eitaa logo
🇮🇷 کانال شعر وادب #ایران_من 🇮🇷
1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
35 فایل
🔹به نـام خـداوند #شعــــرو_ادب که با واژه بخشیده جانها به لب #دانشکده مجازی ✅ درح #اشعار از شعرای #ایران_زمین درمناسبت های مختلف ، همراه با #تقویم_روز و حافظ خوانی #شعرکودک و #آموزش #شعر آیدی مدیر👈 @shiriwatch و ادمین 👈 @Sabrshiri آیدی کانال ⤵⤵
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️ 💐💐💐💐💐 🌷🏵️🌹 🍀 🌿 💚 مناظره سیر و پیاز سیر، یک روز طعنه زد به پیاز که تو مسکین چقدر بد بوئی گفت، از عیب خویش بی‌خبری زان ره از خلق، عیب میجوئی گفتن از زشتروئی دگران نشود باعث نکوروئی تو گمان میکنی که شاخ گلی بصف سرو و لاله میروئی؟ یا که همبوی مشک تاتاری یا ز ازهار باغ مینوئی؟ خویشتن، بی سبب بزرگ مکن تو هم از ساکنان این کوئی ره ما، گر کج است و ناهموار تو خود، این ره چگونه میپوئی در خود، آن به که نیکتر نگری اول، آن به که عیب خود گوئی ما زبونیم و شوخ جامه و پست تو چرا شوخ تن نمیشوئی 💙 🍁 🌼 🌲🌳🌴 🌾💐🌸💮🏵️ 🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️ ___________________ 🇮🇷 ڪانال من 🇮🇷 ┏━━━🌷💌💐━━━┓ 👉 @ashareiranman 👈 👉 @ashareiranman 👈 ┗━━━💐💌🌷━━━┛
۱۷ زان به تاریکی گذاری بنده را تا ببیند آن رخ تابنده را 👇 🇮🇷 ڪانال من 🇮🇷 ┏━━━🌷💌💐━━━┓ 👉 @ashareiranman 👈 👉 @ashareiranman 👈 ┗━━━💐💌🌷━━━┛ عضویت در کانال👆👆👆👆👆
🍁📜🍁📜🍁📜🍁📜🍁📜🍁 زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شِمُرش نیست امّید، که همواره نفس بر گردد گر دو صد عمر شود پرده نشین در معدن، خصلتِ سنگِ سیه نیست که گوهر گردد نه هر آنرا که لقب، بوذر و سلمان باشد راست کردار ، چو سلمان و چو بوذر گردد نخورَد هیچ توانگر، غمِ درویش و فقیر مگر آنروز که خود ، مُفلس و مُضطر گردد مرو آزاد، چو در دام تو صیدی باشد مشو ایمن، چو دلی از تو مکدّر گردد نه هر آن غنچه که بشکفت، گل سرخ شود نه هر آن شاخه که بَررَست، صنوبر گردد گر که کار آگهی، از بهر دلی کاری کن تا که کار دل تو نیز ، میسّر گردد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌╭ 🇮🇷 کانال شعروادب ایران من 🇮🇷 ( ╰┈➤ @ashareiranman ✍ لطفا بہ اشتراک بگذارید⬆️ ⬆️
کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز بجرئت کرد روزی بال و پر باز پرید از شاخکی بر شاخساری گذشت از بامکی بر جو کناری نمودش بسکه دور آن راه نزدیک شدش گیتی به پیش چشم تاریک ز وحشت سست شد بر جای ناگاه ز رنج خستگی درماند در راه گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد گه از تشویش سر در زیر پر کرد نه فکرش با قضا دمساز گشتن نه‌اش نیروی زان ره بازگشتن نه گفتی کان حوادث را چه نامست نه راه لانه دانستی کدامست نه چون هر شب حدیث آب و دانی نه از خواب خوشی نام و نشانی فتاد از پای و کرد از عجز فریاد ز شاخی مادرش آواز در داد کزینسان است رسم خودپسندی چنین افتند مستان از بلندی