🌀 جامعیت علمی حضرت امام خمینی
🖋 علامه مصباح یزدی
🔸 يكى از ابعاد شخصيت امام خمينى (قدس سره) در كنار بعد اخلاقى، عرفانى، سياسى، اجتماعى، مديريت و رهبرى، بُعد علمى است كه از ابعاد برجسته و ممتاز ايشان بهشمار مىآيد.
🔆 وى، از نظر علمى و معنوى، در افقى قرار داشت كه دست همنوعان و همگنانش به آنجا نمىرسيد.
امام در چهار رشته از علوم، سرآمد اقران خويش بود و از زبدهترين صاحبنظران اين علوم (علم فقه، اصول فقه، فلسفه اسلامى و عرفان اسلامى) بود.
✅ ما كسى را نمىشناسيم كه مثل ايشان در اين چهار رشته، به حد كمال رسيده باشد. ممكن است افرادى باشند كه در بعضى از ابعاد اين علوم، همطراز يا مقدم بر امام باشند؛ چه اينكه كسانى وجود داشتند كه در عرفان، به مراتب بالايى رسيده بودند؛ ولى در فلسفه، رتبه پايينترى داشتند يا حرفى نداشتند.
💢 فقيهان بسيار برجستهاى داشتهايم كه در فقه، تيزبين و موشكاف بودند؛ ولى با مباحث عقلى، آشنايىِ قابل توجّهى نداشتند. جامع بودن امام، در حد بسيار بالايى بود. او، از نادر افرادى بود كه در زمينههاى اصلى علوم اسلامى، به قلّه رسيده بود؛ هم در علوم عقلى و هم در علوم نقلى و هم در سير و سلوک معنوى.
✅ در فقه، فلسفه، عرفان، ادبيات فارسى، عربى و در معارف اسلامى ديگر چنان عميق فكر مىكرد و آن قدر جامع و همهسو نگر بود كه بنده مانند او را سراغ ندارم.
❇️ ما استادانى مثل علاّمه طباطبايى (قدس سره) را در تفسير و فلسفه ديديم؛
اما مانند امام جامع نبودند.
💯 آن بينشى كه امام در فقه و اصول، كلام و فلسفه، عرفان و علوم اسلامى ديگر داشت، جامعيتى ويژه بود. اين جامعيّت ويژه او بود و غير از او، فردى را با چنين وصفى نيافتهام.
📚منبع: سیری در ساحل/ فصل دوم ابعاد شخصیتی حضرت امام خمینی ره
#سالگرد_ارتحال_امام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #استوری_کلیپ | فتحالفتوح انقلاب
✏️ رهبر انقلاب: امام در یکی از آن بیاناتِ بسیار عمیقِ خود بعد از یکی از این فتوحاتِ اوّل کار پیام دادند… که فتحالفتوح، فتح فلان شهر نیست؛ فتحالفتوح، تربیت و تولید یک چنین جوانهایی است؛ این فتحالفتوح است… همّتها، خرّازیها، شما خیال میکنید [چگونه بودند؟] شهید همّت که واقعاً یک اسطوره است یا شهید خرّازی که یک اسطوره است، جوانهای معمولی بودند؛ جنگ [بود که] اینها را تبدیل کرد به این شخصیّتهای برجسته و بزرگ و حقیقتاً ماندگار.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ #استاد_شجاعی
پیامبر (ص) و یازده امام معصوم نتونستند حکومت واحد الهی تشکیل بدن،
امام زمان علیهمالسلام، بعد از هزار و اندی سال چطور میتونند حکومت جهانی الهی ایجاد کنند؟
#امام_زمان علیهالسلام
#امام_خمینی (ره)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خوش آن دردی که درمانش تو باشی
خوش آن راهی که پایانش تو باشی
🎤 استاد عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخوای بری بهشت⁉️
آیت الله #بهجت ره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️ رئیس جمهور در حرم امام خمینی(ره):
🔹️ بیش از هر زمانی لازم است شخصیت و راه امام شناخته شود
🔴مهمترین عامل در کسب خودکفایی از نظر امام خمینی ره:
🔹«مهمترین عامل در کسب خودکفایی و بازسازی توسعه مراکز علمی و تحقیقات و تمرکز و هدایت امکانات و تشویق کامل و همه جانبه مخترعین و مکتشفین و نیروهای متعهد و متخصصی است که شهامت مبارزه با جهل را دارند و از لاک نگرش انحصاری علم به غرب و شرق به در آمده و نشان داده اند که می توانند کشور را روی پای خود نگه دارند...»
