6.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌
🔺شبکه منوتو در کمتر از 2 دقیقه تبیین میکند که عدم مشارکت در انتخابات چه نتیجهای دارد..
🆔 به ما بپیوندید.
.
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
قدیری ابیانه:🔎 شاهد اصرار حسن روحانی برای واگذاری اروند رود به عراق دکتر ولایتی است.
او مسئول مذاکره با عراق بوده و در مقابل اصرار حسن روحانی مقاومت کرد و حتی گفت که اگر حتی تصمیم نظام به واگذاری اروند رود باشد او چنین ننگی را امضاء نخواهد کرد و ترجیح میدهد حتی استعفا دهد.
اما کار را به حضرت امام (ره) کشاندند و آن حضرت هم با واگذاری اروند رود مخالفت کرده و از نظر دکتر ولایتی حمایت فرمودند.
خوشبختانه دکتر ولایتی در قید حیات است.
چرا رسانهها برای ثبت در تاریخ و اطلاع افکار عمومی در این رابطه از او سوال نمیکنند؟!
✍️ دکتر محمد حسن قدیری ابیانه
📆 ۳ بهمن ۱۴۰۲
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
6.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسلام صنعت غرب را نابود می کند.
🆔 به ما بپیوندید.
.
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
1.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️زندگی گوگولی
♨️آیا تا به حال با ۱۶۲ تماس گرفتی⁉️
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت۶۴
صبح احمد نان خرید و زنگ در خانه حنانه را زد. آرزو در را باز کرد و سلام کرد.احمد سر به زیر جواب داد و پرسید: حنانه خانم چطور هستن؟ تونستن بخوابن؟
آرزو سرکی کشید و وقتی از نبودن زهره خانم مطمئن شد، آرام گفت: آخر شب حالشون بد شد. از حال رفتن. خواستم خبرتون کنم، مادرتون نذاشت!
نگرانی به قلب احمد هجوم آورد: یعنی چی؟ مگه نگفتم هر چی شد خبرم کنید؟
آرزو مغموم شد: بخدا من می خواستم بیام. مادرتون نذاشت!
احمد کلافه دستی به کف سر و موهای کوتاهش کشید: الان چطوره؟
آرزو جواب داد: خوابیده. مامانم کنارشون هست. تا خوابش میبره، کابوس میبینه. تا صبح نوبتی بالای سرشون بودیم. نه از خواب می پره، نه جیغ می زنه! فقط نفس نمی کشه! تا صبح مواظب بودیم وقتی نفس نمی کشه بیدارش کنیم!
احمد گفت: بیدار که شد، آماده کنیدش ببرمش دکتر!
زهره خانم از اتاق بیرون آمد. هنوز خواب آلودگی در چهره اش مشهود بود: دکتر چرا؟
خمیازه ای کشید و ادامه داد: چرا بزرگش می کنید؟ الان میرم داروخونه یک بسته قرص خواب می گیرم، راحت می خوابه، غش کردنش هم بخاطر غذا نخوردن و نخوابیدنش بود. بهتر میشه الان دیگه!
احمد متعجب گفت: غش کرد؟ اونوقت من رو خبر نکردین؟
زهره خانم اخم کرد: تو چکاره بودی خبرت کنیم؟
احمد نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد، مادرش که نمی داند او نسبت به حنانه از همه محق تر است: علی مادرش رو به من سپرد!
زهره خانم تشر زد: بی خود! تو هیچ مسئولیتی نداری! خودش قوم و خویش داره! تازه، چیزی هم نشده! یکم ضعف کرد دیگه!الان هم خوبه!
احمد فقط پرسید: اگه من هم مرده بودم، به همین سادگی بود براتون؟ دیروز پسرش رو خاک کرده! اگه جای حنانه خانم، شما من رو خاک می کردین، همینجور راحت ازش حرف می زدید؟
نان را به دست آرزو داد و گفت: یک ساعت دیگه میام دنبالشون. آماده باشن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادر 💖
قسمت۶۵
زهره خانم به حنانه کمک کرد تا روی صندلی عقب بنشیند. بعد در را بست و خودش روی صندلی جلو، کنار احمد نشست. احمد به عقب برگشت و رو به حنانه گفت: سلام! امروز حالتون چطوره؟
حنانه آرام گفت: سلام. ممنون!
بعد سرش را به شیشه تکیه داد و چشم هایش را بست. سردی شیشه حالش را بهتر می کرد.
زهره خانم سقلمه ای به پهلوی احمد زد: راه بیفت دیگه! زشته زل زدی به زن نامحرم!
با اینکه جمله آخرش را آرام گفت اما حنانه شنید و چادرش را بیشتر روی صورتش کشید. احمد اخم کرد و دندان روی هم سابید. اگر میدانست الان گفتن حقیقت باعث می شود اوضاع بهتر شود، همین الان به مادرش می گفت! اما مادرش را خوب می شناخت! جمله اول به دوم نرسیده دعوا آغاز می شد! می دانست کار خودش از اول اشتباه بود، اما او و حنانه چاره ای جز این نداشتند و احمد واقعا شیفته این زن بود.
جلوی بیمارستان ایستاد. نوبت ویزیت گرفت و در سالن انتظار نشستند. بیمارستان شلوغ بود. از جبهه مجروح می آوردند. پرسنل و دکتر ها و پرستارها خسته بودند. نوبت به آنها که رسید احمد زودتر وارد اتاق دکتر شد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: این بیمار ما، تازه پسرش شهید شده و دیروز تشییعش بود.