بدین خردی نیاید از تو کاری به پشت عقل باید بردباری ترا پرواز بس زودست و دشوار ز نو کاران که خواهد کار بسیار بیاموزندت این جرئت مه و سال همت نیرو فزاید، هم پر و بال هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است هنوز از چرخ، بیم دستبرد است هنوزت نیست پای برزن و بام هنوزت نوبت خواب است و آرام هنوزت انده بند و قفس نیست بجز بازیچه، طفلان را هوس نیست نگردد پخته کس با فکر خامی نپوید راه هستی را به گامی ترا توش هنر میباید اندوخت حدیث زندگی میباید آموخت بباید هر دو پا محکم نهادن از آن پس، فکر بر پای ایستادن پریدن بی پر تدبیر، مستی است جهان را گه بلندی، گاه پستی است به پستی در، دچار گیر و داریم ببالا، چنگ شاهین را شکاریم من اینجا چون نگهبانم، تو چون گنج ترا آسودگی باید، مرا رنج تو هم روزی روی زین خانه بیرون ببینی سحربازیهای گردون از این آرامگه وقتی کنی یاد که آبش برده خاک و باد بنیاد نه‌ای تا زاشیان امن دلتنگ نه از چوبت گزند آید، نه از سنگ مرا در دامها بسیار بستند ز بالم کودکان پرها شکستند گه از دیوار سنگ آمد گه از در گهم سرپنجه خونین شد گهی سر نگشت آسایشم یک لحظه دمساز گهی از گربه ترسیدم، گه از باز هجوم فتنه‌های آسمانی مرا آموخت علم زندگانی نگردد شاخک بی بن برومند ز تو سعی و عمل باید، ز من پند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌╭ 🇮🇷 کانال شعروادب ایران من 🇮🇷 ( ╰┈➤ @ashareiranman ✍ لطفا بہ اشتراک بگذارید⬆️ ⬆️
نهال تازه رسی گفت با درختی خشک که از چه روی، ترا هیچ برگ و باری نیست چرا بدین صفت از آفتاب سوخته‌ای مگر به طرف چمن، آب و آبیاری نیست شکوفه‌های من از روشنی چو خورشیدند به برگ و شاخهٔ من، ذرهٔ غباری نیست چرا ندوخت قبای تو، درزی نوروز چرا به گوش تو، از ژاله گوشواری نیست شدی خمیده و بی برگ و بار و دم نزدی به زیر بار جفا، چون تو بردباری نیست را چه شد که رفیقی و دوستاری نیست جواب داد که یاران، رفیق نیم رهند به روز حادثه، غیر از شکیب، یاری نیست تو قدر خرمی نوبهار عمر بدان خزان گلشن ما را دگر بهاری نیست از ان بسوختن ما دلت نمیسوزد کازین سموم، هنوزت بجان شراری نیست شکستگی و درستی تفاوتی نکند من و ترا چون درین بوستان قراری نیست ز من بطرف چمن سالها شکوفه شکفت ز دهر، دیگرم امسال انتظاری نیست بسی به کارگه چرخ پیر بردم رنج گه شکستگی آگه شدم که کاری نیست تو نیز همچون من آخر شکسته خواهی شد حصاریان قضا را ره فراری نیست گهی گران بفروشندمان و گه ارزان به نرخ سود گر دهر، اعتباری نیست هر آن قماش کزین کارگه برون آید تام نقش فریب است، پود و تاری نیست هر آنچه میکند ایام میکند با ما به دست هیچکس ایدوست اختیاری نیست به روزگار جوانی، خوش است کوشیدن چرا که خوشتر ازین، وقت و روزگاری نیست کدام غنچه که خونش بدل نمی‌جوشد کدام گل که گرفتار طعن خاری نیست کدام شاخته که دست حوادثش نشکست کدام باغ که یکروز شوره‌زاری نیست کدام قصر دل افروز و پایهٔ محکم که پیش باد قضا خاک رهگذاری نیست اگر سفینهٔ ما، ساحل نجات ندید عجب مدار، که این بحر را کناری نیست ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌╭ 🇮🇷 کانال شعروادب ایران من 🇮🇷 ( ╰┈➤ @ashareiranman ✍ لطفا بہ اشتراک بگذارید⬆️ ⬆️
ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن نزد شاهین محبت، بی پر و بال آمدن پیش باز عشق، آئین کبوتر داشتن سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن از برای سود، در دریای بی پایان علم عقل را مانند غواصان، شناور داشتن گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن چشم دل را با چراغ جان منور داشتن در گلستان هنر چون نخل بودن بارور عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌╭ 🇮🇷 کانال شعروادب ایران من 🇮🇷 ( ╰┈➤ @ashareiranman ✍ لطفا بہ اشتراک بگذارید⬆️ ⬆️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای دل عبث مخور غم دنیا را فکرت مکن نیامده فردا را کنج قفس چو نیک بیندیشی چون گلشن است مرغ شکیبا را بشکاف خاک را و ببین آنگه بی مهری زمانهٔ رسوا را این دشت، خوابگاه شهیدانست فرصت شمار وقت تماشا را در پرده صد هزار سیه کاریست این تند سیر گنبد خضرا را پیوند او مجوی که گم کرد است نوشیروان و هرمز و دارا را آرامشی ببخش توانی گر این دردمند خاطر شیدا را زاتش به غیر آب فرو ننشاند سوز و گداز و تندی و گرما را دیدار تیره‌روزی نابینا عبرت بس است مردم بینا را ای دوست، تا که دسترسی داری حاجت بر آر اهل تمنا را زیراک جستن دل مسکینان شایان سعادتی است توانا را از بس بخفتی، این تن آلوده آلود این روان مصفا را از رفعت از چه با تو سخن گویند نشناختی تو پستی و بالا را پروانه پیش از آنکه بسوزندش خرمن بسوخت وحشت و پروا را شیرینی آنکه خورد فزون از حد مستوجب است تلخی صفرا را بیمار مُرد، بس که طبیبِ او بیگاه، کار بست مداوا را ای نیک، با بدان منشین هرگز خوش نیست وصله جامهٔ دیبا را صیاد را بگوی که پر مشکن این صید تیره روز بی آوا را ای آنکه راستی بمن آموزی خود در ره کج از چه نهی پا را خون یتیم در کشی و خواهی باغ بهشت و سایهٔ طوبی را نیکی چه کرده‌ایم که تا روزی نیکو دهند مزد عمل ما را انباز ساختیم و شریکی چند پروردگار صانع یکتا را آموزگار خلق شدیم؛ اما نشناختیم خود، الف و با را ساحر، فسون و شعبده انگارد نور تجلی و ید بیضا را در دام روزگار ز یکدیگر نتوان شناخت پشه و عنقا را در یک ترازو از چه ره اندازد گوهرشناس، گوهر و مینا را 👇 @ashareiranman 👈
