eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.9هزار دنبال‌کننده
41.8هزار عکس
51هزار ویدیو
70 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه و نظرات مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784
مشاهده در ایتا
دانلود
⚫️محمود پاک نیت: رئیس جمهوری پرتلاش و پرکار را از دست دادیم بازیگر سینما، تلویزیون و تئاتر ضمن عرض تسلیت به مناسبت شهادت آیت‌الله سید ابراهیم رئیسی و هیأت همراه در حادثه سقوط بالگرد، گفت: متاسفانه رئیس جمهوری پرتلاش و پرکار را از دست دادیم. امروز به دلایل مختلف دچار یک بی‌ثباتی شده‌ایم که از دست دادن سید بزرگوار ممکن است این بی‌ثباتی را تشدید کند. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
⚫️پیام تسلیت مدیرعامل بنیاد رودکی در پی شهادت ریاست جمهوری  دغدغه‌ رئیس‌جمهور محترم در مسائل فرهنگی و هنری نیز مایه دلگرمی جامعه هنری بود. شهادت ایشان در راه خدمت به این مرز و بوم، والاترین درجه‌ای است که هر انسان  مومنی به آن می‌رسد. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
⚫️حمید نیلی، مدیرکل هنرهای نمایشی: آقای رییس جمهور در حین خدمت به کشور و مردم به شهادت رسید و این عین عاقبت‌بخیری است. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
⚫️پیام تسلیت علیرام نورایی برای شهادت رئیس‌جمهور و هیأت همراه علیرام نورایی: شهادت جانسوز رئیس جمهور مکتبی، جناب آقای آیت الله رئیسی و همراهان گرامیشان را به مردم شریف ایران تسلیت عرض می‌کنم و برای بازماندگان صبر و سلامتی از درگاه احدیت خواستارم. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
⚫️ابوالفضل همراه بازیگر سینما، تئاتر و تلویزیون 🔸 شهید حاج قاسم سلیمانی یک جمله معروف دارند که میگویند شرط شهید شدن شهید بودن است. 🔸 به نظر بنده شهید آیت الله رئیسی و همراهانشان همگی این نشانه شهادت رو در کار و در زندگیشان داشتند. 🔸 چه توفیقی بالاتر از اینکه در حین خدمت به خلق، شهد شیرین شهادت نصیبشان شد. 🔸 از خداوند منان برای آن شهیدان، علو درجات و برای امت اسلام و خانواده های شهدا صبر و سلامتی مسئلت دارم. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
30.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹برگزاری جلسه فوق العاده سران قوا به میزبانی معاون رئیس جمهور 🔹 همدردی روسیه با ایران : پوتین برای مراسم تشییع به تهران سفر می‌کند 🔹 واکنش ظریف به شهادت رئیس جمهور : آمریکا مقصر این اتفاقه ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
32.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹آخرین تصاویر رئیسی قبل از حادثه منتشر شد 🔹 پیام معنی دار رهبری به سران جدید دولت 🔹 هلهله کفتارهای فارسی زبان در پی شهادت رئیس جمهور ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹حکم بازداشت نتانیاهو و گالانت (وزیر جنگ اسرائیل) صادر شد 🔹 پوتین به تهران می آید پیام تسلیت معنادار پوتین : او دوستم بود ، هم اکنون شخصا ایشان را از دست داده ام ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