دکتر گفت: خدا رحمت کنه! حالا مشکل ایشون چیه؟
احمد: خیلی ممنون. الان سه روزه نه می تونه درست بخوابه نه غذا می خوره. از حال میره و ضعف میکنه! اگر بتونه بخوابه انگار کابوس می بینه و نفسش بند میاد.
حنانه با کمک زهره خانم وارد اتاق شد و روی صندلی بیمار ، کنار دکتر نشست. احمد پشت سرش ایستاده بود و زهره خانم اخم کرده بود.
دکتر بعد از تسلیت، فشار حنانه را گرفت و گفت: فعلا یک سرم بزنن، چند تا تقویتی هم میدم. نسخه را نوشت و دست احمد داد. حنانه بلند شد و آرام گام برداشت، سرش گیج رفت خواست بیفتد که زهره خانم زیر بازویش را گرفت و به احمد چشم غره رفت. احمدی که دستش دراز شده بود برای گرفتن حنانه. احمدی که دست مشت کرد و نفس عصبی می کشید.
حنانه که بیرون رفت احمد از دکتر پرسید: چکار کنم دکتر؟
دکتر پرسید: همسرتون هستن؟
بیمار بعدی وارد شد. دکتر از آنها خواست چند لحظه بیرون باشند.
احمد جواب داد: بله.
دکتر گفت: به نظرم ببریدشون پیش روانشناس. حال خوبی ندارن. تو بیمارستان چند تا روانشناس داریم. تازه از خارج اومدن و کارشون خوبه. من آرام بخش هم نوشتم اما این قرص ها فقط نقش مسکن رو داره و درمان دردشون نیست.
احمد تشکر کرد و اول نسخه را گرفت. داروخانه شلوغ بود و خیلی معطل شد. بعد هزینه تزریقات را داد و منتظر شدند تختی خالی شود. وقتی حنانه به داخل رفت، احمد رفت و نوبت روانشناس گرفت. خوبی اش این بود که تنها دکتر کم کار بیمارستان، روانشناس بود. با این که تعداد روانشناسان آن روزها خیلی کم بود اما مردم از کار آنها هیچ نمی دانستند و مراجعینشان کم و محدود بود.
حنانه که بعد از سرم و تقویتی هایی که زده بود کمی سرحال شده بود، خواست از درمانگاه بیمارستان خارج شود که احمد گفت: صبر کنید! نوبت داریم! از این ور بیاید.
زهره خانم غر زد: دیگه نوبت چی؟ الان دکتر دید که! حالش هم خداروشکر خوبه! نه حنانه جان؟
احمد گفت: حالا اینجا هم ویزیت بشه بد نیست!
احمد از قبل فرم مربوط به حنانه را پر کرده و به دکتر داده بود. کمی هم از شرایط توضیح داده بود. در را برای حنانه باز کرد و برای دکتر سری تکان داد. بعد از ورود حنانه، جلوی مادرش را گرفت و در را بست.
زهره خانم گفت: وا! چرا در رو بستی؟
احمد: نیازی به ما نیست.
بعد مادرش را به سمت نیمکت ها برد و نشاند.
حنانه به مرد جوان پشت میز نگاه کرد. بیشتر از بیست و شش هفت سال نمی خورد. رو پوش پزشکی نداشت و با پیراهن چهارخانه اش نشسته بود.مرد لبخند زد و گفت: بفرمایید!
حنانه روی مبل مقابلش نشست. کمی معذب بود.
مرد گفت: صدر هستم. روانشناسم واسه همین شبیه اون دکتر بداخلاقا نیستم!
حنانه گفت: می خواید منو بفرستید دیوونه خونه؟
صدر لبخند زد: نه! قراره کمی حرف بزنیم. بذارید اول بهتون تسلیت بگم.
حنانه گفت: شما از کجا می دونید؟
صدر: از لباس سیاه و حال و روزتون که بگذریم، همراهتون به من گفت. همسرتون هستن دیگه؟
حنانه جواب نداد. جوابی نداشت. حنانه دیگر کسی را نداشت.
صدر: از علی برام حرف بزنید. چطور بچه ای بود؟
حنانه لبخند زد. نگاهش خیره میز شد: خیلی شاد و پر انرژی! علی همه زندگی من بود. کسی رو جز همدیگه نداشتیم! بچه ام زود مرد شد!
صدر که سکوت حنانه را دید گفت: زود ازدواج کردی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه 💖
قسمت۶۶
حنانه: پونزده سالم بود که علی دنیا اومد.
صدر: چرا دیگه بچه دار نشدید؟
حنانه: شوهرم مرده بود. حتی قبل اینکه بدونم حامله ام مرد!
صدر: این آقای همراهتون، همسر دومتون هستن؟
حنانه: همسر؟ نه! شرایطی پیش اومد که یک صیغه یکساله خوندیم. خانوادش نمی دونن و اگه بدونن هم مخالفت می کنن!
صدر: پس چرا این کار رو کردید؟
حنانه: اون موقع همه فکر کردند کار درستیه!
صدر: الان چی؟ هنوز فکر می کنی کار درستیه؟
حنانه: نمیدونم. فقط میدونم از دیروز که پاره تنم رو خاک کردم، برای همیشه تنها شدم!
