#یک_داستان_یک_پند
✍جوانی عاشق دختری شد و با رنج و مصیبت یک روز نصیبش شد تا ساعتی او را ببیند و از دست دختر شانهای به رسم یادگار بگیرد. از قضای روزگار دختر ازدواج کرد و پسر را چارهای جز فراموش کردن او نماند. نزد دوست مؤمن خود رفت و گفت: چگونه او را فراموش کنم؟ دوستش گفت: هر چه نشان از او داری از خود دور کن. جوان عاشق شانۀ چوبی را به دور انداخت.
مدتی گذشت و جوان آن دختر یادش برد. تنگی معیشت جوان را گرفت و یاد خدا فراموش کرد. دوست مؤمن به او گفت: شرم باد بر تو! از دختری شانهای چوبی داشتی به هزاران زحمت توانستی فراموشش کنی، چگونه از خدایی که این همه نعمت در کنار خود داری از دیدن آنها چشم پوشیدهای و فراموشش کردهای؟! پس نعمتهای خدا (اگر میتوانی) از خود دور کن سپس فراموشش کن...
………………💠💠💠………………
کپی با ذکر صلوات بر تعجیل فرج آزاد
https://chat.whatsapp.com/K3OSMtvwLfgDlVCeuqLFlH
کانال عاشقان منتظر در شبکه داخلی ایتا🔰
@asheghane_montazer
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿
#یک_داستان_یک_پند
✍️ جوانی طلبه استادش گفت، برو فلان کتاب را بخر و بخوان، 10 روز بعد از تو امتحان خواهم گرفت. طلبه برای خرید کتاب به بازار رفت و انگور فروشی دید با انگورهایی طلایی.
شدید هوس انگور کرد. با خود گفت: اگر انگور بخرم پولی برای کتاب نخواهم داشت و اگر انگور نخرم و کتاب بخرم، هوس انگور مرا از خواندن کتاب باز خواهد داشت و خواندن کتاب بیفایده خواهد بود.
پس از ساعتها کلنجار رفتن با خودش، یک خوشه انگور خرید و پولش برای کتاب نرسید. به منزل برگشت. از شدت ناراحتی از این که نتوانسته بود تسلیم نفس نشود ، بر خود میپیچید. برای تنبیه نفسش و این که علم را فدای شکم کرد، انگور را بر چوب سقف منزل آویزان کرد و تماشا کرد و نخورد و دانه های انگور سیاه و خراب شده و یک یک بر زمین افتادند.
10 روز بعد استاد خواست از او امتحان بگیرد. طلبه، داستان نخریدن کتاب را گفت. استاد گفت: نمره قبول گرفتی، موضوع آن کتاب در مورد مبارزه با نفس و کششهای نفسانی و راههای مقابله با آن بود که تو عملی آن را تجربه کردی، برو آنچه در این 10 روز دیدهای فکر کن و بنویس. طلبه رفت و اندیشه کرد و نوشت. کتابی که او در مورد غلبه و جهاد با نفس نوشت بسیار شیرینتر و حقایقش عینیتر از کتابی بود که باید میخرید.
………………💠💠💠………………
https://chat.whatsapp.com/K3OSMtvwLfgDlVCeuqLFlH
کانال عاشقان منتظر در ایتا🔰
@asheghane_montazer
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ هر روز صبح مردی سرکار میرفت و همسرش هنگام بدرقه به او میگفت:مواظب خودت باش عزیزم. شوهرش هم میگفت: چشم.
روزی همسرش به محل کار شوهرش رفت و از پشت در دید که همسرش با منشی در حال بگو بخند و دلبری از هم هستند.به خانه برگشت و در راه پیامکی به همسرش زد و نوشت:
«همسرم یادت باشد وقتی صبح سرکار میروی همیشه میگویم مراقب خودت باش، مقصودم این نیست که مواظب باشی در هنگام رد شدن از خیابان زیر ماشین نروی، تو کودک نیستی. مقصودم این است مراقبِ دلت و روحت باش که کسی آن را از من نگیرد. اگر جسمت خداینکرده ناقص شود برای من عزیزی، عزیزتر میشوی و تا زندهام مراقب تو میشوم. پرستار روز و شب تو میشوم. اما اگر قلبت زیرِ مهر کسی برود، حتی اگر تن تو سالم باشد، نه تنها روحم بلکه جسمم هم برای تو نخواهد بود. پس مواظب قلبت بیشتر از همه چیز باش.»
………………💠💠💠………………
https://chat.whatsapp.com/K3OSMtvwLfgDlVCeuqLFlH
کانال عاشقان منتظر در ایتا🔰
@asheghane_montazer
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍مرد آجیلفروشی بود که به برخی زنان برای کار در منزل گردو میداد و در ازای شکستن گردوها مبلغی به عنوان دستمزد به آنان پرداخت میکرد. روزی زنی از او یک گونی گردو برای کار خواست. مرد، یک گونی گردو آورد و به او گفت: من گونی را شمردهام! سه هزار و صد و دو گردو دارد. زن گفت: نرو و نزد من بمان تا آن را بشمارم و تحویل بگیرم. مرد گفت: من کار زیادی دارم، اگر چنین کنم از کسب و کارم باز میمانم. زن گفت: پس یک راه بیشتر نداری که به من اعتماد کنی و من هر چه شمردم باید آن را قبول کنی. مرد گفت: من شمردهام و تو باید شمارش مرا بپذیری، زن گفت: گردوهای خود بردار؛ من نمیتوانم. مرد آجیلفروش، گونی گردوی خود برداشت و برد.
