هدایت شده از هزارڪݪید طݪایۍ🗝🥇
#داستان_زندگی
#امیروفرناز❤️🤝
#قسمت_دوم
،یه دوست صمیمی داشتم همیشه با اون همه جا میرفتم اسمش سمانه بود همسایه بغلی ما بود کارت رو بردم دادم به سمانه گفتم مراقب باش تا ببینیم این کیه،خلاصه بعد از دو هفته من با سمانه برای خرید سبزی رفتیم سر خیابون ،اون موقع من فقط با مامانم بیرون میرفتم تنها اصلا بیرون نمیرفتم به خاطر همین دوهفته طول کشید تا به بهانه سبزی خریدن برای سمانه با هم بریم بیرون ،سمانه کارت رو آورده با خودش نگاه کردیم دیدیم مغازه نزدیکمون هستش ،رفتیم مغازه ببینیم چه خبره همین ک وارد مغازه شدیم خودش جلو مغازه ایستاده بود و کتاب سیاه مشق سهراب سپهری رو میخوند ،یه مغازه حدود 400متر بود قبلاً با مادرم برای خرید پارچه اونجا رفته بودم اما ندیده بودمش ،خلاصه منو دید خیلی ذوق کرد و گفت سلام خیلی وقته منتظرت هستم چرا نیومدی گفتم من نمیتونم زیاد تنها بیرون بیام الانم سمانه به بهانه خرید سبزی اومدیم بیرون فقط اسم همو پرسیدیم اسمش امیر بود آنقدر استرس و دلهره داشتم که کسی منو اونجا نبینه گوشام هم کر شده بود امیر و علی شنیدم گفتم علی گفت نه امیر ،منم اسمم رو گفتم فرناز هستم همین،بعد هم خدا حافظی کردیم و سریع برگشتیم خونه ،خیلی خیلی ترسیده بودم و دلهره داشتم آخه تو شهر ما اکثرا یا فامیل ما بودن یا بابا رو میشناختن به خاطر همین دلهره زیاد داشتم ،خلاصه این گذشت و ماه مهر شد منم رفتم مدرسه ،سه هفته هم از مدرسه گذشته بود و دیگه کلا من فراموش کرده بودم که این پسر رو دیدم تا آخرای مهر ماه بود که تو راه برگشت از مدرسه دیدمش دلم یه دفه ریخت هم خوشحال شدم دیدمش هم ترسیدم بیاد جلو و آبروم بره فقط نگاه کرد و دنبالمون اومد و کوچه و خونه ما رو یاد گرفت اون موقع هم نود درصد خونه ها ویلایی بود و خونه ما هم ویلایی بود ته کوچه بن بست ،کل روز تو فکر امیر بودم
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#برشی_از_یک_زندگی
#شکیبا
#قسمت_دوم
حرفی نزدم و با ذوق به خودم تو آینه خیره شدم، چند لحظه بعد صدای زنگ در آرایشگاه به صدا در اومد و شاگرد آرایشگاه با شوخی و خنده قبل از ورود اسد ازش شیرینی گرفته بود....
صدای دست زدن و تبریک میومد، سعی کردم جلوم رو ببینم.. اسد نزدیکتر شد، آرایشگر گفت؛ آقا دوماد روشو بگیر، اینطوری جلو پاشو نمیبینهها..
اسد شنل ساتن نباتی رنگمو عقب تر داد...
نگاهمون توهم گره خورد. چشمای وحشیش برقی زد و زیر لب گفت: خیلی ماه شدی ...
زهره اومد کنارمون و گفت: راه بیفتیم داداش مهمونا منتظرن کلی کار دارین هنوز..
با راهنمایی های فیلمبردار سوار شدیم و راه افتادیم به سمت باغی برای عکاسی ...
عکاس ژستهای مختلفی میداد و با هربار نزدیک شدنش بهم تپش قلبم بیشتر میشد ...
موقع گرفتن عکس تکی نگاش کردم. کت و شلوار مشکی رنگ و پیراهن سفید و کراوات قرمز رنگ ... بخاطر ورزشکار بودنش هیکل جذابی داشت. نگاهش بهم افتاد و بالبخند جوابمو داد...
تو راه تالار اسد گفت: شكيبا ...
با لبخند گفتم: جانم؟
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#برشی_از_یک_زندگی
#فرخنده
#قسمت_دوم
پنج سال قبل.....
هراسون شروع کردم به دویدن فقط ده سالم بود و بیرون بودن دختر توی اون وقت شب پیش بابام حکم مرگ داشت چه برسه که من دختر خودش بودم.آخه بابام سیدآباقا بود، زمیندار بزرگ روستا، همیشه میگفت ما باید الگوی بقیه اهالی باشیم.
غرغرکنان گفتم خدا لعنتت کنه سولماز کاش با طناب تو توی چاه نمیافتادم.