صدر: پس این آقا چی؟ اسمشون چیه؟
حنانه: احمد آقا!
صدر: احمد چی؟ نمی تونید روش حساب کنید؟
حنانه: نمیشه! نمی ذارن!
صدر: فعلا از این بگذریم. جلسات بعد درباره احمد و ازدواجتون بیشتر حرف می زنیم. الان به من بگو، دیشب چه خوابی می دیدی که همه رو پریشون کردی؟
حنانه: هیچی نبود. یک خواب بود که هی تکرار می شد.
صدر: برام بگو حنانه! من می خوام کمکت کنم!
حنانه کمی جابه جا شد: علی تو قبر بود، خاک میریختن روش. من هم تو قبر کنار علی بودم. خاک ریخته میشد تو دهنم و نمی تونستم نفس بکشم! داشتم میمردم. دیدم احمد آقا بالای قبر ایستاده، می خواستم صداش کنم اما نمی تونستم. بعد من رو دید! خواست بیاد کمکم اما دستش به من نمی رسید، یکی هی خاک میریخت! احمد آقا داد میزد و اون بازم خاک میریخت! تا من نفسم میرفت و چشمهام بسته میشد منو از خواب بیدار می کردن!
صدر هنوز چهره اش خنثی بود: می دونید که این فقط یک خواب بوده! احمد کنارت هست و داره کمکت می کنه! نگرانته! من تازه یک ماهه برگشتم ایران. اما تو این یکماه هم فهمیدم که تو ایران روانشناس یعنی همون که همه رو میندازه دیوونه خونه! اما احمد بخاطر تو اومده پیش من. از من خواسته کمکت کنم! نگرانت بود من نمیگم این رابطه درسته یا نه، یا به احمد تکیه کن، هنوز چیزی بین شما قطعی نیست و این شما رو پریشون کرده. اما میگم به اطرافت نگاه کن حنانه! آدم های زیادی کنارت هستن که تو براشون مهمی! یکیشون احمد! اجازه بده کمکت کنن! بهشون اعتماد کن. می خوام دو روز دیگه هم ببینمت! الان بهتره دیگه بری استراحت کنی.
حنانه را تا دم در اتاق مشایعت کرد و خداحافظی کرد. بعد احمد را صدا زد: احمد! میشه صحبت کنیم؟
احمد به حنانه نگاهی کرد و به سمت اتاق دکتر رفت. وارد شد و در را بست. صدر پشت میزد نشست که احمد گفت: چیزی شده؟
صدر: بیشترین چیزی که حنانه رو اذیت می کنه تنهاییه! به رابطه ای که بین شماست اعتماد نداره. میدونه هستید و هیچ کاری از شما بر نمیاد!
احمد خودش را روی مبل انداخت و گفت: از دیروز که پدر و مادرم اومدن، نمی تونم بهش نزدیک بشم و باهاش حرف بزنم. مجبورم فاصله بگیرم ازش. تقصیر خودمه که پدر و مادرم رو کشوندم اینجا. فکر کردم بودن مادرم کنارش، باعث میشه خیالم راحت بشه ازش اما بدتر شد!
صدر: مادرتون چیزی می دونه؟
احمد: هنوز نه! اما از اول که حنانه رو دید، احساس خطر کرد و هر کاری کرد برای دور کردن حنانه از من! تا اونجا که فردای خاکسپاری پدربزرگم، برای حنانه خواستگاری ترتیب داد!
صدر از پشت میز بلند شد: پس ممکنه در نبود شما، حرف هایی برای دلسرد کردن حنانه بزنه. حنانه روحیه ضعیفی داره!
احمد: میدونم! سختی زیاد کشیده. زندگی سختی داشت!
صدر: دوستش داری؟
احمد متعجب به مجد نگاه کرد و مجد توضیح داد: حنانه رو دوست داری یا فقط دلت میسوزه؟
احمد لبخند زد: میشه دوستش نداشت؟
صدر هم لبخند زد: منم جای مادرت بودم حساس میشدم. حنانه زنی هست که خب زیبایی رو داره و مظلومیت و معصومیت خاص چهره اش همه رو وادار می کنه که بهش توجه کنن. مادرت میترسه که همین باعث بشه حس انسان دوستی تو گل کنه و سمت حنانه کشیده بشی! نگاهت شیفته است! رفتارت پر از نگرانیه! داری مادرت رو حساس می کنی که واکنش تندی نشون بده! از طرف دیگه حنانه در شرایطی نیست که بخوای تنهاش بذاری! پس به نظر من زودتر پدر مادرت رو بفرست برن. بیشتر مواظب حنانه باش. می خوام بعد از مراسم سوم و هفتم بیاریش ببینمش، بعد از اون هفته ای یک بار بیاد. شرایطش بد نیست اما اگه مواظب نباشید، بد میشه! فعلا همون آرامبخش هایی که دکتر مفخم داده رو مصرف کنه تا اوضاعش بهتر بشه و کم کم قطعش کنیم!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه 💖
قسمت۶۷
احمد بلند شد و با دکتر دست داد: ممنون دکتر!
صدر لبخندی زد: وظیفه است!
احمد کنار مادرش ایستاد و گفت: خب دیگه بریم.