بهمن ۹۵ ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🔴آقای مهرعلیزاده دیدار افتاد به قیامت! 🔹‌ما هیچ وقت حرف منافقین که از دهن شما تو مناظره ها دراومد رو فراموش نمیکنیم. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حرمت عشق قسمت ۱۱ مهر سکوتش باز شدنی نبود... با فکرهایی که در سرش بود،صغری کبری میچید اما بی نتیجه.! نمیدانست چه کند. سرش پایین بود و به چایی که خانم بزرگ برایش گذاشته بود خیره شده بود. یک دستش را تکیه بدنش کرده بود. با انگشت دست دیگرش روی لبه فنجان خطوطی نامفهوم میکشید. آقابزرگ صبرش به سر آمد و گفت: _باباجان نمیگی چیشده؟ با یاشار حرفت شده؟ نفس عمیقی بیرون داد. _نه.! _خب پدر بیامرز حرف بزن ببینم دردت چیه. بیشتر از یکساعته ساکتی.! حرفتو بزن..! خانم بزرگ_ آره مادر! من که دق کردم از دستت. اون از صبحونه خوردنت اینم از حال الانت. خب حرف بزن..! جمله خانم بزرگ گویی تاثیر خودش را گذاشته بود.زانوانش را در بغل گرفت. آهسته گفت: _نمیدونم از کجا بگم. زندگیم هیچ جوری به هم نمیخوره! فاصله عقاید من با همه از زمین تا آسمون شده! مامان بابا اصلا منو درک نمیکنن!! تمام فامیل رو بسیج کردن . مخصوصا مامان... نگاهش را بالا آورد. _دیشب بابا از دستم شاکی شد. گفتم مهسا رو نمیخام. یاشار و سمیرا هم، همون دیشب، محرم شدن.خیلی کلافه ام...بیشتر از دست مامان.اصلا نمیفهمه چی میگم. مهمونی ها شده مثل عروسی فقط تجملات...! میگم نمیخام خاله شهین اینا رو ببینم از عمد میگه برو دنبالش. میگم نیاز به اینهمه مهمونی نیس، کار خودشو میکنه. نگاهی به اقابزرگ و خانم بزرگ کرد. هر دو بالبخند به او نگاه میکردند و به حرفهایش گوش میدادند. خانم بزرگ_خب خیلی طبیعیه مادر روی دو زانو نشست. _اخه کجای اینا طبیعیه!!؟؟ اصلا به هم همخوانی نداره! چه دلیلی داره اینهمه با حرفها و نظراتم مخالف باشند؟! چه دلیلی داره اینهمه فاصله بین من و بقیه؟! از خانواده خودم هیچکسی نیست باهم، هم عقیده باشیم، این کجاش طبیعیه؟!اینهمه اصرار مامان بابا برا ازدواج من با مهسا کجاش طبیعیه؟! آقابزرگ بقیه چایش که نصفه شده بود را خورد. استکانش را در سینی گذاشت و با لبخند گفت: _ببین باباجان حرف زیاد دارم بهت. ولی اول باید تمام حرفهات رو بگی.بعد من میگم. _همه رو گفتم _نه باباجان من تو رو بزرگت کردم. تک تک سلولت رو میشناسم، غم بزرگی رو دلت سنگینه. اونو بگو _شما منو بزرگ کردین؟؟ خانم بزرگ_آره مادر! اول حرفات رو بگو تا بگیم برات _خب شما بگین جریان چیه؟! خانم بزرگ_دلت سبک بشه راحت تر میفهمی ما چی میگیم. _زن میخوام.ولی هیچ کاری نمیکنن. میگم چادری باشه مهسا رو معرفی میکنن.!!! اصلا دلخوری دیشب بابا هم از همینه!!خسته شدم از اینهمه مهمونی. خسته شدم از اینهمه ظاهرسازی، از خونه باغ، از تجملات، تنها جایی که مانوسم بعد از اتاقم خونه شماست و اونم نمیدونم دلیلش چیه!! از اینهمه... از اینهمه... کلام نیمه تمامش را خانم بزرگ تمام کرد. _از اینهمه عشوه و غمزه های دخترا، از کارای مادرت، از اینکه همه متحد شدن تا تو رو ب زانو دربیارن، از اینهمه اصرار پدرت. با تعجب و تحیّر به دهان خانم بزرگ چشم دوخته بود. باورش نمیشد،.. حرف دلش بود،...