بزرگی داد یک دِرهَم، گدا را که هنگام دعا ، یاد آر ما را یکی خندید و گفت؛ این درهم خُرد نمی‌ارزید این بَیع و شِرا را مکن هرگز به طاعت، خودنمایی بِران زین خانه، نفسِ خودنما را چه دادی ؟! جز یکی دِرهَم، که خواهی بهشت و نعمتِ ارض و سَما را صفای باغ هستی، نیک کاریست چه رونق، باغ بی رنگ و صفا را ؟! به نومیدی، درِ شَفقت گشودن بس است امّیدِ رحمت، پارسا را تو نیکی کن به مِسکین و تهیدست که نیکی، خود سبب گردد دعا را از آن، بَزمت چنین کردند روشن که بخشی نور، بزم بی ضِیا را از آن بازوت را، دادند نیرو؛ که گیری، دستِ هر بی دست و پا را مشو خودبین، که نیکی با فقیران؛ نخستین فرض، بودَست اَغنیا را ز محتاجان خبر گیر، ای که داری؛ چراغ دولت و گنج غنا را به وقت بخشش و اِنفاق، پروین نباید داشت در دل، جز خدا را.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌╭ 🇮🇷 کانال شعروادب ایران من 🇮🇷 ( ╰┈➤ @ashareiranman ✍ لطفا بہ اشتراک بگذارید⬆️ ⬆️
جهاندیده کشاورزی به دشتی به عمری داشتی زرعی و کشتی به وقت غله، خرمن توده کردی دل از تیمار کار آسوده کردی ستم ها می کشید از باد و از خاک که تا از کاه می شد گندمش پاک جفا از آب و گل می دید بسیار که تا یک روز می انباشت انبار سخن ها داشت با هر خاک و بادی به هنگام شیاری و حِصادی سحرگاهی هوا شد سرد زانسان که از سرما به خود لرزید دهقان پدید آورد خاشاکی و خاری شکست از تاک پیری شاخساری نهاد آن هیمه را نزدیک خرمن فروزینه زد، آتش کرد روشن چو آتش دود کرد و شعله سر داد بناگه طائری آواز در داد که ای برداشته سود از یکی شصت درین خرمن مرا هم حاصلی هست نشاید کآتش اینجا برفروزی مبادا خانمانی را بسوزی بسوزد گر کسی این آشیان را چنان دانم که می سوزد جهان را اگر برقی به ما زین آذر افتد حساب ما برون زین دفتر افتد بسی جَستم به شوق از حلقه و بند که خواهم داشت روزی مرغکی چند هنوز آن ساعت فرخنده دور است هنوز این لانه بی بانگ سرور است ترا زین شاخ آن کو داد باری مرا آموخت شوق انتظاری به هر گامی که پویی کامجوئیست نهفته، هر دلی را آرزوئیست توانی بخش، جان ناتوان را که بیم ناتوانیهاست جان را حصادی: درو کردن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌╭ 🇮🇷 کانال شعروادب ایران من 🇮🇷 ( ╰┈➤ @ashareiranman ✍ لطفا بہ اشتراک بگذارید⬆️ ⬆️
فلک، ای دوست، ز بس بی‌حد و بی‌مر گردد بد و نیک و غم و شادی همه آخر گردد زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش نیست امید که همواره نفس بر گردد چرخ بر گرد تو دانی که چه سان می‌گردد همچو شهباز که بر گرد کبوتر گردد تیره آن چشم که بر ظلمت و پستی بیند مرده آن روح که فرمانبر پیکر گردد گر دو صد عمر شود پرده‌نشین در معدن خصلت سنگ سیه نیست که گوهر گردد نه هر آن را که لقب بوذر و سلمان باشد راست کردار چو سلمان و چو بوذر گردد علم سرمایهٔ هستی است، نه گنج زر و مال روح باید که از این راه توانگر گردد نخورد هیچ توانگر غم درویش و فقیر مگر آن روز که خود مفلس و مُضطر گردد قیمت بحر در آن لحظه بداند ماهی که به دام ستم انداخته در بر گردد نه هر آن کو قدمی رفت به مقصد برسید نه هر آنکو خبری گفت پیمبر گردد آنچنان کن که به نیکیت مکافات دهند چو گه داوری و نوبت کیفر گردد مرو آزاد، چو در دام تو صیدی باشد مشو ایمن چو دلی از تو مکدّر گردد توشهٔ بخل میندوز که دود است و غبار