در حال بیرون رفتن از در درمانگاه بودن که زهره خانم گفت: دکتر با تو چکار داشت؟ خب حرفی، کاری بود به من می گفت! آخه تو مرد غریبه نامحرم چکاره این زنی که یک ساعت رفتی اون تو؟
احمد گفت: مامان! الان وقتش نیست! نمیبینی چه شرایطی دارن؟
زهره خانم: فقط می خوام بدونی اون قولی که به علی دادی چیز مهمی نیست! هرکس دیگه ای هم جای تو بالای سر علی بود، علی مادرش رو به اون میسپرد! تو هیچ وظیفه ای نداری! فهمیدی؟
تنها فکر به این موضوع که علی،حنانه را به مرد دیگری میسپرد هم رگ گردن احمد را بیرون می آورد. به مادرش گفت: باشه، فهمیدم. لطفا ادامه ندید!
احمد به سختی پدر و مادرش را راهی کاشان کرد. البته اگر همکاری پدرش نبود، موفق نمیشد. حاجی به بهانه اینکه در حجره مشکلی پیش آمده و با شرایط بعد از تصادف تنهایی نمی تواند بماند زهره خانم را با خود برد.
مراسم سوم علی در مسجد محل برگزار شد. همه کارها را احمد انجام داد. تمام هزینه ها را پرداخت می کرد. روزی فکر می کرد این پولها قرار است خرج عروسی علی شود! سر خاک علی رفتند. حنانه آرام قدم بر می داشت.
«پسرم پاشو، مادرت اومد»
آرزو زیر بازوی حنانه را گرفته بود. خودش هم حال خوشی نداشت. علی تمام آرزوهای آرزو بود. چقدر قصه زندگیشان کوتاه بود...
«قصه کوتاهه، آرزوت اومد»
تمام آرزوی حنانه دیدن علی در لباس دامادی اش بود.
«آرزوش بوده، رخت دامادیت»
آخرین تصویر علی که در کفن پیچیده شده بود همیشه با حنانه بود، همان کفنی که لکه های خون رویش بود. همان کفنی که لباس دامادی پسرش شده بود.
«تن تو کرده، کفن خونیت»
علی! بلند شو! مادرت آمده! افتان و خیزان به سراغت آمده! با پاهای ناتوان آمده! بلند شو عصای پیری مادر! بلند شو تمام آرزوهای مادر!
«پسرم پاشو، آرزوم پاشو»
چه شبها که بالای سرت بیدار نماند! چه روزها و شبها که بخاطر تو بی تابی کرد. مادر است و با یک تب فرزند میمیرد!
«تو که تب کردی، مادرت دق کرد»
صدای گریه هایش را خاموش می کرد. حنانه یاد گرفته بود بالای سر علی، بی صدا گریه کند تا پسرکش آرام بخوابد!
«سرِ بالینت، خیلی هق هق کرد»
تمام زندگی اش را پای علی گذاشته بود! بخاطر علی دست از تمام رویاهایش شسته بود. بخاطر علی از تمام آرزوهایش گذشته بود.
«آرزوهاشو، واسه تو چال کرد»
از روزی که اولین بار چهره علی کوچکش را دید، دنیایش عوض شد. لبخند علی کوچکش حنانه را به دنیای دیگری برده بود! دنیایی پر از مادرانه! دیگر دنیا را برای خودش نخواست. همه دنیایش خلاصه شد در علی! دنیا را با همه داشته هایش رها کرد و همه چیز را برای علی خواست.
«تا که خندیدی، دنیاشو ول کرد»
برای داشتن علی، برای زنده ماندنش همه کاری کرد. آنقدر کار کرد، آنقدر سپر بلاها و سختی ها شد که علی قد کشید. علی همه آرزوهای حنانه شد. و حالا تمام آرزوهایش با آرزوی خودش، در خاک خوابیده بود. این آرزوی قشنگ علی، حنانه را می کشت! تنها آرزوی تمام آرزوهایش رنگ شهادت داشت و حنانه چیزی بیشتر از رضایت علی نمی خواست! علی آرام خفته بود!
«واسه تو دق کرد، آرزو چال کرد»
حالا حنانه برای دیدن علی بر سر مزارش می آمد. چه دیدار تلخی است که مادری بالای قبر پسرش بنشیند. چه وعده های تلخی است قرار شب جمعه های بهشت زهرا!
«واسه دیدارت، سرِ خاک اومد»
وقتی که تمام عشق مادرانه اش، شاخه گلی می شود و روی قبر علی می نشیند، دلش چاک چاک می شود! این چه دردیست؟ درد مرگ؟
«با یک گل اومد، دلِ چاک اومد»
زمزمه کرد: علی! مادر! پاشو پسرم! دلم رو خون نکن مادر! پاشو ببین چه زخمی به جگرم نشسته! پاشو عزیز دلم!
«مادرت اومد، پرِ خون اومد»
من چه مادری هستم که پشت تابوت پسرم راه رفتم و هنوز زنده ام! کاش مرده بودم اون لحظه! آخ میوه دلم! علی من!
«پی تابوتت، با جنون اومد»
آرزو کنار حنانه نشسته بود و گریه می کرد. احمد پشت سر حنانه نشست و گفت: حنانه خانم، گریه کن! اما اینجوری خودت رو عذاب نده!
دکتر صدر از دور تماشا می کرد. حنانه برایش جالب بود. موردی که دوست داشت با دقت بیشتری بررسی کند.
