#داستان_زندگی
#معین
#قسمت_بیستم
از رفتار مریم فهمیدم حسابی باهاش صمیمیه و اینجوری که معلوم بود خیلی وقته باهم ارتباط داشتن .....شاید هرکس دیگه جای من بود خون به پا میکرد، البته من نه سیب زمینی بودم نه کبریت بی خطر، اتفاقا رو این مسائلم خیلی حساسم ،فقط نمیدونم چرا اون لحظه خدا انقدر بهم ارامش صبر داده بود که هیچ کار احمقانه ای نکردم.....
یک ساعتی نشستن، بعد اقا که اسمش سیامک بود مریمو رسوند خونه و رفت...
با اینکه میدونستم مریم خونست، اما بهش زنگ زدم گفتم من دارم میام خونه اگه باشگاهی بیام دنبالت .....
گفت نه حال نداشتم نرفتم و یه لیست خرید بهم داد گفت اینارو سرراه بخر بیا..
رفتم خریدشو انجام دادم و رفتم خونه...
وقتی با مریم روبه روشدم اولین چیزی که نظرمو جلب کرد فیلم بازی کردنش بود....
ارایششو پاک کرده بود رو مبل دراز کشیده بود....
گفتم خوبی؟
گفت نه اگر خوب بودم میرفتم باشگاه!! نمیدونم چرا بلند میشم سرم گیج میره
حالم بد میشه....
ازدروغش خندم گرفته بود..
مریم گفت کاش میذاشتی با مامانم میرفتم اصفهان ،خودت که وقت نمیکنی منو ببری
گفتم تنهایی میتونی بری؟
گفت اره تو اگر بذاری میرم کاری نداره ....
گفتم باشه برات بلیط میگیرم و همون شب براش بلیط اتوبوس گرفتم قرارشد فردا صبحش بره.
مریم یه جور عجیبی خوشحال بود که منو به شک انداخت.... البته یه حدسهای زده بودم ولی با رفتارش دیگه مطمئن شدم یه خبرهایی هست...
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#داستان_زندگی
#امیروفرناز❤️🤝
#قسمت_بیستم
و گریه میکرد به امیرم پیغام دادم جرات داری از جلو مدرسه پسر من رد شو ببین چیکارت میکنیم امیر از برادر و طایفه بزرگ من میترسید میدونست شوخی نداریم بعد چهار روز که کارم فقط سرم زدن بود آخر دکتر یه آرامبخش زد بهم و گفت میخوابه اما من بازم یکساعت بیشتر نتونستم بخوابم برام طلاق سخت نبود فقط به خاطر آبروی بابام که نگن ی دونه دختر فلانی طلاق گرفته آنقدر کوتاه میومدم رفتم به خاطر رابطه نامشروع از امیر و فاطمه شکایت کردم امیر و فاطمه جفتشون به غلط کردن افتاده بودن اما من مثل دیونه هاشده بودم... آخر امیر دوستش رو واسطه کرد که با من حرف بزنه دوستش اومد هر روز چند ساعت میومد دم در خونمون صحبت میکرد و التماس که ببخشم اما باز امیر کار سری قبل رو انجام داده بود و با فاطمه رابطه برقرار کرده بود یه خونه برای خودشون دوتا هم اجاره کرده بود اما قول داده بود که فاطمه بیاد محضر تعهد محضری بده که دیگه با این رابطه نداشته باشه و خونه رو پس بده و صیغه کرده بودن صیغه رو هم فسخ کنه .... شب هم امیر و خواهرش و مادرش با شیرینی و گل و یه گردنبند خیلی سنگین و خوشگل اومدن دنبال من و منم فقط به خاطر حسین برگشتم خونم ،وقتی رفتم خونه پشت و رو بود آنقدر کثیف بود یکماه نبودم اینم دوستاش رو آورده بود تا تونسته بودن قلیون کشیده بودن و خونه رو کثیف کرده بودن شروع کردم خونه تمیز کردن اما دیگه اون دل و جونی که برای خونه میزاشتم رو نداشتم امیر گفت میخوای این خونه رو با تمام وسایلش بزاریم بریم یه خونه جدید با وسایل جدید با یه زندگی جدید گفتم نه نمیخوام همینجا خوبه چند تا مسافرت رفتیم و امیر هر روز عشقش بیشتر میشد به ما اما همیشه یه استرسی تو رفتاراش بود تا اینکه ما به سفر ترکیه رفتیم ،رفتیماستامبول اونجا فهمیدم