سوزن کینه مپرتاب که خنجر گردد نه هر آن غنچه که بشکفت گل سرخ شود نه هر آن شاخه که بررست صنوبر گردد عقل استاد و معلم برود پاک از سر تا که بی‌عقل و هُشی، صاحب مشعر گردد گر که کار آگهی، از بهر دلی کاری کن تا که کار دل تو نیز میسر گردد دعوت نفس پذیرفتی و رفتی یک بار بیم آن است که این وعده مکرّر گردد پاکی آموز به چشم و دل خود، گر خواهی که سراپای وجود تو مطهّر گردد دامن اوست پر از لؤلؤ و مرجان، پروین که بی‌اندیشه در این بحر شناور گردد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌╭ 🇮🇷 کانال شعروادب ایران من 🇮🇷 ( ╰┈➤ @ashareiranman ✍ لطفا بہ اشتراک بگذارید⬆️ ⬆️
با دوکِ خویش، پیرزنی گفت وقتِ کار کاوخ! ز پنبه ریشتنم موی شد سفید از بس که بر تو خَم شدم و چشم دوختم کم نور گشت دیده‌ام و قامتم خمید اَبر آمد و گرفت سر کُلبهٔ مرا بر من گریست زار که فصل شَتا رسید جز من که دستم از همه چیز جهان تهیست هر کس که بود، برگ زمستان خود خرید بی زر، کسی بکس ندهد هیزم و زغال این آرزوست گر نگری، آن یکی امید بر بست هر پرنده درِ آشیان خویش بگریخت هر خزنده و در گوشه‌ای خزید نور از کجا به روزنِ بیچارگان فتد چون گشت آفتابِ جهانتاب ناپدید از رنجِ پاره دوختن و زحمتِ رفو خونابهٔ دلم ز سر انگشتها چکید یک جای وصله در همهٔ جامه‌ام نماند زین روی وصله کردم، از آن رو ز هم درید دیروز خواستم چو به سوزن کنم نخی لرزید بند دستم و چشمم دگر ندید من بس گرسنه خفتم و شبها مَشام من بوی طعام خانهٔ همسایگان شنید ز اندوه دیر گشتن اندود بام خویش هر گه که اَبر دیدم و باران، دلم طپید پرویزنست سقفِ من، از بس شکستگی در برف و گِل چگونه تواند کس آرمید هنگامِ صبح در عوض پرده، عنکبوت بر بام و سقف ریخته‌ام تارها تنید در باغِ دهر بهر تماشای غنچه‌ای بر پای من بهر قدمی خارها خَلید سیلابهای حادثه بسیار دیده‌ام سیل سرشک زان سبب از دیده‌ام دوید دولت چه شد که چهره ز درماندگان بتافت اقبال از چه راه ز بیچارگان رمید پروین، توانگران غمِ مسکین نمی‌خورند بیهوده‌اش مکوب که سرد است این حَدید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌╭ 🇮🇷 کانال شعروادب ایران من 🇮🇷 ( ╰┈➤ @ashareiranman ✍ لطفا بہ اشتراک بگذارید⬆️ ⬆️
گه احرام، روز عید قربان سخن می‌گفت با خود کعبه، زین‌سان که من، مرآت نور ذوالجلالم عروس پردۀ بزم وصالم مرا دست خلیل اللَه برافراشت خداوندم عزیز و نام‌ور داشت نباشد هیچ اندر خطۀ خاک مکانی همچو من، فرخنده و پاک چو بزم من، بساط روشنی نیست چو ملک من، سرای ایمنی نیست... مقدس همتی، کاین بارگه ساخت مبارک نیَّتی، کاین کار پرداخت در این درگاه، هر سنگ و گل و کاه خدا را سجده آرد، گاه و بی‌گاه «أنا الحق» می‌زنند این‌جا در و بام ستایش می‌کنند اجسام و اَجْرام در اینجا عرشیان تسبیح‌خوان‌اند سخن‌گویان معنی، بی‌زبان‌اند... در این‌جا رخصت تیغ‌آختن نیست کسی را دست بر کس تاختن نیست نه دام است اندر این جانب نه