فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️درخواستی که اجابت شد
فیلم فوق مربوط است به سفر چند روز پیش آیت الله رئیسی به نوشهر
علی اصغر رنجبر ۱۹ ساله اهل چالوس در مصلی امام خمینی نوشهر به وسیله برگه ای از ایشان درخواست انگشتر میکند.
علی اصغر: شمارمو گرفتن فرداش زنگ زدن مسئول دفترشان گفت انگشتر داره میاد
اما چه فایده دیگه حاجی نیست😭
🔻کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش
http://splus.ir/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️چند روز پیش همینجا آمده بود استقبال رئیسی و برایش اسپند دود کرده، حالا همینجا ایستاده برای عزاداری شهید رییسی
🔻کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش
http://splus.ir/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️موتورسواران؛ اولین نفراتی بودند که به لاشه هلیکوپتر ریاست جمهوری رسیدند
کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش
http://splus.ir/ashaganvalayat
⭕️اونایی که داشتید خوشحالی می کردید که سه تا پلیس تو تهران کشته شدن بیاید ببینید این دختر یکی از هموناست که اینجوری داره بی تابی می کنه...
نه شرف دارید و نه انسانیت، ننگ بر شما
🔻کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش
http://splus.ir/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️موتورسواران؛ اولین نفراتی بودند که به لاشه هلیکوپتر ریاست جمهوری رسیدند
🔻کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش
http://splus.ir/ashaganvalayat
⭕️دو گروه از خبر شهادت رئیس جمهور خوشحالند:
۱. صهیونیستهای پَست
۲. گروهک منافقین پَست تر
خوشحالی این دو گروه پَست و پست تر سند حقانیت و مدال افتخار شهید عزیز ماست. همیشه تاریخ آل مروانها با شهادت فرزندان فاطمه(س) خوشحال و رقص کنان به میدان آمده اند. نان حلال نقش دارد.
ازسر وصدای شادی فواحش غم به دلتون راه ندین.
حجم بالای توییتهای شادی که در فضای مجازی منتشر میشه اکثرا اکانتهای سایبری و اجارهای برانداز و اسرائیلین که بسیاریشون بعد از فتنه ززآ خاموش بودن و الان محور فعالیتشون لختشدن و جُکسازیه.
امثال مهناز افشار و سایر بیاصل و نسبها هم کف روی آبند.
🔻کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش
http://splus.ir/ashaganvalayat
✴️دروغی بنام پهپادهای اردوغان
باید در مورد چند موضوع شفافسازی کنیم؛ نخست در مورد نقش پهپادهای اردوغان در کمک به پیدا کردن محل بالگرد، اول آنکه اگر من میدانستم کدام عاقلی به این پهپادها اجازه ورود به حریم هوایی کشور را داده، خیلی خوب بود، اصولا چه نیازی به ورود این پهپادها بود که مسیر ورود و خروجش مشخص است دنبال چه چیزهایی بوده است؛ یعنی اصلا نیتش کمک نبود. و بقول معروف شرش به خیرش داشت.
🔸اما در مورد شایعه پیدا شدن محل بالگرد توسط پهپاد ترکیهای، این دروغ هم مانند دیگر دروغهایی است که معمولاً بوقهای اردوغانی استاد تبلیغ آن هستند و از طرف دیگر برخیها در کشور ما نادانسته و بچهگانه آنها را بازنشر میکنند. پهپاد اردوغانی هیچ چیزی را پیدا نکرد و کار را خود پهپادهای خودمان انجام دادند که هم بهتر هستند و هم تجهیزات خوبی دارند. کجسلیقگی و بدسلیقگی را میشود اینجا به خوبی تشخیص داد و متوجه شد.
