یکی از تلخترین لحظات جبههها
همین لحظه بود
لحظه ی تلخ وداع ؛
خدا کند که مادَرش ندیده باشد..
۲۸ فروردین ۱۳۶۶
شمالغرب بانه ، بوالحسن
از راست نشسته: شهید احمد قندی
بالایِ سر خواهرزادهاش "شهید خیامنیا"
#وداع_یاران
#عملیات_کربلای_۱۰
#یاد_کنید_شهدا_را_باصلوات
https://eitaa.com/ashegane_12
*شهید نادر خضری
تاریخ ولادت: ۱۳۴۰/۸/۲۵ (آمل)
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۹/۱۰ (شلمچه)
برگی از خاطرات🥀:
بعد از شهادت برادرش قادر،نادر به اتفاق دوستاناش رفت جنگل.
گزارش رسید نادر شهید شد.پدر و مادرش هم نگران بودند.بعضی از بچه ها تصمیم گرفتند بروند جنگل،جنازهاش را بیاورند.می گفتند:
_اگر امشب جنازه را نیاورند،حیوانات وحشی،جسد نادر را تکه پاره می کنند.
خلاصه آن شب گذشت.فردای آن روز درِ منزل مان به صدا درآمد.رفتم دم در.
_بله؟
_باز کنید حاج آقا! نادرم.
پیش خودم گفتم:«نادر که شهید شد.»
دوباره گفتم:
_شما؟
_نادر هستم؛نادر خضری.
در را باز کردم.راستی راستی نادر بود.ناباورانه نگاهش کردم.نشست.
گفتم:
_نادر!مگر تو شهید نشدی؟تعریف.کن ببینم.
_حاج آقا!مستقیم از جنگل آمدم خانه ی شما.به خانه ی خودم هم نرفتم.
راستش بعدازظهر که رفتیم جنگل،گروهک ها از دل جنگل شروع کردند به تیراندازی.محاصره شدیم.همان وقت تیری به سرعت به سمت من شلیک شد و به تنه ی درختِ کنار من اصابت کرد.گفتم الآن است که به سراغ من بیایند و مرا بکشند.با صدای بلند گفتم:«آخ!مردم.»و بعد خودم را روی زمین ولو کردم.
آنها خیال کردند تیر به من اصابت کرد و کارم تمام شد.جلو آمدند.وقتی دیدند روی زمین افتادهام،بیخیالم شدند و رهایم کردند.همین که هوا تاریک شد،بلند شدم و خودم را هرطوری که بود به جاده رساندم و حالا هم اینجا هستم.
حرف اش که تمام شد،گفتم:
_نادر!خیلی کلکی!
https://eitaa.com/ashegane_12
#شهید_نادر_خضری
#عملیات_کربلای_۵