صیاد شکار آسوده است و طائر آزاد خوش آن استاد کاین آب و گل آمیخت خوش آن معمار کاین طرح نکو ریخت... مرا زین حال بس نام‌آوری‌هاست به گردون بلندم برتری‌هاست بدو خندید «دل» آهسته، کای دوست ز نیکان، خود پسندیدن نه نیکوست چنان رانی سخن، زین تودۀ گِل که گویی فارغی از کعبۀ دل تو را چیزی برون از آب و گل نیست مبارک کعبه‌ای مانند دل نیست تو را گر ساخت ابراهیم آذر مرا بفراشت دست حیِّ داور تو را گر آب و رنگ از خال و سنگ است مرا از پرتو جان، آب و رنگ است تو را گر گوهر و گنجینه دادند مرا آرامگاه از سینه دادند تو را در عیدها بوسند درگاه مرا باز است در، هرگاه و بی‌گاه تو را گر بنده‌ای بنهاد بنیاد مرا معمار هستی، کرد آباد... تو جسم تیره‌ای، ما تابناکیم تو از خاکی و ما از جان پاکیم تو را گر مروه‌ای هست و صفایی مرا هم هست تدبیری و رایی در این‌جا نیست شمعی جز رخ دوست وگر هست، انعکاس چهرۀ اوست تو را گر دوست دارند اختر و ماه مرا یارند عشق و حسرت و آه تو را گر غرق در پیرایه کردند مرا با عقل و جان، همسایه کردند در این عزلت‌گه شوق، آشناهاست در این گم‌گشته کشتی، ناخداهاست... چه محرابی‌ست از دل با صفاتر چه قندیلی‌ست از جان روشناتر... خوش آن‌کس، کز سر صدق و نیازی کند در سجدگاه دل، نمازی... شعر از ✅ ارسالی از مخاطب ارجمند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌╭ 🇮🇷 کانال شعروادب ایران من 🇮🇷 ( ╰┈➤ @ashareiranman ✍ لطفا بہ اشتراک بگذارید⬆️ ⬆️
باغبانی، قطره‌ای بر برگ گل دید و گفت این چهره جای اشک نیست گفت، من خندیده‌ام تا زاده‌ام دوش، بر خندیدنم بلبل گریست من، همی خندم به رسم روزگار کاین چه ناهمواری و ناراستیست خندهٔ ما را، حکایت روشن است گریهٔ بلبل، ندانستم ز چیست لحظه‌ای خوش بوده‌ایم و رفته‌ایم آنکه عمر جاودانی داشت، کیست من اگر یک روزه، تو صد ساله‌ای رفتنی هستیم، گر یک یا دویست درس عبرت خواند از اوراق من هر که سوی من، به فکرت بنگریست خرمم، با آنکه خارم همسر است آشنا شد با حوادث، هر که زیست نیست گل را، فرصت بیم و امید زآنکه هست امروز و دیگر روز نیست ‌🇮🇷کانال شعروادب ایران من🇮🇷 ( ╰┈➤ @ashareiranman ✍ لطفا بہ اشتراک بگذارید⬆️ ⬆️
باغبانی، قطره‌ای بر برگ گل دید و گفت این چهره جای اشک نیست گفت، من خندیده‌ام تا زاده‌ام دوش، بر خندیدنم بلبل گریست من، همی خندم به رسم روزگار کاین چه ناهمواری و ناراستیست خندهٔ ما را، حکایت روشن است گریهٔ بلبل، ندانستم ز چیست لحظه‌ای خوش بوده‌ایم و رفته‌ایم آنکه عمر جاودانی داشت، کیست من اگر یک روزه، تو صد ساله‌ای رفتنی هستیم، گر یک یا دویست درس عبرت خواند از اوراق من هر که سوی من، به فکرت بنگریست خرمم، با آنکه خارم همسر است آشنا شد با حوادث، هر که زیست نیست گل را، فرصت بیم و امید زآنکه هست امروز و دیگر روز نیست سلام دوستان همراه صبح شنبه تون بخیر🌹🌷 ‌🇮🇷کانال شعروادب ایران من🇮🇷 ( ╰┈➤ @ashareiranman ✍ لطفا بہ اشتراک بگذارید⬆️ ⬆️