هدایت شده از اشعار عاصی
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
غمم این است که چون ماه نو انگشت نمائی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم
دم به دم حلقهٔ این دام شود تنگتر و من
دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم
سر پر شور مرا نه شبی ای دوست به دامان
تا شوی فتنهٔ ساز دلم و سوز نهانم
ساز بشکستهام و طائر پر بسته نگارا
عجبی نیست که این گونه غم افزاست فغانم
نکتهٔ عشق ز من پرس به یک بوسه که دانی
پیر این دیر جهان مست کنم گر چه جوانم
سرو بودم سر زلف تو بپیچید سرم را
یاد باد آن همه آزادگی و تاب و توانم
آن لئیم است که چیزی دهد و باز ستاند
جان اگر نیز ستانی ز تو من دل نستانم
گر ببینی تو هم آن چهره به روزم بنشینی
نیم شب مست چو بر تخت خیالت بنشانم
که تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست
"آری آنجا که عیان است چه حاجت به بیانم"؟
#عماد_خراسانی
🌾🌸🌾
نوشتی آخر نامه که روزگار بهکام
ندانی اینکه مرا بیتو روزگاری نیست؟
#عماد_خراسانی
همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع
قصّه ما دو سه دیوانه دراز است هنوز
#عماد_خراسانی
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