سر خاک کمی نشستند و جمعیت کم کم متفرق شدند. زمستان بود و زود هوا تاریک میشد.
حنانه خاک علی را بوسید. بلند شد.
«مادرم پاشو، من سفر کردم
آرزوم پاشو، من سفر کردم
بعد من بی من، خنده کن مادر
دق نکن هر شب، واسه من مادر
من سفر کردم، کمرت خم شد
آخه بعد من، زندگیت گم شد
مادرم پاشو، خم نشو مادر
آخه عشق من، تو پاشو مادر
لحظه آخر، وقت هجرانم
آخه من پیش، دل تو ماندم
تو حلالم کن، که حلالی تو
تو رهایم کن، که رهایی تو»
حنانه بی علی آمد. بی علی رفت. بی علی ماند. بی علی نفس کشید. حنانه بی علی هنوز زنده بود و این زندگی درد داشت!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه💖
قسمت۶۸
دکتر صدر تکیه اش را به عقب داد و گفت: خب! دیروز چطور بود؟
حنانه آرام و سر به زیر گفت: سخت.
دکتر صدر: می خوام بیشتر بدونم. تعریف کن برام.
حنانه: نمی تونم باور کنم علی رفته! نمی تونم باور کنم زیر اون همه خاک خوابیده! دلم براش تنگ شده.
دکتر صدر: دیشب تونستی بخوابی؟
حنانه: نه. جای خالیش تو خونه اذیتم می کنه.
دکتر صدر: به درست بودن راهی که علی رفت شک داری؟
حنانه پریشان شد: نه به خدا!
دکتر صدر لبخند زد: قسم نخور. یک دختری سر خاک پیشت بود. از اون برام بگو.
حنانه آهی کشید: قرار بود عروسم بشه! رفته بودیم خواستگاری و جواب مثبتم گرفته بودیم.
دکتر صدر متعجب شد: تو مگه چند سالته که عروس هم داشته باشی؟
حنانه بیشتر با چادرش رو گرفت: از من کوچیک تر هاش نوه هم دارن!
دکتر صدر خودکارش را روی میز رها کرد و گفت: دوست دارم با عروست صحبت کنم. جلسه بعد تونستی بیارش!
حنانه: اومده. بیرون نشسته.
دکتر صدر: احمد کجاست؟ نیومد امروز؟
حنانه: احمد آقا باید میرفتن سرکار! از آرزو خواستن با من بیاد!
دکتر صدر پرسید: آرزو عروسته؟
حنانه گفت: نه. قرار بود عروسم بشه. دیگه پسری ندارم که عروسی داشته باشم. تو این سن فقط یک داغ رو دلش گذاشتم و شرمنده خودش و خانوادش شدم.
دکتر صدر: خیلی ها تو این شرایط جنگ ازدواج می کنن. من تازه اومدم ایران اما تو همین مدت هم عروس دامادهای زیادی دیدم که تنها یا با هم راهی جبهه شدن. بعضی از همکارهای خودم تو این بیمارستان بودن که اعزام شدن با همسراشون!
حنانه: نمی دونم چی درسته چی غلط.
دکتر صدر: حتی درباره احمد؟
حنانه با خجالت گفت: اشتباه کردم. مادرش هرگز من رو قبول نمی کنه!
دکتر صدر: اشتباه کردین که زود عمل کردید.
حنانه: مجبور بودم دم دهن عموی علی رو ببندم.
دکتر صدر: برام تعریف کن!
حنانه از آن روز ها گفت. از کتک ها، از تصمیم علی و احمد! از دلش که کمی آرامش خواست! از احمدی که پشت شد و پناهش داد! از خوشحالی علی و حسرت داشتن پدری چون احمد!
دکتر صدر تمام حرف هایش را شنید و گفت: پس چرا از احمد دوری می کنی و اون رو اشتباه میدونی؟
حنانه گفت: مادرش!
دکتر صدر گفت: تو احمد رو مقصر مرگ علی می دونی؟
حنانه با تعجب به دکتر نگاه کرد و او ادامه داد: چون علی تو بغل اون بود که رفت؟ چون نتونست مواظب امانتیت باشه؟ فکر می کنی احمد می تونست کاری انجام بده؟
حنانه سکوت کرد. صدر هم چیزی نگفت تا حنانه با خود کمی خلوت کند. دقایقی بعد حنانه گفت: قرار بود پدری کنه!
صدر همین را می خواست. که حنانه اصل فکرش را بگوید. اصل اندیشه اش را! از پس زدن باورهای ذهنش نتیجه ای حاصل نمیشد.
دکتر صدر: پدرهای زیادی تو جبهه ها سر پسرشون رو در آغوش گرفتن! همیشه تاریخ بوده و هست!احمد همه کاری کرد. حنانه! زخم بازوی احمد رو دیدی؟
حنانه تعجب کرد: زخم؟
دکتر صدر: آره! تیر خورد. قبل از علی! خون ریزی داشت. با همون زخم باز علی رو کول کرد و مسافت زیادی دوید! میدونی وقتی رسید بیمارستان، خودش هم فاصله ای تا مرگ نداشت؟ می دونی با چه سختی و حال بدی خودش رو رسوند که خبر شهادت علی رو از کس دیگه نشنوی؟ می گفت باید بودم تا مواظبش باشم! احمد بخاطر تو پای سلامتی خودش قمار کرد و تو ندیدی!