🔸آنهایی هم که بلافاصله پس از انتشار خبر دروغ ترکها (در حالی که ما درد بزرگتری داشتیم) شروع کردند به عیب و ایراد گرفتن به پهپادهای داخلی که ناتو و صهیونیستها را بیچاره کرده، آخر هنرمندی بودند! چه نیازی به این همه سرکوفت زدند و سرکوب کردن توانمندی داخلی؟ آن موقع که صهیونیستها را تاراندند و ناتو را در اوکراین به خاک مذلت انداختند، خوب بودند اما حالا به خاطردروغهای باند مخوف اردوغانی بد شدند؟
🔸دوستانی که متخصص هستند ثابت کردند که نقطهای که پهپادهای ترکیهای مشخص کردند فاصله قابل توجهی با محل پیدا شدن بالگرد داشته و اصولا آنچه آکینچی پیدا کرده، محل سقوط بالگرد نبوده است. بنابراین از شماها خواهش میکنم حواستان به دروغها و شانتاژهای رسانهای دشمنان باشد. باز هم تاکید میگردد؛
اجازه داده به پهپاد اردوغانی برای ورود به فضای پاک ایران بسیار مشکوک است و باید کسی که این اجازه را صادر کرده، پیدا نمود. و سوال کرد آیا از عملکرد پهبادهای ایرانی آگاهی دارید یا خیر
و یک پیشنهاد دراخر؛
ریاست ستاد کل نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران باید ابلاغیهای را به سران قوا تهیه و تنظیم و ابلاغ نماید اینگونه تصمیمات و تصمیم گیری های کلیدی باید با نظارت و دستور فرماندهی کل قوا و یا ستاد کل نیروهای مسلح صورت پذیرد و تخطی از آن جرم و.....
والسلام
🆔 برای اطلاع از آخرین اخبار محور مقاومت کافیست که لمس نمایید.
.
📃 وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در پیامی شهادت سیدابراهیم رئیسی رئیسجمهور و همراهانش را تسلیت گفت.
🔹در سالروز ولادت هشتمین نور امامت، معینالضعفاء علیبنموسیالرضا (ع) ناباورانه به سوگ و سرور شهادت بزرگمرد خادم ایران اسلامی، رئیسجمهور مردمی و خستگیناپذیر، حضرت آیتالله دکتر سیدابراهیم رئیسی و یاران گرانقدر همراهش در مسیر خدمت به مردم بزرگ این مرزوبوم نشستهایم.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
📃 محمد خزاعی، رئیس سازمان سینمایی کشور در پیامی شهادت رئیس جمهور و هیئت همراه را به ملت شریف ایران و خانوادههای داغدارشان تسلیت گفت.
🔹این ضایعه اسفبار مایهتألم اصحاب فرهنگ و هنر همچون دیگر اقشار جامعه که به شخصیت وارسته، اخلاص، صفای باطن و خدمات ماندگار و با ارزش ایشان به نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران آشنایی داشتند، گردید
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🎨 حسن روحالامین از آخرین اثر دیجیتال خود با عنوان «ضامنخادم» در صفحهی شخصیاش رونمایی کرد....
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
⚫️دلها اینگونه دست خداوند است..
نفیسه روشن: با اینکه دوستتون نداشتم چون بدترین روزای زندگیم و بیکاری و گرونی رو در دوران روحانی و شما گذروندم اما برای شهادت شما عمیقاً متاسفم ... مسیرتون پرنور
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
⏪دارندهی اصل و نسب حتی در دشمنی هم بزرگوار است...
کنایه پدرام کریمی؛ نویسنده و مجری تلویزیون به شادی برخی کفتارصفتان
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
⚫️محمود پاک نیت: رئیس جمهوری پرتلاش و پرکار را از دست دادیم
بازیگر سینما، تلویزیون و تئاتر ضمن عرض تسلیت به مناسبت شهادت آیتالله سید ابراهیم رئیسی و هیأت همراه در حادثه سقوط بالگرد، گفت: متاسفانه رئیس جمهوری پرتلاش و پرکار را از دست دادیم. امروز به دلایل مختلف دچار یک بیثباتی شدهایم که از دست دادن سید بزرگوار ممکن است این بیثباتی را تشدید کند.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
⚫️پیام تسلیت مدیرعامل بنیاد رودکی در پی شهادت ریاست جمهوری
دغدغه رئیسجمهور محترم در مسائل فرهنگی و هنری نیز مایه دلگرمی جامعه هنری بود. شهادت ایشان در راه خدمت به این مرز و بوم، والاترین درجهای است که هر انسان مومنی به آن میرسد.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
⚫️حمید نیلی، مدیرکل هنرهای نمایشی:
آقای رییس جمهور در حین خدمت به کشور و مردم به شهادت رسید و این عین عاقبتبخیری است.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
⚫️پیام تسلیت علیرام نورایی برای شهادت رئیسجمهور و هیأت همراه
علیرام نورایی: شهادت جانسوز رئیس جمهور مکتبی، جناب آقای آیت الله رئیسی و همراهان گرامیشان را به مردم شریف ایران تسلیت عرض میکنم و برای بازماندگان صبر و سلامتی از درگاه احدیت خواستارم.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
⚫️ابوالفضل همراه بازیگر سینما، تئاتر و تلویزیون
🔸 شهید حاج قاسم سلیمانی یک جمله معروف دارند که میگویند شرط شهید شدن شهید بودن است.