تو فکر خودم بودمو میدویدم که نور یه آتیشو از دور دیدم. تا اونشب هیچوقت بعد از غروب آفتاب بیرون از خونه نبودم و نمیدونستم اون آتیش اونجا چیکار میکنه. مستقیم رفتم سمتش، آخه از تاریکی اون حوالی ترسیده بودم. هرچی جلوتر میرفتم نور بیشتر میشد. یکم که نزدیک شدم دیدم يه عده دور یه آتیش بزرگ حلقه زدنو یه نفر بالای آتیش کتاب میخونه..داشت درباره مُرده مطلب میخوند، ترس وجودمو گرفت خواستم جلوتر برم که یهو یکی از پشت منو گرفت و منو از اونجا دور کرد.شروع کردم جیغ زدن اما چون دستش جلوی دهنم بود زیاد صدام پخش نشد.
وقتی وسط شب توی تاریکی مطلق تک و تنها یکی از پشت بگیره آدمو خیلی ترسناکه. منو برد پشت یه دیوار کاه گلی زیر گوشم آروم گفت فرخنده نترس، منم بایرام.. دستمو برمیدارم جیغ نزن......
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#اختر
#دختر بداقبالی که سر زا مادرم میمیره 😭
#قسمت_دوم
...کودکی من و باقر با سختی گزشت بدون محبت مادر و پدری که از خستگی سر سفره میخوابید...بی بی همون که شیر میدوشید و برامون غذا درست میکرد خودش یه دنیا بود عمو عمه هاممهر کدوم گرفتاری خودشون رو داشتن...روزهای پر از حسرت ما فقط هشت سالم بود که دوباره یتیم شدیم و بی بی ترکمون کرد قشنگ یادمه من و باقر از لای در به جنازه بی جونش که تو حموم غسلش میدادن خیره شده بودیم و خشکمون زده بود...بی بی اهل محبت کردن نبود ولی حداقل جای مادرمون رو پر کرده بود...مراسمشم مثل خودش بی ریا و ساده بود یه آبگوشت برای روز سوم و ختم کفایت میکرد...عموی بزرگم خیلی تو هزینه ها کمک کرد و پدرم زیاد بهش فشار نیومد...دیگه تنها شدیم...یشبه شدم زن خونه لباس بشورم جارو کنم دیوارا رو لاوا بکشم(یجور کاه گل که بجای سیمان به دیوار میکشیدن)حسرت مدرسه و یه غذای روغنی رو دلمون بود هفته ها بود که بابا کار میکرد و روزها من و باقر تنها بودیم...
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_دوم
مادرم تشکشو نه میتونست تو اون سرما بشوره نه خشک کنه و از رو ناچاری رو چراغ گذاشت تا خشک بشه.تو بیرون خونه سر و صدا میومد و مامان چـ. ـادرشو به کـ. ـمرش بست و گفت : بریم حتما باز ملا صمد رفته خـ ـان رو اورده خیلی وقت بود صداها قطع شده بود از لای درب بیرون رو نگاه میکردم همسایه ها بیرون جمع شده بودن کنجکاو بودم روبندمو زدم و بیرون رفتم هرکسی یچیزی میگفت و داشتن با خان صحبت میکردن همه اون ابادی ها برای خان بود و بعد از فوت ارـــ باب همه امـ ـ ـوال و مزارع به پسرش رسیده بود مالک خان اسمشو خیلی شنیده بودم و کنجکاو جلو رفتم دلم میخواست صورتشو ببینم خیلی از ابهت و قد و بالای درشتش تعریف میکردن شنیده بودم میگفتن مثل رستم یه پسری که وقتی دخترها میبیننش از دیدنش سیر نمیشن از بین جمعیت نمیتونستم جلو برم برف روی زمین یخ بسته بود و به سختی جلو میرفتم نفهمیدم چطور پام لـ ـ ـیز خورد و داشتم میوفتادم که روبندم بالا رفته بود و تو صورتم خیره شد یه پسر بود با چشم های رنگی تو صورتم زل زده بود.نفس نفس میزدم و نمیتونستم تکون بخـ ـ ـورم از دیدنم مات مونده بود چشم هاشو درشت تر کرد و گفت: خدایا این واقعیه ؟!این همه زیبایی پشت اون روبند چشم هاشو باز و بسته کرد و دوباره گفت تو پری یا آدمیزاد ؟اجـ. ـنه ای یا انسان ؟هنوز اب دهـ ـنشو قورت نداده بود و با سختی قورت داد سرپا شدم با عجله روبندمو پایین زـ دم و خواستم برم که گفت : تو کی هستی؟!شلوغی باعث شد بتونم از دستش فرار کنم جمعیت کلی شکایت میکردن و جلوی اون خونه خرابه جمع شده بودن پیرزنی موهای سفیدش رو از گوشه روسریش داخل زد و گفت یادمه بچه که بودم ...اینجا یه ز_ ن خودشو و بچه هاشو اتــ. ــ یش زــ د شعله های آتــ. یش سقف خونه رو میسوــ زــ ند و صداشون همه جا رو پر کرده بود اونشب همه گریه میکردن هرچی اب میریختن اتـ ـ ـیش خاموش نمیشد ملاصمد ملای ده بود
ادامه پارت 👇
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•