حنانه اخم کرد: شما از کجا می دونی؟
دکتر صدر: ازش خواستم برام از شهادت علی بگه! احمد حال بهتری از تو نداره! تو فقط عزادار پسرتی اما اون داره از چند جبهه کوبیده میشه! از طرفی همسرشی و نگرانته! از طرفی کسی نمیدونه همسرشی و مجبوره عقب بکشه! هر کاری می کنه ملامت میشه! عذاب شهادت علی تو آغوشش! نگرانی از دست دادن تو! مخالفت مادرش! احمد رو می بینی حنانه؟ یا فقط اون رو مقصر مرگ علی می دونی و پرونده رو بستی انداختی دور؟
حنانه اشکش را پاک کرد: من نمی تونم. دیگه توان ندارم!
دکتر صدر: پس به احمد اعتماد کن! بذار پناهت بشه!
حنانه: نمی تونم وابسته کسی بشم که آینده ام باهاش نامعلومه! همین که شر عموهای علی رو از سرم دور کرد برام بسه!
دکتر صدر: پس دل احمد چی؟ از دل اون خبر داری که یک طرفه دل میکنی؟
حنانه: من دل نمی کنم! فقط منتظر میمونم.
دکتر صدر: به احمد بگو از شهادت علی برات بگه. بذار هم تو بشنوی هم اون بگه و راحت بشه!
حنانه سرش را به دو طرف تکان داد: نه! نمی خوام!
دکتر صدر: باید بخوای! بذار علی به آرامش برسه! حالا هم برو به آرزو بگو بیاد داخل.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه 💖
قسمت۶۹
حنانه که از اتاق بیرون رفت به آرزو گفت: آرزو جان! دکتر می خواد باهات حرف بزنه عزیزم.
آرزو با تعجب گفت: من؟
حنانه سری به تایید تکان داد و آرزو سمت اتاق رفت. آرام در زد و وارد شد. دکتر صدر با لبخندی از او استقبال کرد. کمی با او احوال پرسی کرد و گفت: علی رو چقدر میشناختی؟
آرزو با خجالت جواب داد: از وقتی اومدن تو محله ما، خیلی تو چشم بود.همیشه دخترا دربارش حرف می زدن. آخه خیلی مودب و موقر بود. چشم پاک بود و به همه کمک می کرد. اصلا فکرشو نمی کردم حنانه خانم از من خواستگاری کنن برای علی آقا.
دکتر صدر: چون دوستات ازش تعریف میکردن بهش جواب مثبت دادی؟
آرزو از خودش دفاع کرد: نه! علی آقا تمام چیزایی که من میخواستم رو داشت.
دکتر صدر: و اون چیز ها چی بود؟
آرزو: ادب، ایمان، کمک به مردم، شجاعت، دستش به دهنش می رسید. تو نگهداری از مادرشون هم نشون دادن مسئولیت پذیر هستن.
دکتر صدر: قیافه چی؟تیپ لباس پوشیدن؟ طرز حرف زدن؟
آرزو با خجالت گفت: من دوست داشتم. تمیز و مرتب بودن همیشه.
دکتر صدر:پس تو هم همیشه حواست به علی بود؟
آرزو سرخ شد: نمی شد ندیدش. روزهای کمی تو محل بود اما همون کمش هم تو چشم بود. حتی بزرگتر ها هم همش ازش تعریف می کردن. رفتنش همه رو بهم ریخت.
دکتر صدر: تو چی؟
آرزو: نمی دونم چطور میتونم دیگه زندگی کنن. علی خیلی...
آرزو دنبال واژه بود که صدر کمکش کرد: ایده آل؟
آرزو سریع گفت: بله ایده آل بود.
دکتر صدر: عقد کرده بودید؟
آرزو: نه، قرار بود بعد از عقد حنانه خانم و احمد آقا، بیان برای بله برون!
دکتر صدر: خیلی به حنانه نزدیکی؟
آرزو: بیشتر با مامانم دوست هستن!
دکتر صدر: اما دیروز کنار قبر تو کنارش بودی!
آرزو: اون قبر وجه اشتراک بزرگ من و حنانه خانمه!
دکتر صدر: دوست دارم بازم بیای! تو هم در شرایط خوبی نیستی و بهتره یک دوره درمان بگذرونی.
آرزو وحشت کرد: خدا مرگم بده! بابام بفهمه دیوونه شدم منو می کشه!
دکتر صدر خندید: دیوونه چیه دختر خوب؟ به قول خودت علی مرد ایده آل تو بود! با این شرایط تو ازدواج بعدی به مشکل میخوری! من میخوام کمکت کنم!
آرزو نگاه از مرد مقابلش دزدید و گفت: باید به مامانم بگم!
دکتر صدر: اگه برات سخته، جلسه بعد حنانه، بذار با مادرت بیاد! من خودم باهاش حرف میزنم.
آرزو تشکر کرد و از اتاق بیرون رفت. اصلا از رفتار این مرد بی پروا خوشش نمی آمد. علی مرد با حیایی بود که چشم به چشمهایش ندوخته بود!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#اخلاق #عملی
✨نکته های پندآموز
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ مى ﮔﻮﯾﺪ:
ﺍﺯ ﻫﺮ کسی ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ی ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻮقع ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ
ﺍﺯ ﻋﻘﺮﺏ ﺗﻮقع ﻣﺎﭺ ﻭ ﺑﻮﺳﻪ
ﻭ ﺑﻐﻞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺵ!