همانی که این پا و آن پا میکرد تا خودش بگوید، حالا چه راحت خانم بزرگ همه را میگفت..! آقابزرگ لبخند پهنی زد. _چیه باباجان.،؟؟!! چرا اینقدر تعجب کردی!!! ؟؟ ما خیلی چیزا میدونیم که خبر نداری. بهت نگفتیم تا خودت بیای، ازمون بخای که بگیم برات. نزدیک ظهر بود... 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حرمت عشق قسمت ۱۲ نزدیک ظهر بود... خانم بزرگ در آشپزخانه... مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد. پیچ رادیو قدیمی را باز کرد... نوای روحبش کلام الله در خانه پیچید. آقابزرگ و یوسف به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفتند، برای وضو. خانم بزرگ وضو گرفته از آشپزخانه بیرون آمد،... سجاده ها را از روی طاقچه برداشت. نزدیک ورودی حیاط رو به آقابزرگ گفت: _آقاجلال،.. سجاده رو بیارم براتون حیاط، یا میاین داخل!؟ آقا بزرگ با گفت: _شما کجا میخونی..؟! هرجا هسی برا منم سجاده رو همون جا بذار خانم بزرگ_هوا سرد نیست؟! _نه،اصلا اسفند شده، ولی مثل بهاره! خانم بزرگ بود و زانو دردش... میز و صندلی مخصوصی،آقابزرگ برایش تهیه کرده بود،..تا در نماز، از زانودرد در امان باشد. و گوشه ایوان گذاشته بود. مخصوص نماز هایی که میخواندند. به سمت میزش رفت.سجاده خودش را گذاشت. کمی جلوتر سجاده آقابزرگ را پهن کرد.سجاده ای که برای مهمان گذاشته بود، کنارش پهن کرد تا یوسف روی آن نماز گذارد. مقنعه اش را سرکرد... چادرش را پوشید. عطر خوشی در هوا پیچید. که ادمی را مست میکرد. این همان بود که مادرش به او بخشیده بود. و حالا همچنان او را نگه داشته بود. آقابزرگ وضو گرفته،... آستین پیراهنش را به پایین میکشید. و به سمت سجاده ای که خانم بزرگ انداخته بود آمد.
_به به.. به به...عجب عطری . قطره اشکی سمج از گوشه چشمش چکید. گرچه سریع پاکش کرد. اما یوسف و خاتون هردو دیدند. با لحن آرامی گفت: _خیلی خوب کاری کردی اومدی بیرون. از کجا فهمیدی نماز اینجا بیشتر به من میچسبه؟! خانم بزرگ لبخندی زد. و چیزی نگفت. یوسف سجاده اش را جمع کرد،... انگار که دلخور شده بود.ترجیح میداد تنهایی نماز بخواند. هم خلوت عارفانه و عاشقانه شان را به هم نمیزد! و هم راحت تر با خدایش حرف میزد. _بااجازتون من میرم داخل میخونم. خانم بزرگ خواست حرفی بزند تا دلجویی کند، اما آقابزرگ سریع گفت: _باشه بابا جان هرجور راحتی آقابزرگ کلاه سفیدی که یادگار حج بود را روی سرش گذاشت،... عبایش را انداخت، و شروع کرد به اذان و اقامه گفتن.هراز گاهی به صاف کردن آستین لباسش به همسرش میکرد. اذان و اقامه شان تمام شده بود... دستهایشان را بالا بردند. و خواندند ۴ رکعت نماز جماعتی که سجده هایش با هق هق آقابزرگ و ریزش اشک های بی پایان خانم بزرگ همراه بود. یوسف گیج بود،... حال خودش را نمیدانست. وارد پذیرایی شد، پشت پنجره به تماشای زوجی بود که بعد از گذشت نزدیک ۶٠ سال از زندگی مشترکشان اند. باید را قرارمیداد. چقدر زیبا میکرد. چقدر زیبا میکرد. و چقدر زیبا با بهترین لحن ممکن میکرد. یوسف، سرش را پایین انداخت. خانه فقط دو اتاق داشت. راهش را کج کرد به سمت اتاق میهمان.