🔹یادداشت
از لحظهای که نشستم تو تاکسی، راننده شروع کرد به غر زدن به زمین و زمان
از همه چی گلایه میکرد،از گرونی و بیکاری و قطعات گرون ماشین و دستمزدهای سرسامآور مکانیکها برای تعمیر یا تعویض یه قطعهی کوچیک.
یه لحظه گوشیش زنگ خورد آقاسروش بود گفت: کارم داشتی زنگ زده بودی؟
راننده گفت: آره میخواستم بیای برای تنظیم کانالای رسیورمون، کی میتونی بیای؟ من ده خونم...
تلفن را که قطع کرد اینجوری حرفش را ادمه داد، که برای شهادت سیدحسن نصرالله چرا پنج روز عزای عمومی اعلام کردن ولی برای کارگرای معدن عزای عمومی اعلام نکردن؟؟
اصلا اینجا حق کارگر پایمال میشه.
مسافرا کارتاشونو کشیده بودن، کاغذ رسیدهاشون که دنبال هم بود را از دستگاه کَند و مچاله کرد و انداخت تو خیابون....
شب در حالی که ایشون پایِ ماهوارهی تازه تنظیمشده توسط آقاسروش ،گرم تماشای ادامهی سیاهنمایی رسانههای معلومالحال در مورد وضع ایرانه، کارگر بیچاره شهرداری هی خم میشه و کاغذ رسیدهای کارتخوانهای رانندههای دلسوز راجمع میکنه....
"یک صدم اینکه حرف میزنیم عمل کنیم" شاید وظیفهی ما بیرون نیانداختن کاغذهای رسید کارتخوان باشه!!!
#یادداشت
#احمد_رفیعی_وردنجانی
@asharahmadrafiei
🌹همراهان عزیز اگر دوست داشتید نظرات تون در خصوص نوشتن این سبک یادداشت که تازه شروع کردم را برام بفرستید.ممنون که همراهید و راهنما🌹
🔹یادداشت
جلوی مترو مادری برای پول غذای ظهر خودش و کودکش التماس میکرد...
به فاصلهی صد قدمی مترو در کوچهای نمیدانم چه کسی اینهمه خوراکی را از فریزر خانهاش بیرون گذاشته بود، از گوشت و مرغ و سبزی خورشتی بگیر تا باقالی و هویج و بادمجان و....
خوراکیهایی که میشد غذای حداقل شش ماهِ دخترکوچولو و مادرش باشد.
اگر گاهی بیشتر به فکر دیگران بودیم حال دل خودمان هم بهتر میشد.
شاید اگر قبل از مثلا تمیز کردن فریزر، دلمان را تمیز میکردیم میشد، با یک زنگ به این همسایه آن همسایه، آن خانوادهی عیالوار، آن کارگر ساختمانی یا یک صحبت با پاکبان محل ،یا ....و....
میشد اینهمه برکت خدا هدر نرود.
#یادداشت
#احمد_رفیعی_وردنجانی
@asharahmadrafiei