ﺍﻻﻍ ﮐﺎﺭﺵ ﺟﻔﺘﮏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ
ﺳﮓ ﻫﻢ ﮔﺎهى ﮔﺎﺯ مى ﮔﯿﺮﺩ
ﮔﺎهى ﺩمى ﺗﮑﺎﻥ مى دهد.
ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﺗﮑﻠﯿﻔﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ.
ﺣﺎﻻ تو هی ﺑﯿﺎ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ مچ
ﺑﮑﻦ ﺗﻮیِ ﮐﻮﺯﻩ یِ ﻋﺴﻞ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻫﻦ ﺁﺩﻡ ﻧﺎﻧﺠﯿﺐ...
ﺭﺍﺳﺖ مى ﮔﻮﯾﺪ
ﺗﻮﻗﻌﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻢ ﮐنى،
ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﻫﻢ ﮐﻢ مى ﺷﻮﻧﺪ
ﺭﺍحت تر ﻫﻢ ﺯﻧﺪگى مى كنى...
👤 احمد شاملو
🌷❤️
سه گروه را هرگز فراموش نكن :
▪️ آنها كه در شرایط دشوار كمكت كردند
▫️ آنها كه در شرایط دشوار رهایت كردند
▪️ آنها كه در شرایط دشوار قرارت دادند.
#ارنست_همینگوی
🌷❤️
عقل بی عاطفه خطرناک است و
عاطفه بدون عقل قابل اعتماد نیست
آدم کامل آن است که هم عقل دارد و هم عاطفه.
#ویلیام_تن
🌷❤️
از حکیمی پرسیدند: تا بهشت چقدر راه است؟ گفت یک قدم.
گفتند: چطور؟
گفت: یک پایتان را که روی نفس شیطانی بگذارید پای دیگرتان در بهشت است ....
#کشکول_عباسی
🌷❤️
پادشاهی را گفتند: چگونه به پادشاهی رسیدی حال آنکه پینهدوزی بیش نبودی؟
گفت: پینهدوز بودم اما پینهدوز بسیار خوبی بودم...
#جی_پی_واسوانی
🌷❤️
نه ژاپنی ها نابغه اند
ونه ما كُند ذهنيم
تنها تفاوت ما و آنها در اين است
كه آنها فرد شكست خورده را
تشويق ميكنند تا موفق شود
ولی ما با فرد موفق ميجنگيم تا
شكستش دهیم!
http://splus.ir/ashaganvalayat
#داستانک
📚 داستان پندآموز
📝 دیگ
🔹شخصی از همسایهاش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به همسایه پس داد.
وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید، وی گفت: "دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد."!
چند روز بعد، آن شخص دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوشخیال این بار دیگی بزرگتر داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. تا مدتی از آن شخص خبری نشد.
همسایه به در خانه وی رفت و سراغ دیگ خود را گرفت.
او گفت: "دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد."
همسایه گفت: "مگر دیگ هم میمیرد؟ چرا مزخرف میگویی!!!"
و جواب شنید: "چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمیزاید. دیگی که میزاید حتما مردن هم دارد."
🔸و این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد عجیبترین دروغها و داستانها را باور میکنیم اما وقتی کوچکترین ضرری به ما میرسد حتی شاید حقایق را هم منکر شویم.
📚📚
🔹مردی در کنار چاه زنی زیبا دید، از او پرسید:
زیرکی زنان به چیست؟
زن داد و فریاد کرد و مردم را فراخواند!
مرد که بسیار وحشت کرده بود پرسید:
چرا چنین میکنی؟
من که قصد اذیت کردن شما را نداشتم، دیدم خانم محترم و زیبارویی هستی، خواستم از شما سوالی بپرسم.
در این هنگام تا قبل از اینکه مردم برسند زن سطل آبی از چاه بیرون کشید و آن را بر سر خود ریخت، مرد باتعجب پرسید: چرا چنین کردی؟
زن خطاب به مردم که برای کمک آمده بودند گفت:
🔸 ای مردم من در چاه افتاده بودم و این مرد جان مرا نجات داد، مردم از آن مرد تشکر کرده و متفرق شدند.
دراین هنگام زن خطاب به مرد گفت :
این است زیرکی زنان!
اگر اذیتشان کنی تو را به کام مرگ میکشند
و اگر احترامشان کنی خوشبختت میکنند.
📚📚
🔹پادشاهی صبح زود برای شکار بیرون رفت.
مردی زشت برابر او ظاهر شد، آن را به فال بد گرفت و دستور داد تا او را حسابی بزنند.
🔸اتفاقاً شکار خوبی داشت و حیوانات زیادی شکار کرد و خوشحال بازگشت. یادش آمد که آن مرد فقیر را بدون دلیل اذیت کرده است به همین خاطر تصمیم گرفت او را صدا کند و از او عذرخواهی کند. دستور داد او را حاضر کنند، وقتی آمد، پادشاه از او عذر خواست و خلعتی همراه با هزار درهم به او داد. مرد گفت:
🔹ای پادشاه من خلعت و انعام نمیخواهم اما اجازه بده یک سخن بگویم، گفت: بگو.