🔸 به نظر بنده شهید آیت الله رئیسی و همراهانشان همگی این نشانه شهادت رو در کار و در زندگیشان داشتند.
🔸 چه توفیقی بالاتر از اینکه در حین خدمت به خلق، شهد شیرین شهادت نصیبشان شد.
🔸 از خداوند منان برای آن شهیدان، علو درجات و برای امت اسلام و خانواده های شهدا صبر و سلامتی مسئلت دارم.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
30.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سرخط
🔹برگزاری جلسه فوق العاده سران قوا به میزبانی معاون رئیس جمهور
🔹 همدردی روسیه با ایران : پوتین برای مراسم تشییع به تهران سفر میکند
🔹 واکنش ظریف به شهادت رئیس جمهور : آمریکا مقصر این اتفاقه
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
32.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سرخط
🔹آخرین تصاویر رئیسی قبل از حادثه منتشر شد
🔹 پیام معنی دار رهبری به سران جدید دولت
🔹 هلهله کفتارهای فارسی زبان در پی شهادت رئیس جمهور
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سرخط
🔹حکم بازداشت نتانیاهو و گالانت (وزیر جنگ اسرائیل) صادر شد
🔹 پوتین به تهران می آید
پیام تسلیت معنادار پوتین : او دوستم بود ، هم اکنون شخصا ایشان را از دست داده ام
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🔴آقای مهرعلیزاده دیدار افتاد به قیامت!
🔹ما هیچ وقت حرف منافقین که از دهن شما تو مناظره ها دراومد رو فراموش نمیکنیم.
#سید_شهیدان_خدمت
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت عشق
قسمت ۱۱
مهر سکوتش باز شدنی نبود...
با فکرهایی که در سرش بود،صغری کبری میچید اما بی نتیجه.! نمیدانست چه کند.
سرش پایین بود و به چایی که خانم بزرگ برایش گذاشته بود خیره شده بود.
یک دستش را تکیه بدنش کرده بود.
با انگشت دست دیگرش روی لبه فنجان خطوطی نامفهوم میکشید.
آقابزرگ صبرش به سر آمد و گفت:
_باباجان نمیگی چیشده؟ با یاشار حرفت شده؟
نفس عمیقی بیرون داد.
_نه.!
_خب پدر بیامرز حرف بزن ببینم دردت چیه. بیشتر از یکساعته ساکتی.! حرفتو بزن..!
خانم بزرگ_ آره مادر! من که دق کردم از دستت. اون از صبحونه خوردنت اینم از حال الانت. خب حرف بزن..!
جمله خانم بزرگ گویی تاثیر خودش را گذاشته بود.زانوانش را در بغل گرفت. آهسته گفت:
_نمیدونم از کجا بگم. زندگیم هیچ جوری به هم نمیخوره! فاصله عقاید من با همه از زمین تا آسمون شده! مامان بابا اصلا منو درک نمیکنن!! تمام فامیل رو بسیج کردن #علیه_من. مخصوصا مامان...
نگاهش را بالا آورد.
_دیشب بابا از دستم شاکی شد. گفتم مهسا رو نمیخام. یاشار و سمیرا هم، همون دیشب، محرم شدن.خیلی کلافه ام...بیشتر از دست مامان.اصلا نمیفهمه چی میگم. مهمونی ها شده مثل عروسی فقط تجملات...!
میگم نمیخام خاله شهین اینا رو ببینم از عمد میگه برو دنبالش. میگم نیاز به اینهمه مهمونی نیس، کار خودشو میکنه.
نگاهی به اقابزرگ و خانم بزرگ کرد.
هر دو بالبخند به او نگاه میکردند و به حرفهایش گوش میدادند.
خانم بزرگ_خب خیلی طبیعیه مادر
روی دو زانو نشست.