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
هدایت شده از هزارڪݪید طݪایۍ🗝🥇
#داستان_زندگی
#امیروفرناز ❤️🤝
#قسمت_بیستم وپنجم
میگفتن بابا تو رو خیلی دوست داره خونه تو زیاد میاد مهمونی ، اما دیگه تحمل من تموم شده بود و نمیتونستم ادامه بدم ، به همین خاطر رفتیم دادخواست طلاق توافقی دادیم و قاضی وقتی ازش در مورد علت طلاق پرسید گفت این خانم عالی و هیچ ایرادی ندارد و همه ایراد ها از منه و نمیخوام گذشته رو هم بزنم قاضی هم بهش گفت باید هر روز هم میزدی که به اینجا نرسی نامه رو از قاضی گرفتیم و رفتیم محضر داخل محضر امیر گریه کرد التماس کرد طلاق نگیر گفت من
عاشقتم این عشق چی میشه حسین چی میشه گفتم حسین رو خودم بزرگ میکنم تو لیاقت حسین رو نداری شناسنامه ها رو برداشت رفت بیرون گفت طلاق نمیدم رفتم بیرون گریه کردم التماس کردم بیا طلاق بده من خسته شدم چهار ساله زندگی ندارم دیگه حسین کلاس سوم بود گفتم تو برو اصلاح شو اگه واقعا هنوزم منو خواستی بیا منو بدست بیار خلاصه کوتاه اومد و با گریه طلاق گرفتیم کلی تو محضر گریه کرد ،عاقد میگفت خانم این آقا آنقدر گریه میکنه شما هم کوتاه بیا یه فرصت بده گفتم شما کارتو بکن لطفا من فرصت دادم اما متاسفانه درست نشد ما طلاق گرفتیم و از محضر اومدیم بیرون خداحافظی کردیم و هر کی با ماشین خودش رفت
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
هدایت شده از هزارڪݪید طݪایۍ🗝🥇
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_بیستم
نگاهی به خط های روی کیت انداختم،
آبی به صورتم زدم و اومدم بیرون، اسد پرسید؛ چی شده؟ آروم گفتم؛ مثبته..
اسد خندید و خوشحال بود. شوک شده بودم اصلا نمیدونستم چکار کنم، مستاصل نگاهی بهش انداختم و گفتم؛ به این زودی فکرش رو نمیکردم.... اسد لبخندی زد و گفت؛ کاریه که شده عزیزم ، نگران چی هستی؟ ناراحت گفتم؛ آخه ما هنوز فرصت نکردیم ماه عسل بریم... هنوز دوماه نشده که عروسی کردیم..
گفت؛ نشده باشه، مگه خلاف شرع کردیم؟ بیخیال این حرفا شكيبا...اینا همه برا بستن دهن مردمه. برا خودت زندگی کن، دیر و زود سفر رفتن و نرفتن، عشق و جدایی، بی پولی و پولداری، همه چیمون به خودمون مربوطه.. برا من اصلا نظر مردم مهم نیست...
سکوت کرده بودم، اسد از جاش بلند شد و رفت میوه آورد، اشتهام کور شده بود، از بیرون ساکت بودم و از داخل هیجان زده.
نگاهی بهش انداختم و گفتم؛ حواست هست چقدر میخوری؟!
ژستی گرفت و بازوهاش و به رخ کشید و گفت؛ خرج کردم برا این هیکل خانوم، با پودر خوردن که بدن ساخته نمیشه...
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•