🔹(صحیفه امام؛ ج 21، ص 158)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خطر تحریف امام
(قسمت اول)
🔸 گزیدهای از بیانات #آیت_الله_العظمی_خامنه_ای_مدظله_العالی پیرامون رهبر کبیر انقلاب، حضرت امام #خمینی (رحمةالله علیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠تقابل ذکر دنیا با آخرت(2)
🔸 استاد پناهیان
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🔹تلنگری زیبا برای همه ما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☯ببینید امواج در طول شبانه روز چه بلایی به سرمون میاره...
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 انتقام شهید خدایی؛ نیرو نابغه موساد در دریاچه ایتالیا کشته شد
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بدون تعارف با پزشک جوانی که تندیس فداکاری را دریافت کرد
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨؛
💠 امام خمینی(ره) در اهمیت واجب الهی امر به معروف و نهی از منکر می فرماید: وقتی یک کشوری ادعا می کند که «جمهوری اسلامی» است و می خواهد جمهوری اسلامی را متحقّق کند، این کشور باید همۀ افرادش آمر به معروف و ناهی از منکر باشند. اعوجاج ها را خودشان رفع بکنند... ما همه امروز وظیفه داریم؛ امر به معروف و نهی از منکر بر همۀ مسلمین واجب است.( ر.ک. صحیفۀ امام؛ ج ۱۳، ص ۴۶۹)
🏴 سالروز رحلت بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، امام خمینی(ره) تسلیت باد.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍امروز تولد هر فرزند در خانوادهی حزباللهی موجب افزایش قدرت نرم، برکت جنود الهی و به مانند موشکی است که جنود شیطان را به چالش میکشد
✌️همه ولایتمداران، بسمالله...
خواهرای گلم از این جهاد غافل نشد ها
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دلیل عدم دوستی با جنس مخالف از نظر یک غربی منصف
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🇮🇷 هنرمندان معروف و باشرفی که در چند ماه فتنه با وجود همه ی فشارها و بداخلاقی های سایر سلبریتی ها و رسانه های مزدور معاند ،
🌻 مردانه در کنار مردم و کشورشون ایستادند.
👏🏻 دم همه ی شما هنرمندان واقعی و مردمی وطن پرست گرم ،
🍁 تاریخ این رفتارهای میهن پرستانه و ارزشی شما را ثبت و مردم هبچ وقت فراموشتان نخواهند کرد ،
و تا زمانیکه در کنار مردم هستید در قلب و جان و روح مردم جای دارید...!
#قدر_بدانیم
🇮🇷⚘🇮🇷⚘🇮🇷⚘
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا به تعبیری 180 هزار تومان😳😉
#آلمان #مواد_غذایی
💥 سنگر مبارزه با خودتحقیری و غربزدگی👇
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردم : مرگ بر اسرائیل
آقا : بله مرگ بر اسرائیل ولی این حرفش خوب بود 😂
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 فیلمی دلخراش از لحظه به #شهادت رساندن سید روح الله عجمیان توسط عدهای #داعشی
▪️سلبریتی هایی مثل رامبد جوان و شهاب حسینی حامی این حرامی ها هستند، همین هایی که دارند این جوری بچهی مردم رو به #قتل میرسونند.
اعدام این حرامی ها چرا دیر شده ؟؟؟
#هشدار_جدی ☄☄☄
༅🍃🇮🇷🍃༅
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت377
نمیدانم چقدر خوابیدم که از صدای قربان صدقههای علی بیدار شدم.
–خانم خانما فدات شم، پاشو یه کم سوپ بخور. خیلی ضعیف شدی!
فوری دستش را گرفتم.
–هنوزم که داغی!
لبخند زورکی زد.
–بهتر می شم.
–سوپ از کجا؟
–بیچاره مامان بزرگ آورد.
با سرفه گفتم:
–اول خودت بخور. من فعلا نمیتونم.
نگاهش را به چشمهایم دوخت. مردمک چشمهایش زلال شدند.
–الهی بمیرم برات.
از جایش بلند شد و به طرف چوب لباسی رفت احساس کردم تعادل ندارد.
پیراهنش را برداشت و به تنش کشید با صدایی که حسابی بم شده بود گفت:
–باید سرم وصل کنی. نسخه کجاست؟
همان موقع سرش گیج رفت و خودش را به صندلی رساند و رویش نشست.