_اخه کجای اینا طبیعیه!!؟؟ اصلا به هم همخوانی نداره! چه دلیلی داره اینهمه با حرفها و نظراتم مخالف باشند؟! چه دلیلی داره اینهمه فاصله بین من و بقیه؟! از خانواده خودم هیچکسی نیست باهم، هم عقیده باشیم، این کجاش طبیعیه؟!اینهمه اصرار مامان بابا برا ازدواج من با مهسا کجاش طبیعیه؟!
آقابزرگ بقیه چایش که نصفه شده بود را خورد. استکانش را در سینی گذاشت و با لبخند گفت:
_ببین باباجان حرف زیاد دارم بهت. ولی اول باید تمام حرفهات رو بگی.بعد من میگم.
_همه رو گفتم
_نه باباجان من تو رو بزرگت کردم. تک تک سلولت رو میشناسم، غم بزرگی رو دلت سنگینه. اونو بگو
_شما منو بزرگ کردین؟؟
خانم بزرگ_آره مادر! اول حرفات رو بگو تا بگیم برات
_خب شما بگین جریان چیه؟!
خانم بزرگ_دلت سبک بشه راحت تر میفهمی ما چی میگیم.
_زن میخوام.ولی هیچ کاری نمیکنن. میگم چادری باشه مهسا رو معرفی میکنن.!!! اصلا دلخوری دیشب بابا هم از همینه!!خسته شدم از اینهمه مهمونی. خسته شدم از اینهمه ظاهرسازی، از خونه باغ، از تجملات، تنها جایی که مانوسم بعد از اتاقم خونه شماست و اونم نمیدونم دلیلش چیه!! از اینهمه... از اینهمه...
کلام نیمه تمامش را خانم بزرگ تمام کرد.
_از اینهمه عشوه و غمزه های دخترا، از کارای مادرت، از اینکه همه متحد شدن تا تو رو ب زانو دربیارن، از اینهمه اصرار پدرت.
با تعجب و تحیّر به دهان خانم بزرگ چشم دوخته بود. باورش نمیشد،.. حرف دلش بود،...همانی که این پا و آن پا میکرد تا خودش بگوید، حالا چه راحت خانم بزرگ همه را میگفت..!
آقابزرگ لبخند پهنی زد.
_چیه باباجان.،؟؟!! چرا اینقدر تعجب کردی!!! ؟؟ ما خیلی چیزا میدونیم که خبر نداری. بهت نگفتیم تا خودت بیای، ازمون بخای که بگیم برات.
نزدیک ظهر بود...
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت عشق
قسمت ۱۲
نزدیک ظهر بود...
خانم بزرگ در آشپزخانه...
مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد.
پیچ رادیو قدیمی را باز کرد...
نوای روحبش کلام الله در خانه پیچید.
آقابزرگ و یوسف به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفتند، برای وضو.
خانم بزرگ وضو گرفته از آشپزخانه بیرون آمد،...
سجاده ها را از روی طاقچه برداشت. نزدیک ورودی حیاط رو به آقابزرگ گفت:
_آقاجلال،.. سجاده رو بیارم براتون حیاط، یا میاین داخل!؟
آقا بزرگ با #لحن_شیرینی گفت:
_شما کجا میخونی..؟! هرجا هسی برا منم سجاده رو همون جا بذار
خانم بزرگ_هوا سرد نیست؟!
_نه،اصلا اسفند شده، ولی مثل بهاره!
خانم بزرگ بود و زانو دردش...
میز و صندلی مخصوصی،آقابزرگ برایش تهیه کرده بود،..تا در نماز، از زانودرد در امان باشد. و گوشه ایوان گذاشته بود.
مخصوص نماز هایی که #دونفره میخواندند.
به سمت میزش رفت.سجاده خودش را گذاشت. کمی جلوتر سجاده آقابزرگ را پهن کرد.سجاده ای که برای مهمان گذاشته بود، کنارش پهن کرد تا یوسف روی آن نماز گذارد.
مقنعه اش را سرکرد...
چادرش را پوشید. عطر خوشی در هوا پیچید. که ادمی را مست میکرد.
این همان #عطرتربتی بود که مادرش به او بخشیده بود. و حالا همچنان او را نگه داشته بود.
آقابزرگ وضو گرفته،...
آستین پیراهنش را به پایین میکشید. و به سمت سجاده ای که خانم بزرگ انداخته بود آمد.
_به به.. به به...عجب عطری #خاتون_جان.