شب که آجیلفروش از سر کار برگشت، به درب منزل آن زن رفت و کلید انبار خود را به او داد و گفت: تو امینترین کسی هستی که در این شهر یافتم. چون کسی که امانتی را درست تحویل بگیرد نزد صاحب آن همان کسی است که میخواهد درست آن را تحویل دهد. من نه گردوها را شمرده بودم و نه اگر میشکستی میتوانستم آنها را بشمارم. هدفم امتحان صداقت تو در امانتداریات بود که آن را ثابت کردی؛ زیرا کسانی که چیزی را بدون شمارش تحویل میگیرند، کسانی هستند که بدون شمارش هم تحویل میدهند و راه را بر نفس خود، برای خیانت در امانت، باز نگه داشتهاند.
………………💠💠💠………………
https://chat.whatsapp.com/K3OSMtvwLfgDlVCeuqLFlH
کانال عاشقان منتظر در ایتا🔰
@asheghane_montazer
#یک_داستان_یک_پند
✍ امیرکبیر به شیراز رفت. برای اصلاح موی سر به بازار رفت و در سلمانی (آرایشگاه) در بازار شیراز وارد شد تا موی سر و محاسن خود را اصلاح کند. سلمانی خیلی زحمت کشید و موهای او را اصلاح کرد. انتظار داشت امیرکبیر دستمزد زیادی به او بدهد. عده زیادی هم بیرون مغازه، امیرکبیر را نگاه میکردند. ولی امیرکبیر مزد متعارف را که یک ریال بود به او پرداخت کرد. سلمانی لب و لوچهای به نشان نارضایتی از دستمزد خود خیس کرد. امیرکبیر گفت: میدانم از وزیر اعظم انتظار زیادی داری و این عیب نیست. اما من اگر دستمزد را زیاد پرداخت کنم، قیمتها بالا میرود و مردم عادی دچار فشار میشوند. دستور داد محافظان یک انگشتر نقره به او دادند. و گفت: این هم هدیه سلطانی ما. بدان دستمزد برای کار تو بود ولی هدیه سلطان برای همه رعیت است که خارج از زحمتهای آنها پرداخت میشود.
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ملا مهر علی خویی در مسجد نشسته بود که جوانی برای سؤالی نزد او آمد و گفت: پدرم قصاب است و در ترازو کمفروشی میکند، اما خدا در این دنیا عذابش نمیکند؟ آیا خدا هوای ثروتمندان را بیشتر دارد؟ ملا مهر علی گفت: بیا با هم به مغازۀ پدرت برویم. وارد مغازه پدر شدند. ملا مهر علی از قصاب پرسید: این همه خرمگسهای زرد آیا فقط در قصابی تو وجود دارد؟ قصاب گفت: ای شیخ! درست گفتی، من نمیدانم چرا همۀ خرمگسهای شهر در قصابی من جمع شدهاند و روی گوشتهای من مینشینند؟ ملا گفت: به خاطر این که هر روز دو کیلو کمفروشی میکنی، هر روز دو هزار خرمگس مأمور هستند دو کیلو از گوشتهای حرام را که جمع میکنی جلوی چشمان تو بخورند و کاری از دست تو بر نیاید.
ملا مهر علی به انتهای مغازه رفت و چوب کوچکی از سقف کنار زد، به ناگاه دیدند که زنبورهایی هم کندوی عسلی در کنار چوب سقف قصابی ساختهاند که عسلهای شهد فراوانی دارد که قصاب از آن بیخبر بود. روی به پسر قصاب کرد و گفت: پدرت هر ماه قدری گوشت به اندازۀ کف دست به پیرزنی بینوا میبخشد و این زنبورهای عسل هم، هدیه خدا به او بخاطر این بخشش است.ملا علی روی به پسر کرد و گفت: ای پسر! بدان که او حرام را بر میدارد و حلال را بر میگرداند؛ هر چند حرام را جمع میکنی و حلال را میبخشی، پس ذرهای در عدالت خداوند در این دنیا بر خود تردید راه مده.
مرحوم ملا مهرعلی خویی (ره) صاحب قصیدۀ معروف "ها علیٌّ بَشَرٌ کَیْفَ بَشَر (علی بشر است؛ اما چه بشری) است که مزارش در تپهای در خروجی شهرستان خوی قرار دارد و حدود 150 سال پیش در این مکان دفن شده است و در شهر خوی مشهور است که او وصیت کرد در تشییع جنازۀ من همۀ مردم شهر بیایند و کسی در خانۀ خود ننشیند. زمانی که جنازۀ او را برای دفن میبردند، زلزلهای مهیب آمد و تمام شهر را ویران و بسیاری را کشت و آنجا بود که مردم فهمیدند پیام وصیت او چه بود.