در رابست. چنان در فکر بود که حواسش نبود، جهت قبله را اشتباه کرده،چند دقیقه ای فکر کرد، سجاده را چرخاند بسمت راست، ایستاد، اما نای ایستادن نداشت، اینجا کسی نبود..بی نامحرم، بی واسطه، خودش بود و محبوب، خودش بود و معبود...آرام روی زمین نشست.... زانوانش را در بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت، و آرام آرام اشکهایش جاری میشد. حس کرد صدایی از بیرون می آید،.. حتما خلوت عاشقانه و عارفانه شان تمام شده بود. به خودش آمد....بلند شد تا نماز گذارد. هنوز تکبیر نگفته بود که آقابزرگ با خنده در زد. _یوسف باباجان..!نمازت رو خوندی بیا ناهار، فقط زود بیا، تو رو نمیدونم، ولی ترمز من یکی رو که بریده بالبخند از نماز را شروع کرد. سرش را از سجده برداشت... نمازش تمام شده بود، اما درد دلهایش نه، روی دوزانو نشست،تسبیح فیروزه ای را برداشت.ذکر تسبیحات را میگفت، سجاده را جمع کرد.در را باز کرد. با تسبیح وارد پذیرایی شد.... با صحنه ای که دید چنان ذوقی در دلش بوجود آمد که نتوانست آن را بروز ندهد. آقابزرگ و خانم بزرگ ،..روی، مقابلشان سفره ای ، اما ،پهن بود... عطر دلپذیر دستپخت خانم بزرگ شیرین پلو با قیمه، که . نزد یوسف که نوه شان بود، چنان آرام باهم حرف میزدند، که گویی به هم رسیده اند. یوسف_عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم....شیرین پلو با قیمه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖حرمت عشق💖 قسمت ۱۳ یوسف_ عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم...شیرین پلو با قیمه پای سفره نشست. _نوش جونت مادر، زود بکش تا از دهن نیافتاده. _آره باباجان زود بخور که هرچی موند بقیه ش برا منه خانم بزرگ از بالای عینکش کرد. _وا....!!! آقا جلال بیشتر از اونی که براتون میریزم نباید بخورین، دوباره قندتون میره بالا برا قلبتون هم ضرر داره. تسبیح را کنارش گذاشت. یوسف، شرمش شد، آن دو، که بودند، که بودند،، دست نگه داشتند، تا او بیاید، شروع کنند.. خانم بزرگ بشقابی برداشت... مقداری برنج کشید و با قاشق و چنگال روی سفره گذاشت، بشقاب سبزی خوردن را خودش و آقا بزرگ جا داد تا برای خوردن، دست همسرش نباشد. بار اولی نبود.... که این صحنه ها را میدید، اما چنان میشد که مات میشد و فقط نگاه به حرکاتشان میکرد. آقابزرگ برایش غذا کشید و مقابلش گذاشت.نگاهی به بشقاب غذایی که مقابلش بود کرد. باز فکرها به ذهنش هجوم آورده بودند.قاشق را از غذا پر و خالی کرد.فقط به غذا خیره شده بود. آقابزرگ _تو فکرش نرو باباجان.،درست میشه _من که امیدم اول خدا و اهلبیت.ع. و بعدش هم شما خانم بزرگ_حالا غذات بخور مادر، خداکریمه. _آقابزرگ میشه بقیه رو برام بگید، چجوری شد من پیش شما موندم، مامان بابا اعتراض نکردن؟! خانم بزرگ_اول غذات رو بخور بعد.حیفه اقابزرگ_ آره باباجان.. اول غذات رو بخور بعد یه دل سیر میشینیم باهم گپ میزنیم. نمیفهمید چه میخورد.. بیشتر باغذایش بازی میکرد. مدام در فکر این جمله اقابزرگ بود که ساعتی قبل در حیاط گفته بود؛ «از سه سالگی تو پیش ما بزرگ شدی...»