قطره اشکی سمج از گوشه چشمش چکید. گرچه سریع پاکش کرد. اما یوسف و خاتون هردو دیدند.
با لحن آرامی گفت:
_خیلی خوب کاری کردی اومدی بیرون. از کجا فهمیدی نماز اینجا بیشتر به من میچسبه؟!
خانم بزرگ لبخندی زد. و چیزی نگفت.
یوسف سجاده اش را جمع کرد،...
انگار که دلخور شده بود.ترجیح میداد تنهایی نماز بخواند. هم خلوت عارفانه و عاشقانه شان را به هم نمیزد! و هم راحت تر با خدایش حرف میزد.
_بااجازتون من میرم داخل میخونم.
خانم بزرگ خواست حرفی بزند تا دلجویی کند، اما آقابزرگ سریع گفت:
_باشه بابا جان هرجور راحتی
آقابزرگ کلاه سفیدی که یادگار حج بود را روی سرش گذاشت،...
عبایش را انداخت، و شروع کرد به اذان و اقامه گفتن.هراز گاهی به #بهانه صاف کردن آستین لباسش #نگاهی به همسرش میکرد.
اذان و اقامه شان تمام شده بود... دستهایشان را بالا بردند. و خواندند ۴ رکعت نماز جماعتی که سجده هایش با هق هق آقابزرگ و ریزش اشک های بی پایان خانم بزرگ همراه بود.
یوسف گیج بود،...
حال خودش را نمیدانست. وارد پذیرایی شد، پشت پنجره به تماشای زوجی بود که بعد از گذشت نزدیک ۶٠ سال از زندگی مشترکشان #همچنان_دلداده اند.
باید #آقابزرگ را #الگو قرارمیداد.
چقدر زیبا #بندگی میکرد.
چقدر زیبا #همسرداری میکرد.
و چقدر زیبا با بهترین لحن ممکن #تشکر میکرد.
یوسف، سرش را پایین انداخت.
خانه فقط دو اتاق داشت. راهش را کج کرد به سمت اتاق میهمان.در رابست.
چنان در فکر بود که حواسش نبود، جهت قبله را اشتباه کرده،چند دقیقه ای فکر کرد، سجاده را چرخاند بسمت راست، ایستاد، اما نای ایستادن نداشت،
اینجا کسی نبود..بی نامحرم، بی واسطه، خودش بود و محبوب، خودش بود و معبود...آرام روی زمین نشست....
زانوانش را در بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت، و آرام آرام اشکهایش جاری میشد.
حس کرد صدایی از بیرون می آید،..
حتما خلوت عاشقانه و عارفانه شان تمام شده بود. به خودش آمد....بلند شد تا نماز گذارد.
هنوز تکبیر نگفته بود که آقابزرگ با خنده در زد.
_یوسف باباجان..!نمازت رو خوندی بیا ناهار، فقط زود بیا، تو رو نمیدونم، ولی #دستپخت_خاتون ترمز من یکی رو که بریده
بالبخند از #جمله_شیرین_آقابزرگ نماز را شروع کرد.
سرش را از سجده برداشت...
نمازش تمام شده بود، اما درد دلهایش نه، روی دوزانو نشست،تسبیح فیروزه ای را برداشت.ذکر تسبیحات را میگفت، سجاده را جمع کرد.در را باز کرد.
با تسبیح وارد پذیرایی شد....
با صحنه ای که دید چنان ذوقی در دلش بوجود آمد که نتوانست آن را بروز ندهد.
آقابزرگ و خانم بزرگ #کنارهم،..روی#زمین، مقابلشان سفره ای #ساده، اما #صمیمی،پهن بود...
عطر دلپذیر دستپخت خانم بزرگ شیرین پلو با قیمه، که #آقابزرگ_عاشق_این_غذابود.
نزد یوسف که نوه شان بود، چنان آرام باهم حرف میزدند، که گویی #تازه به هم رسیده اند.
یوسف_عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم....شیرین پلو با قیمه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖حرمت عشق💖
قسمت ۱۳
یوسف_ عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم...شیرین پلو با قیمه
پای سفره نشست.
_نوش جونت مادر، زود بکش تا از دهن نیافتاده.
_آره باباجان زود بخور که هرچی موند بقیه ش برا منه
خانم بزرگ از بالای عینکش #نگاهی_شیرین کرد.