فوری از جا جهیدم و با استرس پرسیدم:
–علی... چی شد؟!
همین که بلند شدم احساس ضعف شدیدی کردم و همان جا پای تخت نشستم.
–نسخه رو دادم به بابا. رفت ببینه گیرش میاد.
چهار دست و پا به طرفم آمد و بشقاب سوپ را که قبلا کشیده بود جلویم گذاشت.
–من خوبم، حالا که بلند شدی یه کم از این سوپ بخور.
از ظهر گذشته بود که بالاخره پدر آمد
ولی با دست خالی، نتوانسته بود نسخه را تهیه کند. می گفت مدتها در صف دارو ایستاده و قبل از این که نوبتش شود گفتهاند که تمام شده.
علی سرش را گرفت و نالید.
–مگه گوشت و مرغه که تموم بشه. یعنی چی؟
پدر دستهایش را از هم باز کرد.
–چی بگم؟ اونقدر جمعیت اونجا بود و بیشترشونم خودشون حال بد بودن و کرونا داشتن. بعضیها میگفتن بازار سیاه میتونم پیدا کنم ولی بعضیها هم میگفتن اونا تاریخ مصرف گذشتس. آدم میمونه چیکار کنه.
ساره چند بار زنگ زد و قطع کرد تا من پیامش را بخوانم. گوشی را باز کردم.
نوشته بود.
–حالت بهتره؟
حتی حال جواب دادن به پیامش را نداشتم.
در چند کلمه برایش شرح حالم را مختصر نوشتم.
او هم نوشت:
–عکس نسخهت رو بفرست ببینم می تونم برات بگیرم. شکلک خنده برایش فرستادم و نوشتم:
–تو بگیری؟!
نوشت:
–مگه من چمه؟ حالا تو بفرست بذار ما هم زورمون رو بزنیم.
بعد از این که عکس نسخه را فرستادم نگاهی به علی که کنارم دراز کشیده بود انداختم و دوباره دستم را روی پیشانیاش گذاشتم. تبش بالا رفته بود.
مستاصل شدم نمیدانستم چه کار باید بکنم.
توان بلند شدن نداشتم. برای همین چهار دست و پا، ظرف بزرگی برداشتم و کمی آب داخلش ریختم و پاهای علی را داخلش گذاشتم.
علی چشمهایش را باز کرد و با صدای ضعیفی گفت:
–چیکار میکنی؟
نفس نفس زنان خودم را روی تخت انداختم و گفتم:
–پاشویه، بذار چند دقیقه همین جور بمونه تا تبت بیفته.
سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.
–نمی خواد قربونت برم. خودت رو خسته نکن عزیز دلم. عکس نسخه رو واسه میثاق فرستادم ان شاءالله تا شب نشده می گیره. دیگه نیازی به این کارا نیست.
نوچی کردم.
–اون خودش درگیره، نمیتونه که.
با همان حالش دستم را گرفت و روی لب هایش گذاشت.
–تو که پیشمی خوبم، کرونا کیلو چند؟
لبخند زدم. حتی نای جواب دادن نداشتم. پلک هایم روی هم افتاد و خوابیدم.
به نظر خودم خیلی خوابیدم.
با سوزش چیزی روی دستم چشمهایم را باز کردم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت378
نگاهم که به نگاه هلما افتاد. چشمهایم گرد شدند. سر چرخاندم و با چشمهایم دنبال علی گشتم. ساره آن طرف پردهی توری روی صندلی نشسته بود. از همان جا دستی برایم تکان داد.
پرسیدم:
– تو این جا چیکار میکنی؟!
هلما گفت:
–اگر دنبال علیآقا می گردی من ندیدمش، ساره جلوتر از من اومده بهش گفته که بره بالا.
نگاهم را به آمپولی دادم که داخل سرم تزریق میکرد.
–تو چطوری اومدی؟ سرم و داروها رو تو گرفتی؟
–نگاهش را به سرنگی که در دستش بود انداخت.
–عکس نسخهای که برای ساره فرستاده بودی رو برای پرستاری که توی بیمارستان باهاش دوست شده بودم فرستادم. اونم هماهنگ کرد، من و ساره رفتیم گرفتیم.
ساره تختهاش را از همان راه دور مقابلم گرفت. نوشته بود.
–البته با چندین برابر قیمت. قیمتای نجومی!
رو به هلما کردم.
–دستت درد نکنه. شماره کارتت رو بده برات واریز می کنم.