🔸گفت : صبح اولین کسی را که تو دیدی من بودم و اولین کسی را که من دیدم تو بودی، امروزِ تو همه به شادی و طرب گذشت و روزِ من به رنج و سختی، خودت انصاف بده،
بین ما دو تا کدام شوم تر هستیم؟؟!
📚📚
📝عاقبت زن نق نقو!
مرد کشاورزی زنی نق نقو داشت که از صبح تا شب از همه چیز شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه مشغول کار بود و زمین را شخم میزد. یک روز، وقتی همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایهای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. و دوباره همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی محکم به پشت سر زن زد و او در دم، کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیتگویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانه مخالفت تکان میداد. پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت: "خب، این زنان میآمدند، حرفهای خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر زیبا یا خوشلباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم."
کشیش پرسید: "پس مردها چه میگفتند؟"
کشاورز گفت: "آنها میخواستند بدانند که آیا حاضرم قاطر را بفروشم یا نه!؟"
📚📚
#داستان_کوتاه
مرد افلیج و اسب سوار
اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مردِ سوار دلش به حال او سوخت ، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند. مرد افلیج وقتی بر اسب سوار شد دهنه ی اسب را کشید و گفت :
اسب را بردم و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد: تو تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی! اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم
مرد افلیج اسب را نگه داشت ، مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی، زیرا می ترسم که دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند...
#کلیله_و_دمنه
https://ble.ir/ashaganvalayat
#خواص# گیاهان #دارویی
#نعناع
🔹⇦ یکی از موادی که میتواند معده را جمع کند و بدن را گرم کند نعناع است. نعناع استریل کننده و ضد سم در معده و گوارش است و طبیعتش گرم است.
🔹↫ خانم ها به روش های مختلف از نعناع استفاده کنید. در انواع غذاها به طور مناسب بریزید.
🔹↫ همچنین چای نعناع بهترین چای برای اعضای خانواده است و کوکوی نعناع یکی از بهترین غذاها برای وعده شام است.
🍎🍏
✨📌برای کاهش فشار خون بدن نیاز به پتاسیم دارد و جالب است بدانید که نارنگی یک منبع غنی از پتاسیم است و به همین دلیل میتواند باعث کاهش فشار خون بالا شود.
✨📌فشار خون بالا میتواند باعث بیماریهای و عارضههای جبران نشدنی مثل سکته قلبی شود
🍎🍏
زخم دهان در اثر یبوست، نوسانات هورمونی و کمبود ویتامین ایجاد میشود. موارد زیر بهترین درمان این زخم دردناک هستند:
✔️عسل
✔️سرکه سیب
✔️آب و نمک
✔️خمیردندان
✔️روغن نارگیل
🍎🍏
✨📌کنجد سیاه سطح انرژی را در بدن افزایش میدهد، مغز را تغذیه میکند و سرعت فرآیند پیری را کاهش میدهد.
✨📌 مصرف منظم کنجد سیاه میتواند به کاهش علائم درد پشت، درد مفصلی و ضعف در مفاصل کمک کند.
🍎🍏
🍎لیمو برای از بین بردن شورهی سر :
🔹پوست سرتان را با ۲-۳ قاشق غذاخوری آبلیمو ماساژ بدهید و موها را پس از ۱۵ دقیقه با آب معمولی بشویید تا به طور طبیعی از شر شورهی سر خلاص شوید.
🍎🍏
#بهبود_اختلالات_گوارشی
🌸✨ عامل اصلی بیماری های
گوارشی کمبود ویتامین D می باشد
اگر شیر و ماهی نمیخورید برای جبران
این ویتامین گل کلم بخورید.
🍎🍏
🍏خواص زغال اخته
ترکیبات آنتی اکسیدانی در زغال اخته باعث جلوگیری از تشکیل پلاک کلسترول در قلب و گرفتگی رگ های خونی و بیماری های قلبی و عروقی می شود.
🍎🍏
😮💨ضد #سرفه و التهابات گلو
🍯اگر دچار #آنفولانزا شدید یا سرما خوردهاید و سرفههای خشک امانتان را بریده، عسل بخورید. طبق تحقیقی که روی ۱۰۵ کودک انجام شده، تاثیر یک دوز عسل طبیعی معادل تاثیر یک دوز شربت «دکسترومتورفان» به عنوان شربت ضدسرفه برای کاهش سرفه و درمان سرماخوردگی، تشخیص داده شده است.
🍯 علاوه بر این کودکان تحت درمان بعد از خوردن این خوراکی درمانگر شیرین خواب راحتتری داشتهاند، این در حالی است که دکسترومتورفان تاثیرات خوابآور دارد.
🍎🍏
فواید بهار نارنج بر روی اعصاب
🔸سردرد های عصبی و همچنین میگرنی را کاهش می دهد.
🔹برای رفع ضعف اعصاب مفید و نشاط آور است.
🔸افرادی که مشکل اختلال خواب دارند، می توانند پیش از خواب، مقداری عرق بهار نارنج با چای مصرف کنند. اگر از این محلول ۲ ساعت قبل از خواب استفاده کنند، خواب بسیار آرامی خواهند داشت.
🔹عرق بهار نارنج برای رفع غم و افسردگی مفید است.
🔸دم کرده گل درخت بهار نارنج برای بر طرف کردن قولنج های عصبی مفید است.
https://ble.ir/ashaganvalayat