_وا....!!! آقا جلال بیشتر از اونی که براتون میریزم نباید بخورین، دوباره قندتون میره بالا برا قلبتون هم ضرر داره.
تسبیح را کنارش گذاشت.
یوسف، شرمش شد، آن دو، که #بزرگتر بودند، که #میزبان بودند،#به_احترامش، دست نگه داشتند، تا او بیاید، #بعد شروع کنند..
خانم بزرگ بشقابی برداشت...
مقداری برنج کشید و با قاشق و چنگال #مقابل_آقابزرگ روی سفره گذاشت، بشقاب سبزی خوردن را #بین خودش و آقا بزرگ جا داد تا برای خوردن، دست همسرش #دراز نباشد.
بار اولی نبود....
که این صحنه ها را میدید، اما چنان #مجذوبش میشد که مات میشد و فقط نگاه به حرکاتشان میکرد.
آقابزرگ برایش غذا کشید و مقابلش گذاشت.نگاهی به بشقاب غذایی که مقابلش بود کرد. باز فکرها به ذهنش هجوم آورده بودند.قاشق را از غذا پر و خالی کرد.فقط به غذا خیره شده بود.
آقابزرگ _تو فکرش نرو باباجان.،درست میشه
_من که امیدم اول خدا و اهلبیت.ع. و بعدش هم شما
خانم بزرگ_حالا غذات بخور مادر، خداکریمه.
_آقابزرگ میشه بقیه رو برام بگید، چجوری شد من پیش شما موندم، مامان بابا اعتراض نکردن؟!
خانم بزرگ_اول غذات رو بخور بعد.حیفه #برکت_خداست
اقابزرگ_ آره باباجان.. اول غذات رو بخور بعد یه دل سیر میشینیم باهم گپ میزنیم.
نمیفهمید چه میخورد..
بیشتر باغذایش بازی میکرد. مدام در فکر این جمله اقابزرگ بود که ساعتی قبل در حیاط گفته بود؛ «از سه سالگی تو پیش ما بزرگ شدی...»
سرش را بالا برد...
ناراحتی در نگاه خانم بزرگ و اقا بزرگ او را بخود آورد.
چند قاشقی از غذایش را خورد.اما دیگر میلی به غذا نداشت.
بشقابش را برداشت...
و به آشپزخانه رفت.روی کابینت گذاشت. برای شستن دستش شیر آب را باز کرد.
باز به گذشته ها رفت....
چرا چیزی یادش نمی آمد؟!
چرا عکسی از کودکی اش نداشت؟!
چرا تمام این خاطراتش در این خانه را بخاطر نمی آورد؟!
باصدای خانم بزرگ به خودش آمد:
_چیه مادر!! چقدر تو فکری!! شیر آب رو ببند گناه داره مادر اسرافه..!!
شیرآب را بست. و گفت:
_خانم بزرگ چرا هیچی یادم نمیاد از بچگیم...!
خانم بزرگ وسایل سفره را روی کابینت گذاشت.به سمت سماور رفت. چند چای ریخت. خواست از آشپزخانه بیرون رود،
که گفت:
_بیا مادر بشین همه رو برات میگم.
آقابزرگ به پشتی گرد و قرمز رنگ تکیه داده بود. یوسف، کنار آقابزرگ نشست. تحملش تمام شده بود.
_اقابزرگ بگید زودتر
آقابزرگ چهره متفکری به خود گرفت و گفت:
_تا کجا برات گفتم... باباجان
_تا سه سالگی من. که یاشار ده سالش بود.تازه جنگ شروع شده بود.
_آره باباجان.. اون موقع تازه جنگ شروع شده بود و مادرت پاش رو کرده بود تو یه کفش که «اینجا #امنیت نداریم، و باید بریم تهران.» باهر زبونی من و #خاتون_جان بلد بودیم بهش گفتیم که بمونه اما قبول نکرد.
بابات هم نگاه به الانش نکن جوونیش برده و مطیع زنش بود.یه روز همه اسباب و وسایل زندگیشونو بار زدن و رفتن تهران. اما قبل اینکه از شهر خارج بشن. یه سر اومدن پیش ما تا خداحافظی کنن.وقتی اومدن تو بهونه گرفتی....
حاضر نشدی همراهشون بری. ما هم خیلی بهت وابسته بودیم. اونها هم از خداخواسته تو رو اینجا گذاشتن. ولی یاشار رو بردن چون باید مدرسه میرفت.