هلما اخمی به ساره کرد.
–این چه کاریه حالا؟ بعد هم مشغول بررسی کردن نایلون داروها شد.
تازه متوجهی لباس مشکی و صورت پر غصهی هلما شدم.
با لحن غمگینی گفتم:
–تسلیت می گم.
خدا مادرت رو بیامرزه، تو توی این شرایط خیلی لطف کردی که اومدی کار من رو راه بندازی. شرمنده م کردی.
نفسش را عمیق بیرون داد و بغض کرد.
–ممنونم. میخواستم بشینم تو خونه تک و تنها چیکار کنم؟
ابروهایم بالا رفت.
–تنها چرا؟! مگه مهمون نداشتین؟
سرش را تکان داد.
–اکثرا مجازی تسلیت گفتن، چند نفری هم که اومده بودن برای تشییع، از همون قبرستون رفتن خونههاشون. می گفتن ممکنه منم آلوده شده باشم. به هرحال من چند بار رفته بودم بیمارستان پیش مادرم. فکر میکردم حداقل خالم پیشم بمونه، تنها خواهر مادرم. ولی اونم رفت.
اشک هایش آرام آرام روی گونههایش چکید.
ساره نوشت.
–البته خالت گفت شوهرش کرونا داره حالشم خیلی بده، بیشتر واسه خاطر اون رفت.
هلما گریهاش به هق هق تبدیل شد.
–مادرم خیلی غریب رفت، همیشه بهم می گفت من جز تو توی این دنیا کسی رو ندارم. می گفت بچه زیاد بیار، من دوست دارم خیلی نوه داشته باشم تا وقتی مُردم گریه کن داشته باشم و بیکس و کار نباشم. خبر نداشت که اصلا من نمیتونم براش نوه ای بیارم. نمیدونست اصلا دنیا بهش مهلت دیدن این چیزا رو نمی ده.
دستش را گرفتم. من هم گریهام گرفت.
–می فهمم خیلی سخته. خدا بهت صبر بده.
ساره با چشمهای اشک آلود جلو آمد و کنار هلما ایستاد و دستش را روی شانهی هلما گذاشت. هلما هم دست ساره را گرفت.
–تنها مونسم همین ساره ست. به خاطر کارای گذشتهم همه از دورم رفتن. همه جای خدا نشستن و قضاوتم می کنن. با نگاه هاشون، با پچ پچ هاشون، بعضیاشونم مستقیم تو چشمم نگاه می کنن و حرفشون رو می زنن. روزی هزار بار شکر میکنم که اینا خدا نیستن.
حالا می فهمم بیچاره مادرم به خاطر من چقدر حرف شنیده بوده. انگار تا وقتی زنده بود مثل یه سپر اجازه نمی داد ترکشای حرف و حدیث مردم بهم بخوره. نگاهی به ساره انداخت و ادامه داد:
–حالا میفهمم ساره چقدر پام وایساده. همون موقع که امد بازداشگاه و اون مامور همه چی رو در مورد من گفت و من خودمم تایید کردم ولی اون باور نکرد به عمق اشتباهم پی بردم. من ناخواسته خیلی بهش بد کردم ولی اون... گریهاش بلندتر شد و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت379
نمیدانستم چطور باید دلداریاش بدهم. از یک طرف دلم برایش میسوخت از طرفی هم به کسایی که از هلما لطمه دیده بودند حق میدادم.
با مهربانی نگاهش کردم.
–گذشتهی آدمها چه اهمیتی داره؟ کاری که تو دیروز در حق من کردی رو هیچ کدوم از آدمایی که قضاوتت کردن نمی تونن انجام بدن. وقتی شنیدم دیروز موقعی که داشتی آرایشم می کردی بهت تلفن کردن و خبر فوت مادرت رو دادن و تو به خاطر این که من ناراحت نشم چیزی نگفتی از شرمندگی نمیدونستم چطوری تو چشمات نگاه کنم. من هیچ وقت نمیتونم همچین کاری انجام بدم.
قدر شناسانه نگاهم کرد.
–شاید کاری که تو کردی رو هم من نتونم انجام بدم. همین که خیلی زود من رو بخشیدی.
نفسم را بیرون دادم.
–تو این کرونا که اصلا آدم از فردای خودش خبر نداره دلم نمیخواد از کسی دلخوری داشته باشم.
هلما نگاهش را به ساره داد.
–من دوستهای خوبی دارم، تو، ساره، که تا آخر عمر مدیونشم.
