⬅️1.955 تیگو ۷ پرمیوم⬅️2.110 تیگو ۸پرومکس(ie) ⬅️3.140 تیگو ۸ هیبرید۴۰۲⬅️2.120 فونیکس⬅️2.455 لاماری⬅️2.098 رسپکت دو⬅️1.540 النترا⬅️3.220 شاین مکس⬅️2.140 سلتوس⬅️3.960 زوتی⬅️1.305 کرولا۱۲۰۰⬅️3.840 تویوتا لوین⬅️4.270 پراید ۱۵۱ لاینر⬅️352 اریسان⬅️ 460 نیسان تک دریچه برقی⬅️623 نیسان دوگانه سیمی⬅️626 کارا ۴۰۲⬅️تک: 670/دوکابین: 894 پادرا⬅️ 710/دوگانه: 742 ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
21.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥تحليل متفاوت و طوفانی علی عليزاده از آسمان بامداد شنبه در خاورمیانه ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 | 🔻 فحشای رسانه‌ای خواص و بزرگان و آقایان، و عدم تشخیص در واکنش یا سکوتِ بموقع : سرعت‌گیرِ پیروزی جبهه‌ی حق است! .       ┄┅═✧☫ سیاسی معنوی ☫✧═┅┄ ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 کلیپ 🔻تحلیل جالب "فقیران ثروتمند...ثروتمندان فقیر" .       ┄┅═✧☫ سیاسی معنوی ☫✧═┅┄ ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
12.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴پایان مظلومیت جبهه حق... 🔻برشی از سخنرانی در حرم حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها .       ┄┅═✧☫ سیاسی معنوی ☫✧═┅ ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
33.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 اعتراف تاریخی و تلخ اسرائیل : حقیقتا از ایران شکست خوردیم 🔹 تصاویری ناب از شلیک پهپادهای اسرائیل زن سپاه ، در شب حمله 🔹 آچمز شدن دیوید کامرون در برنامه زنده : ما هم جای ایران بودیم میزدیم ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
35.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 افسر آمریکایی : حمله ایران یکی از بهترین نمایش های نظامی اخیر بود 🔹اعتراف علنی «شرم آور» به مزدوری : ایران رو شخم بزنید ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