چشمان باز و متحیرش را به دهان آقا بزرگ دوخته بود.نمیتوانست باور کند....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖حرمت عشق💖
قسمت ۱۴
نمیتوانست باورکند...
_چند باری بابات اومد دنبالت. اما تو دیگه نمیرفتی همراهش. و این شد که پیش ما موندگار شدی.
سالهای اوج جنگ و درگیری بود...
عموت محمد، مدام #جبهه میرفت. تا اینکه یه بار، تو بهونه گرفتی که میخای همراهش بری. اونقدر گریه کردی و بهونه گرفتی، تا محمد راضی شد تو رو همراه خودش برد.تازه میرفتی مدرسه.
تو رو برد «پشتیبانی قرارگاه» بهت گفته بود اینجا جبهه س تو هم باور کردی.
تو آشپزخونه کمک حاج حسن میکردی.
یوسف_ حاج حسن؟؟همون که تو شیراز چاپخونه داره؟؟!!
خانم بزرگ_ آره مادر..و دوستی محمد و حاج حسن هم از همون زمان جنگ بود. وقتی تو پیش حاج حسن رفتی اونجا بود که اون اتفاق برات افتاد.
خانم بزرگ اشکش را پاک کرد و با لحنی که غصه دار بود گفت:
_تو خیلی وروجک بودی. اذیت میکردی. یکجا بند نمیشدی. قرار شد تو یخ ها رو تیکه کنی.یه روز که حاجی داشته کنسروها و وسایل رو جابجا میکرده تو داشتی قالب های یخ رو تیکه میکردی. و اونها رو بلند میکردی بذاری تو کلمن، که به کمد کنار دستت میخوری.کمد با تمام وسایل ها و کنسروها، روی تو می افته.
حرف خانم بزرگ که به اینجا رسید....
گریه امانش را برید. آقاجلال آرام خودش را به خاتون #رساند.
_#خاتون_جان.....مگه قرار نشد گریه نکنی. براچشمت ضرر داره. اروم باش
ناراحت و متحیر از داستان زندگیش، بدون توجه به حرفهای آنها،رو به آقابزرگ گفت:
_خب آقابزرگ بعدش چیشد.!
با آرام شدن خاتون، آقاجلال با ناراحتی رو به یوسف گفت:
_وقتی ما رسیدیم به تو، تو رو برده بودن بیمارستان، بخش مراقبت های ویژه، تا یک هفته کما بودی.!
اون روز، تازه پدر و مادرت فهمیدن یه پسری به نام یوسف داشتن. ما رو که تو بیمارستان دیدن،از توهین و تحقیرها به کنار همه این اتفاقات رو اول ما، و بعد محمد رو مقصر میدونستن.
خانم بزرگ_از همون موقع هم شد،که راه بابات با ما جداشد. دیگه ما براشون مهم نبودیم.... بخاطر همین هم از اون موقع تاحالا نه هیچ مهمونی و مراسمی به ما میگن، و نه #احترامی برای ما قائل هستن.
یوسف_خب چرا من هیچی از اینایی که میگین یادم نیس؟!
آقابزرگ_چون اون موقع با ضربه ای که به سرت خورده بود، فراموشی گرفتی. و دکتر هم گفته بود که ممکنه تا اخر عمر یادت نیاد. ممکنه هم با یه شُک همه رو بخاطر بیاری.
خانم بزرگ چای ها را که حالا سرد شده بود به آشپزخانه برد.چای تازه دم ریخت و به پذیرایی برگشت.اقابزرگ بلند شد. قاب عکسی را که روی طاقچه بود آورد.
_اینو ببین. اونجا عکس گرفتین، محمد داد به ما، و هنوز هم حاضر نیست ببره خونشون، چون توی اون اتفاق، خودشو مقصر میدونه.
حالا جواب تمام سوالاتش را کم کم پیدا میکرد....
همین بود دلیل اونهمه دوری خانواده عمو محمد با خانواده اش.
دلیل اختلاف خودش و یاشار، خودش و پدرمادرش، و....
خانم بزرگ_بیا مادر چاییت رو بخور تا سرد نشده
نگاه از قاب کند.
به چهره خانم بزرگ و آقابزرگ نگاهی عمیق کرد. چقدر آنها را دوست میداشت.
_تا کی من پیش شما بودم؟