من هم به ساره نگاه کردم.
–البته هیچ کس مثل ساره نمی شه. راستش رو بخوای خود من اولین باری که اومده بودی جلوی در خونه مون وقتی تیپت رو دیدم شوکه شدم. باورم نمی شد خودت باشی. کلی هم از دستت عصبانی بودم. با خودم گفتم باز این خودش رو به یه رنگ دیگه درآورده.
نگاهش را به چشمهایم دوخت.
–حالا چی؟ بازم باورت نمیشه؟
با من و من گفتم:
–می دونی بیشتر برام سواله که یهو چی شد؟
نگاهش را پایین انداخت و ماسکش را جابه جا کرد.
–خیلی اتفاقات دست به دست هم دادن تا به من یه چیزایی رو بفهمونن. ولی من خیلی دیر متوجه شدم.
سرم را روی بالشت جابه جا کردم.
–مادرت ازت خواست که مثل قبل باشی؟
سرش را تند تند تکان داد.
–نه، اون فقط یه چیز ازم خواست.
وقتی از مامانم خواستم من رو ببخشه خیلی اذیتش کرده بودم. اون گفت به شرطی میبخشه که مثل قبلنا دوباره چادر سرم کنم. اولش مخالفت کردم ولی مادرم این بار کوتاه نیومد. منم با خودم فکر کردم حالا واسه دلخوشی مادرمم شده یه مدت حرفش رو گوش کنم. با خودم گفتم یه مدت که بگذره و مشکلات من تموم بشه اونم یادش می ره و دیگه گیر نمی ده. یه روز که قرار بود میثم و استادم و چندتا از بچههای قدیمی رو که به زحمت جاشون رو پیدا کرده بودم ببینم، امتحانی با همون تیپ چادری رفتم. میخواستم ببینم چیکار می کنن.
اونا با دیدن من شوکه شدن و خیلی سعی کردن که به روی خودشون نیارن. حتی یکی شون پرسید:
–دوباره منافق بازیه؟ خودت رو استتار کردی؟
وقتی دیدن جوابم منفیه استاد یه جورایی غیر مستقیم بهم گفت که دیگه نمیتونم باهاشون همکاری کنم. البته بهانهای برای این کارش آورد که خیلی مسخره بود.
گرچه من خودمم دیگه نمیخواستم همراهی شون کنم. ولی اصلا فکر نمیکردم پوشوندن همین چند تار مو این قدر برای اونا دردناک باشه، اونم فقط امتحانی و الکی...
برام باور کردنی نبود چند متر پارچهی سیاه این قدر عصبانی شون کنه و باعث بشه من رو بذارن کنار.
راستش عکس العمل اونا در برابر چادر پوشیدن من اون قدر غیر عادی بود که با خودم گفتم بذار دوباره تکرار کنم ببینم چیکار می کنن. اگه حرفی هم زدن
بهشون می گم مگه نمی گید دنبال آزادی هستید خب منم می خوام آزاد باشم. عکس با چادرم رو گذاشتم توی صفحهی شخصیم.
اون موقع بود که ذاتشون رو نشون دادن و شروع کردن زیر صفحهم به فحش و ناسزا نوشتن.
یه روز که با میثم تو خیابون بحث می کردیم. اون قدر عصبانی شد که تو خیابون چادر رو از سرم کشید و گفت:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت380
–تو لیاقت آزادی نداری، ما همهی این کارا رو می کنیم که زنا آزاد باشن و از این آزادی لذت ببرن. داری زحمتامون رو به باد می دی.
گفتم:
–پوشش مگه شخصی نیست؟ من می خوام این جوری بپوشم. به کسی ربطی نداره.
عصبانیتر شد و گفت:
–ربط داره! تو این همه فالوور داری. این جوری همهی شاگردات از تو یاد می گیرن. از وفتی عکسای قبلیت رو چرا پاک کردی کلی فالوورات بیشتر شدن. حداقل اون عکسا رو میذاشتی باشه، خب براشون سوال می شه.
گفتم خب بشه، من دیگه اصلا نمی خوام باشماها کار کنم.
–دیگه بدتر، خب میان ازت می پرسن تا دلیلش رو بدونن، چی می خوای بگی؟ می خوای ما رو ببری زیر سوال و بگی من با این پوشش امنیت بیشتری دارم؟ همون حرفای تکراری و نخ نما.
حرف هایش عصبانیام کرد و گفتم:
–شماها با این کاراتون دارید آزادی رو از من می گیرید، من می خوام آزاد باشم هر چی دوست دارم بپوشم نه چیزی که شما می خواید. اصلا شماها معنی آزادی رو میفهمید؟! شما حتی می خواید تعیین کنید من چه عکسی توی صفحهی شخصیم بذارم.
اون موقع بود که فهمیدم تا حالا چقدر بازی خوردم، میثم اون روز خیلی حرفا زد که من تا به حال نمیدونستم. می خواست که من کوتاه بیام.
در مورد فعالیتایی حرف زد که با استاد انجام می دادن و میخواستن کمکم من رو هم مشارکت بدن. در مورد بهاییت حرف زد که میخواستن من رو هم جذب کنن، گفت که ما توی فرقهمون برای پوشش خانمها قانون داریم و هر کس باید به همون اندازه پوشش داشته باشه و خیلی حرفای دیگه.
اون از کارا و هدفای بزرگی که توی سرشون بود حرف می زد. و من با هر جملهای که میگفت بیشتر به حماقت خودم پیمی بردم که چرا تا به حال به کارای اینا عمیق فکر نکرده بودم. این کلاسا بهانهای بوده برای جذب حداکثری و کم کم زدن تیر خلاص.
اینا همونایی بودن که اول آشنایی مون کاری به این چیزا نداشتن. می گفتن اتفاقا چادری هستی بهترم هست.
اشک هایش خشک شده بودند و جایش را خشم و نفرت گرفته بود.
پرسیدم:
–اونا گذاشتنت کنار؟ یعنی تو میخواستی بازم باهاشون ادامه بدی؟
نگاهی به قطرات مایع سرم که پشت سر هم صف بسته بودند انداخت.
–نه، من فقط رفتم که ازشون گله کنم. می خواستم اعتراض کنم که چرا وقتی من دستگیر شدم اونا رفتن و قایم شدن و هیچ کمکی به من نکردن؟! تو مدتی که ازشون دور بودم فرصت پیدا کردم به کاراشون بیشتر فکر کنم حتی به کارایی که خودم به خواست اونا انجام داده بودم.
بیچاره مادرم با اون شرایطش افتاده بود دنبال کارای من. ولی دیدم باز هم اونا طلبکارن. بعد زمزمه کرد:
–البته همون طلبکاری شون چشمام رو بیشتر باز کرد.
من با حیرت به حرف های هلما گوش میکردم.
–یعنی اونا اگر با چادرت مخالفت نمیکردن تو باهاشون دوباره همکاری میکردی؟!
–نه، اولش که رفتم اصلا به این چیزا فکر نمی کردم.
ولی بعدش از حرفهاشون خیلی چیزا دستگیرم شد.
این که دلیل این همه تحویل گرفتن من از همون روز اول به خاطر ظاهرم بوده، اونا هر جا میرفتیم من رو لیدر میکردن چون چهرهی زیبایی داشتم و مردم زود جذب میشدن. یه جورایی ازم سواستفاده میکردن. حالام از این چادر سیاه میترسن چون دیگه به اهدافشون نمیتونن برسن. چون از وقتی چادر سرم کردم بحث محرم نامحرم رو رعایت میکنم و خیلی از ارزشها رو دیگه زیرپا نمیزارم.
بعد از سکوت کوتاهی که بینمان برقرار شد گفتم:
–پس الان از لج اونا چادر سرت می کنی؟ چون مادرت که دیگه نیست.
دوباره چشمهایش زلال شدند.
–از روی لج بازی نه. وقتی برخوردشون رو دیدم انگار تو یه لحظه، پرده های جلوی چشمم کنار رفت و گره های ذهنم باز شد. باورتون میشه از وقتی توبه کردم دیگه نتونستم به کسی انرژی بدم. استاد گفت باید از صفر تمام آموزشها رو شروع کنم ولی من بهتر از هر کسی دلیلش رو فهمیدم. برای همین خوشحالم و دیگه نمیخوام به اون منجلاب برگردم. همهی این تجربیاتم رو توی صفحه شخصیم نوشتم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت381
ساره نوشت.
–واقعا! می خوای جواب فالوورات رو چی بدی؟
هلما پوزخندی زد.
–پست آخرم رو حرفای خود میثم رو گذاشتم و توضیح دادم که می خوان چی کار کنن. حتی حرفایی که در مورد بهاییت زده بود و کارایی که قراره انجام بدن و با یه سری عکس گذاشته بودم.